فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

بازهم گفتی...

بازهم گفتی... 

میدانی-عشق امکانیست که کسی به فردی میدهد 

تاپادشاهی کند.حتی اگرشده 

 درقلمرووجودیک نفر! 

واین امکان فراهم نمیشودمگرآن کس چیزی بگوید 

که بنددل رابه لرزه های زلزله ی عشق طوری بلرزاند که  

آدمی راوادارکندکه بنددل ازمیخ دیوارستبروسیاه جهنم برکند 

وبه گردن آن کس بیندازدکه راه به باغ هزاردرعشق دارد 

درین باوربودم که تو در دلتنگ ترین غروبهای دنیا 

به من گفتی: 

(توآن ستاره ی دنباله داری که هرهزارسال برمنجم 

کوری دست میساید.)  

ومن به تو گفتم: 

(من نه تو-آره تو 

آن ستاره ی دنباله داری که هرهزارسال برمنجم کوری دست می ساید

واین همزبانی کارخدای عشق است

گفت:درگیرمن نشو...

گفت: 

درگیرمن نشو... 

گفتم: 

(شب وروزخزیده ای چون یادی خوش درپس پشت خیالم 

درمن جریان داری/پیوسته تکراروتکثیرمیشوی!) 

گفتی: 

(توحیفی خودت رادرگیرمن نکن/حتی مرادوست نداشته باش 

من با اندازه ی دوتامان دوست خواهم داشت!) 

گفتم: 

(مرداست ودرگیریهایش/دغدغه هاواگرمگرهایش وشرط وشروطش 

هرچه هم دل به رفتن داشته باشد/لحظه هائی میماندتاخودش را 

درآئینه ی دوچشم ببیندومحک بزند/بالاخره بداندچندمرده حلاج است؟ 

ازجنس من مردی که چون رودخروشانی سرسپرده ی رفتن است دست کم 

این حق برایش باقیست که به ریشه هائی که درختان ستبررابه زمین  

خداپیوندمیزندوماندگارمیکندبیندیشد وحسرت ماندن داشته باشد. 

بی ریشه گی دردبی درمانیست 

آدمی دلبسته ی داشته های خودنیست 

دل میبنددبه آنچه هائی که ندارد. 

اینست که زندگی میشود نوسان بین داشته ها ونداشته ها

گفتی: 

(یعنی عاشق میشود؟عشق چیست؟

گفتم: 

(عشق بالابلنداست وگردنی افراخته دارددرقالب 

حقیرهیچ تعریفی نمیگنجدولی ازبین تعاریف موجودیک تعریف شرقی هست 

که بسیاردوستش دارم.) 

گفتی: 

(کدام تعریف؟

گفتم: 

(...عشق راازعشقه گرفته اندوآن گیاهیست که درباغ پدیدآید.دربن درخت. 

اول بیخ درزمین سخت کند/پس سربرآوردوخودرا دردرخت می پیچد 

 وهمچنان میرود تا جمله درخت رافراگیردوچنانش درشکنجه کندکه  

نم دردرخت نماندوهرغذاکه به واسطه آب وهوا به درخت میرسد به تاراج میبرد 

تا آنگاه که درخت خشک شود...)  

گفتی : 

(عشق به تن آدمش برازنده است

گفتم: 

(تورانمیدانم ولی هنگامی که مردشرف خودراباپستی آلوده نکرده 

هرردائی دربرکندزیباست/قبای عشق هم همین حکم رادارد

بازگفتم: 

(برو تن پوش سبزململ عشق رابپوش 

وسعی کن به قامتت بیاید

چه شد بالاخره پوشیدی؟به تنت زارنمیزند؟ 

دلم برایت میسوزد

تنهائی

تنهائی 

بعدازچندروزکه همدیگرراندیده بودیم مثل همیشه 

سروقت آمدی وتونمیدانی بیقراری چون من چقدراین وقت شناسی تورا دوست  

داشت.به هرحال آمدی خندان وشاداب وسرحال 

خنده پخش شده بودروی صورتت  

وچشمها!چشمهایت 

برق میزد 

برقی که هستی مراتا ته آن چشمهای سیاه جذب میکرد 

وهنوزهم یادش مرادریک تهی 

بی پایان میبردومیگرداند 

گفتی: 

(کجابودی؟

گفتم : 

(برهوت تنهائی!) 

گفتی: 

(چکارمیکردی؟

گفتم : 

(خیال...رفته بودم که درتنهائی دل بدهم 

به خیال...) 

گفتی: 

(خوب بود؟راضی شدی؟

گفتم: 

(خوب که بله!آمارضایت؟نه

گفتی: 

(چرا؟

گفتم: 

(وقتی همه ی راهها بسته است تنها 

راهی که بازمیماندراه کویرتنهائیست آنجاست که اگرشجاع باشی 

ودل به منقازعقاب گوشه نشینی بدهی 

میتوانی چون سلطانی تماشاچی درخت تناورخیال بشوی

گفتی: 

مگر خیال درخت دارد؟

گفتم: 

(آنچه دربرهوت کویر زیبا وبالابلندمیروید 

خیال است.این تنها درخت تناوریست که دربرهوت سوزان تنهائی 

خوب زندگی میکندمی بالد وبه گل وبروبارمی نشیند

گفتی: 

(هرجادرخت هست پرنده ای هم هست 

پرنده ای هم به درخت خیال می نشیند؟

گفتم: 

(به تعداد ستاره های آسمان کویرتنهائی پرنده های رنگارنگ 

برشاخه های درخت خیال نغمه درنغمه ازین شاخه به آن شاخه 

میپرندوچهچهه میزنندگاهی چنان شادی آفرین که تورا رویاوار 

به رقص میکشد وگاه چنان غم انگیز 

که هربغض را درگلوبه گریه میبرند.) 

گفتی: 

(شورخیال کجا اوج میگیرد؟

گفتم: 

(شورخیال وقتی به اوج میرسدکه تبدیل به یک شاهکارهنری بشود 

وتوانمند ورازگشابتواندوجهی ازوجوه بیشمارآدمی وهستی را نشان دهد

گفتی: 

(بهترنیست خیال بازی به حرمتی هنرمندانه 

تنهائی را بیان کند.مگرنه اینکه درتنهائیست که درخت خیال میروید؟

گفتم : 

(همین است.خیال دربیان تنهائی الماسیست که تراش میخورد 

ومیشود نگین درشتی برتاج هنر.) 

گفتی : 

(مثل؟

گفتم: 

(داستان کوتاه سگ ولگردصادق هدایت

گفتی : 

(نخوانده ام ) 

گفتم : 

(برایت می آورمش

ولی زندگی هرگز اجازه ندادبه قولم وفاکنم 

چه شد؟بالاخره آن را خواندی؟ 

دلم برایت کباب است! 

http://www.sokhan.com/show.asp?id=84033

غروب

 Picasion.Com 

غروب 

غروب بودقبلابه توگفته بودم وقتی برای اولین باربه  

مادرگفتم: 

غروب رادوست دارم

 گفت: 

(هرکس غروب رادوست دارددل دردمندی دارد

هرگز نفهمیدم بین دل پرشروشورمن که پیوسته چون آتشفشانی 

میخروشدوآتش می فشاندودردمندی چه نسبتی است. 

ولی حالا فکرمیکنم که شاید منظورش این بود 

که اگردلت ازین هم آتشفشانی ترباشدهستندکسانی 

که آن را به زمسانی تبدیل کنندتا سرمایش تامغز استخوانت 

نفوذکند.آخه یه روزازروی تمسخربه مدعی عشقی گفته بود: 

(سری که عشق نداردکدوی بی بار است 

لبی که خنده نداردشکاف دیواراست

حالا درآن غروب بود که گفتی: 

(بازم غروب رادوست داری؟

گفتم: 

(دلبستگیم به آن بیشترداردمیشود

گفتی: 

(وقتی زندگی سراسرغروب شودچه بایدکرد؟

گفتم: 

(بایدبه فکرعروسک پشت پرده ای بود

گفتی: 

(عروسک؟پشت پرده؟

گفتم: 

(آره

گفتی : 

(منظورتو نمیفهمم

گفتم : 

(عروسک پشت پرده یکی ازداستانهای 

کوتاه هدایت است.برایت می آورمش

وزندگی هیچگاه فرصت ندادآنرابرایت بیاورم.کاش میشد 

به هرحاال نشدوسرانجام من ماندم وجستجوی یک عروسک پشت پرده 

که اگرراوی داستان کوتاه هدایت آن را یافت 

من هرگزآن راهم نیافتم 

نیست جستجو 

بیهوده 

ا 

س 

ت 

حتی 

ی 

ک 

ع 

ر 

و 

س 

ک 

پ 

ش 

ت 

پ 

ر 

د 

ه 

http://www.sokhan.com/hedayat/aroosake_poshte_pardeh.pdf