فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

تنهایک حادثه

تنهایک حادثه 

پیرمردتخته نردبازی  

گفت: 

عمرهمه ی آدمهادرانتظارآوردن یک جفت شش میگذرد 

که نمی آیدوقتی هم می آیددیگردیرشده 

وتو گفتی : 

منتظرچه هستی؟  

گفتم:

منتظریک حادثه ام مثل جفت ششی که آن پیرمردگفت 

منتظریک حادثه ام تنها آن حادثه که من انتظارش را میکشم 

میتواندبه این زندگی که دررخوتی چرت آلودبه سرعت کپک  

میزندومیگندد تکانی بدهدوازتن دادن آن به ابتذال گندیدگی 

 ومرگ نجاتش بدهد خدامیداندکه اگروقوع این  

حادثه پاسست کند چه به سرمان  

خواهدآمد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد