فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

کاروان درون

کاروان درون

به یادمی آوری به تو گفته بودم:"نمیخواهم بیش ازآنچه هستم درنظرتوجلوه کنم"اضافه کردم:"کسی که بخواهدخودش راچیزدیگری جزآنچه هست جلوه دهد شکست میخوردوزندگیش چیزی نخواهدبود جزداستان غم انگیزاین شکست"گفتی:"آدمهادرچه صورتی بهترین ارتباط راباهم برقرارمیکنند؟"گفتم:"بایدبه هم برسند"گفتی:"چگونه به هم مبرسند؟"گفتم:"بایداندکی بدوندتابه هم برسند،جای جای بایستند،خوب به هم گوش بسپارند،آنگاه ازدورهای دورازاعماق سرگردانی پریشان ترین ذهن دنیادرای حزن انگیزکاروانی رامیشنوندکه ازغروب دلگیرکوره راه های بیابانهای پرت ودوروبی انتهاکه غبارآلودسربه کرانه های خونین افق دارددرگذراست"آیا فهمیدی؟فکرنمیکنم.بگذاربگذرم که گذشتن زیباست