فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

من وتو سکوت

من وتو سکوت 

هروقت بین من وتو سکوتی دامن میگسترد  

سکوتی بودوحشتناک ترازمرگ.آرامش قبل ازطوفان 

مرگ درسردابه های ناشناخته 

ناپایداری جان درزمان وقوع زلزله.وهم وهم وهم تلخی 

که زبان سنگین میشدودهان 

مزه ی پول خردچرکمالی 

میداد

شطرنج

شطرنج

خیال میکردم دارم باتودرست بازی میکنم،

دوتااسبم راآوردم جلو،که وزیرت رابکشم بیرون،یک سربازبدهم وبا

سه حرکت،کیش ومات.اماسربازم رادادم،اسبهاراهم قربان گرفتی

وزیروفیل راهم زدی وقلعه خرابم کردی.

درین پس قلعه متروک

جاماندم 

دلت برایم نمیسوزد؟

شال سبز

شال سبز

بعدازتوهمه اش سرم رادرشال گردن سبزی فرومیبرم که بوی تورامیدهد.

نمیدانم بوی خاک میدهدیابوی خوش اطلسی های پدر.هرچه هست این شال سبزعزیزترین چیزیست

است که درزندگی دارم.

وای که دلم برای خودم میسوزد.

به خودم میگویم:

(خاک برسراو که لایق تونبود نه خاک به سرمن که دلم راحرام اوکردم)

صبر(۲)

صبر(۲) 

ازیکی ازکتابفروشیهای روبروی دانشگاه که بیرون می آمدیم 

باران میبارید.خودم راکشاندم به کناره ی پیاده رووتندکردم به پاهایم 

که ازعقب سر 

گفتی: 

(صبرکن

ایستادم تارسیدی. 

گفتی: 

(چرااینهمه عجله میکنی؟صبرکن

گفتم: 

(کسی میتواندصبرکندکه فرصت داشته باشد.ازآدم بی فرصت صبربرنمی آید

گفتی: 

(این همه انرژی درتو چه میکند؟

جوابت را ندادم ولی درمن گذشت که: 

(ازدل آدم که خبرندارند.نمیدانندهرآدمی سنگی است 

که پدرش پرتاب کرده است.پوسته ی ظاهری چه اهمیت دارد؟ 

درونم ویرانه است.خانه ای پرازدرخت که سقف اتاق هایش ریخته است. 

تنهایک دیوارمانده بادری که باددرآن زوزه می کشد.یا نه. 

درونم چناریست که پیرمردی درآن کفش نیمدار 

دیگران راتعمیرمیکند.گیرم 

شاخ وبرگی هم 

داشته 

ب 

ا 

ش 

د 

یادت هست؟آن چناررابه یادمی آوری؟ 

دلم برایت میسوزد

صبر

صبر 

هرچه ازتو میخواستم به صبرم حواله میکردی 

نمیدانستی که میدانستم :آنکه وعده میدهد 

دستش تهیست. 

نمیدانستی که میدانم آنکه به صبر حواله میکند 

قدرعمرنمیداندوآنکه قدرعمرخودودیگران نمیداندبیچاره ایست 

که بایددل براو سوزاند