فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

بهاران خجسته باد

بهاران خجسته باد

چهارشنبه سوری

 Your image is loading...

 

چهارشنبه سوری 

باافروختن این شمع 

جشن شادی بخش وشورانگیزبرافروختن 

آتش پاک راگرامی میداریم 

عدم پذیرش ارج واعتباراین جشن فرخنده نمیتواند 

نافی ارزش آتش وتاثیرآن درنجات بشریت ارتاریکی 

جهل وخرافه پرستی باشد. 

چهارشنبه سوری راگرامی 

میداریم

سرشک

 Your image is loading...

 

سرشک 

گفته بودی: 

(تادل نسوزداشکی ازچشم نمیچکد

آن وقتهانمیدانستم چه میگوئی 

اماحالاکه ازسوزش جهنمی که به پاکرده ام 

نه تنها دلم که جگرم هم میسوزد 

باورش کرده ام 

توراست میگفتی 

وقتی دل میسوزدتنهااشک میتواند 

مرحم خنکی باشد 

برزخم دلی 

که شکسته 

وسوخته 

ولی وقتی دلی میسوزدوچشم 

خسیسی میکندوچون آسمانهای کویر 

نمی پس نمیدهد 

چه بایدکرد؟ 

اینرادیگرنگفته بودی 

ایکاش بودی ومیگفتی 

دلم برای خودم میسوزد 

اماتو هم پیغام دادی که: 

(دلت میسوزدواشکی نیست) 

دلم برای تو هم میسوزد 

پس دلت برای من بسوزد 

چون دل من بیشترمیسوزد 

این بارسهم من ازدل سوختن بیشتراست

شکوه

شکوه 

نه 

شکوهی نداردداما ضعف زبانیست  

که دوکلمه بایک املا دوشکل تلفظ میشود 

ودومعنی ایجادمیکندومگربدبختی های این زبان  

حرامزاده ی مادرقحبه ی شلخته یکی دوتاست؟این زبان وبدبختی 

هایش مثل بدن انسان فرو افتاده از 

بلندائیست که چنان درهم شکسته که به هرکجایش دست بزنی 

ازدردناله اش به آسمان بلندمیشود 

نه شکوهی(به ضم شین)ندارد 

تا دلت بخواهد شکوه(به کسرشین )است 

ومگردرین روزهای خاکستری ونمناک 

ازدوستی که نیست وبه تو بدکرده است جائی جز 

شکوه وگلایه باقی میگذارد؟ 

ومگرآدمی توپ گله رابه زمین کسی نمی اندازد 

که همیشه برایش عزیز بوده است؟ 

توپ توی زمین توست 

چه میکنی؟ 

دلم برایت میسوزد

به کجای این شب تیره...

به کحای این شب تیره... 

میدانی وقتی تو میمانی وتنها یک لاقبا- 

قبای کهنه ی یک دوستی- هرچه نخ نماترشده باشد 

بیشتردلبسته اش هستی.دل کندن ازآن دشواراست-دشوار- 

اصلا دل کندن ازدلبستن اگردشوارترنباشد 

آسان ترنیست ومگرنه اینکه قبای دوستی زخم بندزخمهای کهنه ونو آدمیست 

کسی دوست نداردزخمهای دردناک کهنه ونوش سربازکند. 

چه میشود؟چه پیش می آیدکه چنان ازدست این قبائی 

که به آن دلبسته ای چنان جان به لبت میرسد 

که میگوئی: 

به کجای این شب تیره 

بیاویزم قبای ژنده ی خودرا؟؟؟ 

میدانی اندوهباراینجاست که جائی 

برای آویختن ورهاشدن ازدستش هم 

دردل چنان شبهای تیره ای 

نیست. 

گیرم رهایش کردی  

دادیش به دست تاریکی وگذشتی 

تازه بدبختی شروع میشود.غیراینکه زخمهایت 

درمجاورهوامیسوزدتاپایان عمر 

سنگینی ونیازتو 

به آن 

روی روحت سنگینی میکندوتواین بارراباید بکشی 

بی آنکه اورا داشته باشی 

درست نمیگویم؟ 

تو قبای دوستی مراازتن کندی ورفتی 

زیربارافسردگی محنت بار نداشتنش 

چه میکنی ؟

دلم برایت میسوزد!