فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

چشم انداز

چشم انداز 

گفتی: 

(که ای؟

گفتم : 

(ره جوئی درآستانه ی بیست ونه فصل سرد 

درابتدای درک هستی آلوده ی زمین ویاس ساده 

وغمناک آسمان.دلم میخواست شاعرباشم ونقاش که نشد 

میخواهم فهمی ازحافظ بربایم ورویاهای 

فروغ را کشف کنم.غرق شوم درتنهائی خودم 

درفلسفه وادبیات وطبیعت. 

آزادی راتجربه کنم درمدارمکررصبح وشام 

آرزویم تکه نانی وآرامش وبینش. 

نگران مردم ووطنم. 

سالهاست پی برده ام که کسی به فکرعطش ماهی هانیست 

ابری میخواهم باران زاکه برآسمانم ببارد 

اشتیاق خواب ورویاوباران دارم 

تاهمه رابشناسم 

وآنچه درخوابهایم دیده ام تحقق یابد.) 

گفتی: 

کمکت میکنم که همه را داشته باشی

ولی کمک نکردی 

آنکه به عهدش وفانکندکوتوله است 

برای کوتوله هابایددل سوزاند. 

دلم برایت میسوزد.

نظرات 2 + ارسال نظر
فروزان شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:40 ب.ظ

گرچه گفتم کمکت می کنم
ولی نتوانستم
چون رویاها دروازه ای دارند
آنجا که دروازه رویای من به سوی بهشتی گشوده شد
تو به بهشتی دیگر رهنمون شدی
افق چشمانت به طلوع خورشیدی دیگر
نوازش شد
و انوار طلایی رویا و خواب عشق تو را از من جدا کرد
آنجا که تو به سوی او می رفتی
خواب رویاییت مرا نوازش نمی کرد
من در افقی دیگر آواز ترانه صبح می خواندم
و تو در شبی لاجوردی
با پریزاده مهروی نرد عشق می باختی
افق من وتو یکی نبود
باور کن
که هرگز آواز ترانه مرا نشنیدی
من هم خواب پریزاده را ندیدم

ستاره ی خاموش یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:37 ب.ظ

!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد