فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

به تو فکرمیکنم:

 

 

به تو فکرمیکنم: 

وبیرون ازین پنجره ی دلگیرغبارغم گرفته 

بالای بام کوتاهی آفتاب بی رنگ وجلای اواخرزمستان 

دودکنان میسوزدودرحزن غروب فرومیرود 

نگاهش که میکنم به خودممیگویم 

همین حالاممکن است تعادلش راازدست 

بدهدغل بخوردوازآن طرف بام 

بیفتدوهمه ی جهان 

درتاریکی مرگ 

نابودشود 

این همان آفتابیست که هروقت دوتائی به او نگاه میکردیم 

جهانراپایدارترازهرچیزی حس میکردیم  

توکجائی؟توآفتاب راچگونه میبینی؟

اگرازمن بهترمیبینی 

بهتراست دلت برایم  

بسوزد 

....

 

نظرات 1 + ارسال نظر
فروزان شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ب.ظ

امان از بغض خواب آلوده روز
خودش را می کشید در یاد دیروز

تو میدانی چرا خورشید دگر نیست
چو مهتاب جهانتاب هم دگر نیست


منتظر بود خورشید که اشاره ای
سخنی
خاطری از یار شیرین سخنی بیاید
ولی هیچ نشد
و عاقبت نگاه گرم خورشید روی دیوار سرد ماسید
فکر کنم دل خورشید گرفته
چون بد جوری یخ کرده

خیلی نوشته ات دلانگیز بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد