فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

ترس

ترس 

گفتی: 

(برتوچه میگذرد؟

گفتم: 

(میترسم!) 

گفتی : 

(تو وترس؟

گفتم: 

(آره!میترسم!) 

گفتی: 

(ازچه؟

گفتم: 

میترسم 

(...مثل زنی که ازعبورمیترسد 

میترسم ازجداشدنم 

وترسم ازاشیا 

ترس اززوال دهانیست 

که درمحاق تنم ساختی 

عادت کرده ایم یا 

عادت کرده ایم؟ 

که قطعه قطعه می افتم 

درآئینه ای که آبهای زمین را 

وارونه کرده است  

آبش را 

درلیوانی پرآب رهامیکنم 

وترس خواستنت درسرزمین بی ماهی 

شعری را به گریه هایمان متقاعدمیکند 

...

گفتی: 

(اینوکی گفته؟

گفتم: 

(پگاه...

نظرات 2 + ارسال نظر
صوفی چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:30 ب.ظ

سکوت ، سکوت

دستهای کیهانی شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:22 ب.ظ http://www.uh.persianblog.ir

ترس همیشه برادر مرگ بوده و هست

و ترسو خود را در هزار تو های اندرونی و بیرونی هم که پنهان

کند بازهم لرزش دلش را نگاهش بر ملا خواهد ساخت .

چقدر مردمان ترسو حالشان ترحم بر انگیز است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد