فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

وداع

 وداع

آن روزابرسیاهی بالای جنگل معلق بود ورنگهای افسرده ی غروب 

راکه غمباری غیرقابل وصفی داشت روی زمین غلیظ تروکامل تر میکرد.روی 

تاج تپه نسیمک ملایمی میوزید که انگاری اثربال زدن پرنده ی 

ناپیدائی بود.ازعلفهای لطمه ی یخبندان خورده بوئی  

به مشام میرسیدکه اندوهباریش 

به حرف راست نمی آمد 

گفتی: 

ازخانواده ات بگو 

گفتم 

 روزی فرامیرسدکه تودیگر 

عضوخانواده نیستی.میهمان رهگذری 

رامیمانی که تنهاباتو 

وداع میکنند  

زمان این وداع برای من بسیارپیش رس بود 

زندگی برمن چنان گذشت 

که سیخ ازکباب 

میگذرد 

گفتی: 

پس این همه شوروشوق وسرزندگی راازکجا 

آورده ای 

گفتم: 

به جنس وجلم آدمی برمیگردد. 

آلماس که باشی درلجن هم بیفتی.چون 

بیرون بیائی بازالماسی 

ولی اگرازجنس لجن باشی 

بااوبرابرمیشوی 

توازچه جنس وجلمی هستی؟ 

دلم برایت میسوزد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد