فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

آیاراستگوبی شعوراست؟

آیاراستگوبی شعوراست؟ 

گفتی: 

چرامیگوئی راستگو بی شعوراست؟ 

گفتم: 

راستگوئی دردنیای واقعی فضیلت است 

ولی دردنیاوارونه که سنگ روی سنگ بندنیست 

البته که راستگوبی شعوراست.بایدبی شعورباشی ودردنیای 

وارونه راست بگوئی چون درچنین دنیائی 

راستگوئی شرخیز است

مسخره،مسخرگی ومسخره کردن

مسخره،مسخرگی ومسخره کردن

گفتی:

 ازمسخرگی برایم بگو

گفتم:

مگرهرکسی به نوعی مسخره نمیشودویامسخره نمی نماید؟

ومگرهمه ی باهوشها بطرز وحشتناکی ازمسخره بودن ومسخره شدن نمیهراسند؟

ومگراین حقیقت دردناک مولودناشادیهای دردناک نیست؟

این مسخرگی میتواند ریشه دراین داشته باشد:

که همه ی ما مثل هم هستیم واین اس واساس خوارمایگی ماست.

مثل هم بودن چیزیست که بایدمعکوس شود.

این شباهت اجباری راباید ازبین بردواجازه دادهرکس خودش باشد

رنگ وبو وخاصیت خودش را داشته باشدوسرجای خودش بایستد

تنهادرین صورت است که هرکس(به فتح کاف)چون رنگ متفاوتی

برگرده ی رنگین گمان هستی مینشیند

باری مثل دیگران نباش

حتی اگرتوتنها فردی باشی که مثل دیگران نیست

حکم

حکم 

...آن روزهاازمجرمی سخن میرفت که دستش را به خون کسی 

آغشته کرده بود.مجرمی که سالهابه درستی زیسته بود 

اگرچه همه چیز برعلیه او بودولی همه حتی 

قضات هم درمورداودردودلی به سرمیبردند 

گفتی: 

اگرتو قاضی بودی چه میکردی؟ 

گفتم: 

هیچوقت به قضاوت تن نخواهم داد 

گفتی: 

 چرا؟ 

گفتم: 

هیچکس نمیتوانددرباره ی یک مجرم حکم کند 

مگراینکه تشخیص دهدخودش هم به اندازه ی همان 

شخص که روبریش درمقام مجرم ایستاده مجرم است 

وشایدبیش ازهمه ی انسانهابه خاطرآن جرم سزاوارسرزنش است 

کسی که این رامیفهمدمیتواندقاضی باشد 

واین کارازمن ساخته نیست

پوچ

پوچ 

گفتی: 

ازپوچی ها دلگیرم 

گفتم: 

پوچیهاروی زمین بسیارند 

دنیابرپایه ی پوچیهااستواراست.بدون آنها 

شایدهیچ چیز تحقق پذیرنیست.درک موضوع ساده است 

ارزش کوزه به پوچیست که دراوست