-
فرانس فرانس فرانس
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:31
فرانس فرانس فرانس غروب که ازدانشگاه بیرون آمدی کتاب تاریخ بیهقی دردستت بود. گفتم: ( فرانس فرانس فرانس ) گفتی: ( آن راخوانده ای؟ ) گفتم: ( آری وباره وبارها ) گفتی : ( فرانس فرانس فرانست برای چیست؟ ) گفتم: ( آناتولفرانس!پادشاه بی تخت وتاج ادبیات فرانسه ) گفتی: ( اون چه ارتباطی با بیهقی دارد؟ ) گفتم: ( میگوید:(تاریخ...
-
چه بایدکرد؟
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1389 16:15
چه بایدکرد؟ آن روز گفتی: ( چه بایدکرد؟ ) گفتم: ( تاجهان جهان بوده وانسان انسان.این یکی از پرسشهای اصلی واساس آن هم بوده هرکس به گونه ای به آن جواب داده ولی من جواب دوینی به این سوال را میپسندم ) گفتی: ( چه گفته؟ ) گفتم: (گفته): ...نالیدن/زاریدن وگریستن اعمالی زبونانه اند دل قوی دارودرجاده های سرنوشت گام بگذاروباری...
-
میناومینو
چهارشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1389 15:59
میناومینو آن روز شعری رازیرلب میخواندم گفتی: ( ازکیست؟ ) گفتم: (عارف قزوینی) گفتی : ( که بودوچه کردوچه شد؟ ) گفتم: (شاعرملی ماازعهدقاجارتا سلطنت پهلوی اول زیست وتصنیف وترانه ساخت خواند ونواخت که خودگفته بود: خدابه من سه چیزداد:صورت زیبا.خط خوش وصدای دلنشین مثل همه ی هنرمندان وطن مغضوب رضا خان قرارگرفت وبه همدان...
-
گناه غیرقابا بخشش
چهارشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1389 16:28
گناه غیرقابا بخشش یادت می آیدبعدازآن همه شقاوت باهم چقدرگریه کردیم به تو گفتم: ( این یک بغض موروثی است که گاهی دربازمیکند ) گفتی: ( آره ما همیشه بغضی درگلو داریم ) وپرسیدی: ( ازنظرتو چه گناهی نابخشودنیست؟ ) گفتم: ( اگرهمه ی گناهکاران عالم قابل بخشش باشند کشندگان وقربانی کنندگان کلمات تاپایان کارعالم وحتی بعدازآن...
-
آزادی
پنجشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1389 15:31
آزادی آن روزازکوه برمیگشتیم ازمیان آن همه حرف وحدیثهائی که به گوشهای مشتاق هم خواندیم گفتی: ( آزادی چیست؟ ) گفتم: ( به قدمت عمرآدمها درباره ی آزادی گفته ونوشته اند اما تا اینجای کار.آنچه جوهرآزادی رامعرفی میکند-حق مخالفت کردن درموردچیزهائیست که قلب نظام موجودرا هدف قرارمیدهد ) گفتی: ( دشواراست ) گفتم: (هرچیزی بهائی...
-
تاکجا تاچند؟
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1389 15:47
تاکجا تاچند؟ آره-روزی به توگفته بودم: ( قطاری که میگریزدودیریازودازریل خارج میشود بگذارهرچه دلش میخواهدسوت بزند ) آخرتوبودی ومعرفتت-چه شد؟ چطوردلت آمدتنهارهایم کنی وبروی؟ نگفتی تنهادرغربت هزاربار کشنده ترازغریبی دروطن است؟ دلت برایم نمیسوزد؟
-
چشم انداز
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 17:09
چشم انداز گفتی: ( که ای؟ ) گفتم : ( ره جوئی درآستانه ی بیست ونه فصل سرد درابتدای درک هستی آلوده ی زمین ویاس ساده وغمناک آسمان.دلم میخواست شاعرباشم ونقاش که نشد میخواهم فهمی ازحافظ بربایم ورویاهای فروغ را کشف کنم.غرق شوم درتنهائی خودم درفلسفه وادبیات وطبیعت. آزادی راتجربه کنم درمدارمکررصبح وشام آرزویم تکه نانی وآرامش...
-
سیاست
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1389 15:36
سیاست گفتی: ( نقش سیاست درقوام عشق چیست؟ ) گفتم: ( عشق ناب نیازمندچیزی نیست ولی چنین عشقهائی دردنیای پرهیاهوی امروزکمیاب اند.امروزه راهی نمی ماندجراینکه برای پایداری عشق هنرواخلاق وسیاست رابکاربگیری مشروط براینکه هدف برقراری عشق باشد. ولی اجرای چنین اخلاق وسیاست وهنری ازچنان ظرافتی باید برخوردارباشدکه تاثیری بررنگ آبی...
-
سکوت
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1389 15:24
سکوت یادت هست وقتی بین من وتو سکوتی بوجودمی آمد. آرامش قبل ازطوفان بود.خودت میدانی سکوت بین دونفرکه همدیگررادوست دارندبه ندرت اتفاق می افتد.بنابراین این سکوت به هردلیلی که پیش می آمدبرای هردوی ما تحمل پذیرنبود این بودکه همیشه تو این سکوت راباسوالی میشکستی ومن مثل فنری که اززیر فشارشانه خالی کرده باشد ازجاکنده...
-
الماس
چهارشنبه 4 فروردینماه سال 1389 16:25
الماس گفتی: ( میخواهی چه باشی؟ ) گفتم: ( میخواستم الماس باشم سخت وشفاف ) گفتی: ( تو هستی ) گفتم : ( نه نتو انستم الماس باشم.لازمه ی الماس شدن خوش بینیست ) گفتی: ( خوب خوش بین باش ) گفتم : ( میخواستم خوشبین باشم ولی دیدم اگرخوشبین باشم این حقیقت دردآورراندیده گرفته ام: که روزی که خدابشرراازگل آفرید.چشمانش را به قهردرید...
-
بهاران خجسته باد
دوشنبه 24 اسفندماه سال 1388 15:58
ب ه ا ر ا ن خ ج س ت ه ب ا د
-
چهارشنبه سوری
دوشنبه 24 اسفندماه سال 1388 13:41
چهارشنبه سوری باافروختن این شمع جشن شادی بخش وشورانگیزبرافروختن آتش پاک راگرامی میداریم عدم پذیرش ارج واعتباراین جشن فرخنده نمیتواند نافی ارزش آتش وتاثیرآن درنجات بشریت ارتاریکی جهل وخرافه پرستی باشد. چهارشنبه سوری راگرامی میداریم
-
سرشک
چهارشنبه 19 اسفندماه سال 1388 17:29
سرشک گفته بودی: ( تادل نسوزداشکی ازچشم نمیچکد ) آن وقتهانمیدانستم چه میگوئی اماحالاکه ازسوزش جهنمی که به پاکرده ام نه تنها دلم که جگرم هم میسوزد باورش کرده ام توراست میگفتی وقتی دل میسوزدتنهااشک میتواند مرحم خنکی باشد برزخم دلی که شکسته وسوخته ولی وقتی دلی میسوزدوچشم خسیسی میکندوچون آسمانهای کویر نمی پس نمیدهد چه...
-
شکوه
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1388 14:36
شکوه نه شکوهی نداردداما ضعف زبانیست که دوکلمه بایک املا دوشکل تلفظ میشود ودومعنی ایجادمیکندومگربدبختی های این زبان حرامزاده ی مادرقحبه ی شلخته یکی دوتاست؟این زبان وبدبختی هایش مثل بدن انسان فرو افتاده از بلندائیست که چنان درهم شکسته که به هرکجایش دست بزنی ازدردناله اش به آسمان بلندمیشود نه شکوهی(به ضم شین)ندارد تا دلت...
-
به کجای این شب تیره...
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1388 14:18
به کحای این شب تیره... میدانی وقتی تو میمانی وتنها یک لاقبا- قبای کهنه ی یک دوستی- هرچه نخ نماترشده باشد بیشتردلبسته اش هستی.دل کندن ازآن دشواراست-دشوار- اصلا دل کندن ازدلبستن اگردشوارترنباشد آسان ترنیست ومگرنه اینکه قبای دوستی زخم بندزخمهای کهنه ونو آدمیست کسی دوست نداردزخمهای دردناک کهنه ونوش سربازکند. چه میشود؟چه...
-
فرار
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1388 14:55
فرار آنروزموتوری با صدای بسیارناهنجاری ازکنارت گذشت وحشت زده خودت رابه من چسباندی گفتی: ( ترسیدم ) گفتم: ( ترس وفراروپناه آوردن واکنشهای دفاعیند.همین هاهستند که موجودات راازگزندبسیاری ازخطرات نجات میدهد اگرترس نبودچه بساکه بسیاری ازموجودات نسلشان منقرض میشد.بسیارانی احساس ترس را به هوش نسبت میدهند .) گفتی: (...
-
ترس
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1388 13:18
ترس گفتی: ( برتوچه میگذرد؟ ) گفتم: ( میترسم !) گفتی : ( تو وترس؟ ) گفتم: ( آره!میترسم!) گفتی: ( ازچه؟ ) گفتم: میترسم (...مثل زنی که ازعبورمیترسد میترسم ازجداشدنم وترسم ازاشیا ترس اززوال دهانیست که درمحاق تنم ساختی عادت کرده ایم یا عادت کرده ایم؟ که قطعه قطعه می افتم درآئینه ای که آبهای زمین را وارونه کرده است آبش را...
-
بگذاربرایت بگویم:
جمعه 9 بهمنماه سال 1388 21:14
بگذاربرایت بگویم: ( دلگیرم دلگیرم ازین روزهای خاکستری! امروزتنها آسمانش غمباروپراندوه نیست که تحملش کنی چشم که میبندم حس میکنم که هردم خون شتک میزندبه توده های ابرحزن انگیز درهم پیچیده اش ) دلت برایم نمیسوزد؟
-
من گفتم
جمعه 9 بهمنماه سال 1388 21:08
من گفتم من گفتم: ( میان آمدن ورفتن درنوسانم.چوب چه کنم؟به دست دارم وبین دوناآگاهی تلوتلومیخورم.گیج ومنگ بی حالم ) گفتی: ( چه میشودکه آدمی می آیدوچه به سرش می آیدکه میرود؟ ) گفتم: ( برای آمدن وسوسه ی یک هوس کافیست ولی برای رفتن دلایل محکمی بایدباشدکه دل برکنی وروبگیری وپشت کنی به آنچه که به خاطرش آمده ای وپشیمان...
-
آیا انتخاب سرچشمه ی آزادی است؟
چهارشنبه 30 دیماه سال 1388 16:26
آیا انتخاب سرچشمه ی آزادی است؟ آن روز گفتی: ( انتخاب کن !) گفتم : ( دشواراست ) گفتی : ( مگر نه اینکه انتخاب سرچشمه ی آزادیست؟ ) گفتم: ( آری انتخاب سرچشمه ی آزادیست ولی تا هنگامیکه حق انتخاب نداری وقتی حق انتخاب داشتی امکان اینکه روزی از انتخابت پشیمان شوی بسیاراست ) گفتی: ( چطور؟ ) گفتم : ( این از سرشت ناهمگون وشرور...
-
این یاآن
چهارشنبه 23 دیماه سال 1388 14:03
این یاآن زمستان سردی بودولی گرمای اشتیاق باهم بودن سرمای زمستان رارانده بود به هم که رسیدیمُ خندیدی ودست راستت را مشت کرده جلوی من گرفتی وخندیدی. چشمان سیاهت برق میزدومن درته آنها دنیای رنگینی رامیدیدم که هنوزهم که چشمم رامیبندم میتوانم آنرا مجسم کنم ومثل آن روز ازمستی شادی لبریزشوم مشت بسته ی توبه یک بازی تبدیل شده...
-
تصویردوم
چهارشنبه 16 دیماه سال 1388 23:02
تصویردوم چیزی ازآشنائیمان نمیگذشت که روزی به تو گفتم : ( همه ی کوششم اینست تا به تصویر دوم تو برسم ) گفتی : ( مگرآدمی چندتصویردارد؟ ) گفتم: ( اگر بینش غرب وشرق عالم با هم هزاران اختلاف داشته باشند درین مورد بخصوص که آدمی دوتصویردارد باهم توافق دارند ) گفتی: ( چه تفاوتی بین تصویراول ودوم وجودارد؟ ) گفتم : ( تصویراول...
-
اشتباه محاسبه
پنجشنبه 10 دیماه سال 1388 05:50
اشتباه محاسبه آن روز به توگفتم : (تو مرادچاراشتباه محاسبه کرده ای.) گفتی : ( محاسبه راکسی میکندکه به دنبال منفعتی باشدوتاآنجا که من تورامیشناسم بخصوص دررابطه باآدمهادنبال منفعت شخصی نیستی بیشتربه روابط بی شائبه دل بسته ای ) گفتم : (محاسبه هاهمیشه قرارنیست انسانرابه منفعتی برساند محاسبه ازآن نوع که من دررابطه...
-
اززبان پائیزباتوسخن میگویم:
سهشنبه 1 دیماه سال 1388 10:54
اززبان پائیزهشتادوهشت باتوسخن میگویم: نازنینم سلام من دارم به سفربی بازگشتی میرم ببخش که تاریکی شب وترس ازسرمای زمستون اجازه ندادبیام ببینمت.یادت باشه که توروبه بهای رنج خزانی که تحمل کردم عاشقانه دوست داشتم یلدامبارک پائیزهزاروسیصدوهشتادوهشت
-
بازهم گفتی...
پنجشنبه 26 آذرماه سال 1388 11:19
بازهم گفتی... میدانی-عشق امکانیست که کسی به فردی میدهد تاپادشاهی کند. حتی اگرشده درقلمرووجودیک نفر! واین امکان فراهم نمیشودمگرآن کس چیزی بگوید که بنددل رابه لرزه های زلزله ی عشق طوری بلرزاند که آدمی راوادارکندکه بنددل ازمیخ دیوارستبروسیاه جهنم برکند وبه گردن آن کس بیندازدکه راه به باغ هزاردرعشق دارد درین باوربودم که...
-
گفت:درگیرمن نشو...
سهشنبه 17 آذرماه سال 1388 14:51
گفت: درگیرمن نشو... گفتم: ( شب وروزخزیده ای چون یادی خوش درپس پشت خیالم درمن جریان داری/پیوسته تکراروتکثیرمیشوی !) گفتی: ( توحیفی خودت رادرگیرمن نکن/حتی مرادوست نداشته باش من با اندازه ی دوتامان دوست خواهم داشت !) گفتم: ( مرداست ودرگیریهایش/دغدغه هاواگرمگرهایش وشرط وشروطش هرچه هم دل به رفتن داشته باشد/لحظه هائی...
-
تنهائی
سهشنبه 10 آذرماه سال 1388 11:35
تنهائی بعدازچندروزکه همدیگرراندیده بودیم مثل همیشه سروقت آمدی وتونمیدانی بیقراری چون من چقدراین وقت شناسی تورا دوست داشت.به هرحال آمدی خندان وشاداب وسرحال خنده پخش شده بودروی صورتت وچشمها!چشمهایت برق میزد برقی که هستی مراتا ته آن چشمهای سیاه جذب میکرد وهنوزهم یادش مرادریک تهی بی پایان میبردومیگرداند گفتی: ( کجابودی؟ )...
-
غروب
دوشنبه 2 آذرماه سال 1388 22:00
غروب غروب بودقبلابه توگفته بودم وقتی برای اولین باربه مادرگفتم: ( غروب رادوست دارم ) گفت: ( هرکس غروب رادوست دارددل دردمندی دارد ) هرگز نفهمیدم بین دل پرشروشورمن که پیوسته چون آتشفشانی میخروشدوآتش می فشاندودردمندی چه نسبتی است. ولی حالا فکرمیکنم که شاید منظورش این بود که اگردلت ازین هم آتشفشانی ترباشدهستندکسانی که آن...
-
تنهائی
دوشنبه 25 آبانماه سال 1388 01:33
تنهائی آنچه رابرایت مینویسم درحقیقت نتیجه خوابی است که دیشب دیدم.دشواراست ولی ازحافظه ام کمک میگیرم تاآنچه اتفاق افتاده رابی هیچ دخل تصرفی برایت بازنویسی کنم: درکویری راه کم کرده سرگردان وبی توش وتوان میرفتم شیوارادیدم استادی که درهند به من یوگامی آموخت گفت: (یافتی؟) گفتم : (جستم ومیجویم .نیافتم ونمی یابم) گفت: (سکوت...
-
دروغ
چهارشنبه 20 آبانماه سال 1388 11:41
دروغ یادت هست روزی با چه عصبانیتی گفتی: (ازدروغ متنفرم ...) ظاهرادوستی به تودروغی گفته بودوتو با نبوغت!!! هاهاهاهاهاهاهاهاهاه دروغ راتشخیص داده بودی!!! درآن حالت خشم وغضب وقتی خندیدم عصبانی ترشدی میخواستی حمله کنی ودوتاگوشم را بکنی بگذاری کف دستم میدانی تو به قدری خوبی که من عصبانی شدن توراهم دوست دارم. سکوت که کردم...