فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

کاروان درون

کاروان درون

به یادمی آوری به تو گفته بودم:"نمیخواهم بیش ازآنچه هستم درنظرتوجلوه کنم"اضافه کردم:"کسی که بخواهدخودش راچیزدیگری جزآنچه هست جلوه دهد شکست میخوردوزندگیش چیزی نخواهدبود جزداستان غم انگیزاین شکست"گفتی:"آدمهادرچه صورتی بهترین ارتباط راباهم برقرارمیکنند؟"گفتم:"بایدبه هم برسند"گفتی:"چگونه به هم مبرسند؟"گفتم:"بایداندکی بدوندتابه هم برسند،جای جای بایستند،خوب به هم گوش بسپارند،آنگاه ازدورهای دورازاعماق سرگردانی پریشان ترین ذهن دنیادرای حزن انگیزکاروانی رامیشنوندکه ازغروب دلگیرکوره راه های بیابانهای پرت ودوروبی انتهاکه غبارآلودسربه کرانه های خونین افق دارددرگذراست"آیا فهمیدی؟فکرنمیکنم.بگذاربگذرم که گذشتن زیباست

یادبی یادی

یادبی یادی

راستش را بخواهی این هفته نمیخواهم چیزی رابیاد تو بیاورم.خودت خوب میدانی که من نه بیهوده گریسته ام ونه لبانم به اندکی شادی گشوده میشده.من مردغم وشادیهای بزرگم.شایدباورت نشودولی از پس نوشیدن شیرامروزآنچنان سرخوشی به من دست داده که فکرنمیکنم خراباتی ترین آدمهاهم بتوانند مدعی نوعی ازمستی باشندکه به من دست داده .عیب ندارد بگذاربگذزم که گذشتن زیباست همین حالا هم دلم برایت میسوزد

آناونانا

آناونانا

احساسات پاک وبیغش این قطعه راتقدیم میکنم به بانونائی نه گوئی که میدانم میداند که دوستش دارم اینراباهمان اشتیاق سوزناکی مینویسم که حتم دارم اوبابی صبری انتظارخواندنش رامیکشد

یادت هست ازبساط کتابفروشی های کنارخیابان چه لذتی میبردیم؟

یادت هست هرکتابی راکه برمیداشتم میگفتی:

طوری به آنها دست میکشی که گوئی میخواهی روبندازروی پری رخی برگیری؟

یکی ازهمان روزهابودُمن دل اندروای!شده بودم ولی تو دلیلش رانمیدانستی.اندوهباربودتوهیچگاه به بطن نگاهی که سرگردانی ذهن دچار چه کنم؟مراروایت میکردراه نیافتی به هرحال رسیدیم به یکی ازهمین بساطی هاگفتی:

برایم کتاب انتخاب کن!

دست بردم نانای امیل زولا وآناکانینای تولستوی رابرایت انتخاب کردم وگفتم:

حالا نوبت توست که روبندازرخ دوماهروی بی سرانجام برگیری

چه شد؟روبندازروی آن دو دلگردبی سرانجلام برگرفتی؟

دلم برایت میسوزد

چگونه راستی به گدائی می افتد؟

چگونه "راستی"به گدائی می افتد؟

یادت هست گفتی:"اینهاراست میگویندکه دنیا بامابه دشمنی برخاسته؟"گفتم:"روزگاری است که راستی به گدائی افتاده؟"گفتی:"راستس چگ.ونه به گدائی می افتد؟"گفتم:"وقتی شرم،سوپرمارکت فروش شلاق دایرکردورحم هم مشتری دائم اوشد،البته که زندگی دلاک مفلوکی میشودکه دربدردرپی بدبختی است تااسارت رابرای این وآن بخرد،دیگرتعجب ندارداگرراستی به گدائی افتاده باشد وفریب هم خدائی کند.

دریا -بی خیال از گناهکاری های خود

 

دریا،بی خیال ازگناهکاری های خود

یادت هست ازسفرشمال آمده بودی؟به توگفتم:"چه دیدی؟"گفتی:"خوش گذشت"گفتم:"نگفتم چگونه گذشت که میگوئی خوش گذشت"میگویم:"چه دیدی؟"گفتی:"رفتم ساحل دریاوشناکردم!!!"گفتم:"رابطه دریا وساحل چگونه بود؟"گفتی:"دریاموج میزد وساحل نظاره میکرد"گفتم:"بیچاره دریاازتن ساحل کام میگرفته بی ترس ازنگاه گیج وگول وحسودوحریص تو!"گفتی :"دوباره بایدبروم"رفتی؟افسارگسیختگی دریارادرکامجوئی ازساحل وکرامت وبخشایش ساحل را دیدی؟"دلم برایت میسوزد