فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

بازهم من وتو

بازهم من وتو 

آن روزهم یک روزی خاکستری بود 

من بودم وتو 

دلم گرفته بود.تنهادلخوشی باقی مانده 

همراهی توبوددرآن کوچه باغ خزانی 

گفتی : 

چیزی بگو 

گفتم: 

 آدمی هراندازه هم که خوشبخت باشد 

نیاز به فراغتکی داردتادروابینی ازخود 

بپرسذ: 

کیست؟چیست؟ازکجاآمده؟وسرانجام به کجا خواهد رفت؟ 

ایکاش میدانستیم که همین با هم بودن 

آدمی راازجوابهای سخت این سوالها بی نیاز میکند 

بیا دلمان برای هم بسوزد

میدانی چراهنوزهم دوستت دارم؟

میدانی چراهنوزهم دوستت دارم؟ 

یک روز گفتی؛ 

چرادوستم داری؟ 

به تو گفتم  

دوستت دارم چون بهترین مترجم دنیائی 

گفتی 

ولی من مترجم نیستم 

گفتم  

چراهستی 

گفتی 

چه چیزی رابرایت ترجمه کردم که این رامیگوئی؟ 

گفتم 

 تو تنها کسی هستی که سکوتهایم رابرایم ترجمه میکنی 

یادت هست 

حالادیگرنیستم که سکوتهایم راترجمه کنی 

ازبیکاری حوصله ات سرنرفته؟ 

دلم برایت میسوزد