-
امیدحنجره ی قلمم پیوسته باجامه دران باد
یکشنبه 14 فروردینماه سال 1390 14:20
امیدحنجره ی قلمم پیوسته باجامه دران باد چگونه میتوانم درکسوت جلادان به گلوی خونین خاطراتی که ازتو دارم طناب دارفراموشی ببندم؟
-
بهاران خجسته باد
پنجشنبه 26 اسفندماه سال 1389 14:20
ب ه ا ر ا ن خ ج س ت ه ب ا د
-
چشن چهارشنبه سوری
شنبه 21 اسفندماه سال 1389 12:35
چشن چهارشنبه سوری جشن بزرگ وفرح بخش چهارشنبه سوری برهمه ی دوستداران شادی وعشق وآزادی مبارک باد
-
رویائی وسحرآمیزولی...
پنجشنبه 19 اسفندماه سال 1389 08:23
رویائی وسحرآمیزولی... زیباترین تصویری که ازتو به یاددارم : طرح چهره ی توازپشت بخار دودآلودنفسهایت درروزهای سردزمستانیست حالا آن روزهاراخوب به یادمی آورم.دریکی ازهمین روزها بودکه وقتی به هم رسیدیم بهترمیتوانستم ازپشت بخارنفسایمان خوب نگاهت کنم رویائی وسحرآمیزترازهمیشه به نظرمیرسیدی ولی گوئی همه چیز برای ما میرفت به...
-
به تو فکرمیکنم:
پنجشنبه 12 اسفندماه سال 1389 15:21
به تو فکرمیکنم: وبیرون ازین پنجره ی دلگیرغبارغم گرفته بالای بام کوتاهی آفتاب بی رنگ وجلای اواخرزمستان دودکنان میسوزدودرحزن غروب فرومیرود نگاهش که میکنم به خودممیگویم همین حالاممکن است تعادلش راازدست بدهدغل بخوردوازآن طرف بام بیفتدوهمه ی جهان درتاریکی مرگ نابودشود این همان آفتابیست که هروقت دوتائی به او نگاه میکردیم...
-
گفتی:
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1389 13:05
گفتی: چگونه زندگی کنم؟ گفتم: بایدطوری زندگی کردکه اگرکودکی رابغل کردی ازنگاه کردن به چشمهایش خجالت نکشی. چه شد؟ بروکودکی رابعل کن وبه چشمهایش نگاه کن خجالت نمیکشی؟ دلم برایت میسوزد!
-
یادتو
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1389 12:59
یادتو به تو فکرمیکم ولی طرح بیضی شکل چهره ی تو رنگ میبازدومحومیشودکف دستم راروی زمین میگذارم وزمان درازی بی این که پلک بزنم ازپشت کاج شکسته ای چشم به ستاره ی قطبی میدوزم که مثل پروانه ی آبی رنگ زیبائی درمرزآسمان وزمین بال بال میزند دلت برایم نمیسوزد؟
-
دقیقه نود
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 21:56
http://one4allall4one.blogsky.com/
-
بازهم من وتو
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 12:22
بازهم من وتو آن روزهم یک روزی خاکستری بود من بودم وتو دلم گرفته بود.تنهادلخوشی باقی مانده همراهی توبوددرآن کوچه باغ خزانی گفتی : چیزی بگو گفتم: آدمی هراندازه هم که خوشبخت باشد نیاز به فراغتکی داردتادروابینی ازخود بپرسذ: کیست؟چیست؟ازکجاآمده؟وسرانجام به کجا خواهد رفت؟ ایکاش میدانستیم که همین با هم بودن آدمی راازجوابهای...
-
میدانی چراهنوزهم دوستت دارم؟
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 03:00
میدانی چراهنوزهم دوستت دارم؟ یک روز گفتی؛ چرادوستم داری؟ به تو گفتم دوستت دارم چون بهترین مترجم دنیائی گفتی ولی من مترجم نیستم گفتم چراهستی گفتی چه چیزی رابرایت ترجمه کردم که این رامیگوئی؟ گفتم تو تنها کسی هستی که سکوتهایم رابرایم ترجمه میکنی یادت هست حالادیگرنیستم که سکوتهایم راترجمه کنی ازبیکاری حوصله ات سرنرفته؟...
-
دولت دوات
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 14:25
دولت دوات اززمانی که به توگفته بودم : تودولتی ومن دوات مدتهاگذشته بود.چندین بارپرسیده بودی: داستان دولت ودوات چیست؟ وفرصت نشده بودجوابت رابدهم تااینکه آن روزازکمرکش کوه بالامیرفتیم دوباره گفتی داستان دولت ودوات رابرایم بگو گیردادی وگیردادی تااینکه گفتم: چون شحنه ی مروازپسرخواجه نظام الملک به ملکشاه سلجوقی شکایت برد...
-
وداع
پنجشنبه 11 آذرماه سال 1389 10:12
وداع آن روزابرسیاهی بالای جنگل معلق بود ورنگهای افسرده ی غروب راکه غمباری غیرقابل وصفی داشت روی زمین غلیظ تروکامل تر میکرد.روی تاج تپه نسیمک ملایمی میوزید که انگاری اثربال زدن پرنده ی ناپیدائی بود.ازعلفهای لطمه ی یخبندان خورده بوئی به مشام میرسیدکه اندوهباریش به حرف راست نمی آمد گفتی: ازخانواده ات بگو گفتم روزی...
-
صفا
سهشنبه 2 آذرماه سال 1389 17:21
صفا گفتی: وجودضروری چیزی رادرروابط آدمی برایم بگو گفتم: ...هیهات... آدم تاته دلش صفانباشد چه نوکرخودیاارباب اجنبی باشد کارش هیزم کشی برای جهنم است... ازهیزم کشی خسته نشده ای؟ دلم برایت میسوزد.
-
پایان غم!
چهارشنبه 26 آبانماه سال 1389 11:04
پایان غم! یادت هست؟ اشکهای شبنم برگهای درخت آلبالوراباد ازپنجره ای که تازه بازشده بودبه کف اتاق میریخت که گفتی: پایانی هم برای غم هست؟ گفتم: غم چیزی نیست که ازش خلاصی داشته باشی... هرچه هم بدوی وجان بکنی وهرجورکه خودت راقایم کنی بازتو چنگولاش گیری... بذارباشه.چه عیب وترس وباکی ازش هست؟ مگرهمه ی خلاقیتهای بشر برکوهی...
-
من وآوازمادرت
جمعه 21 آبانماه سال 1389 11:42
من وآوازمادرت همه ی سعیم اینست که هرچه مربوط به توراازته ذهنم بیرون بکشم.همیشه هرطورشده ازتو چیزی به یاد می آورم.خوشبختانه دربیانشان هم راحتم همیشه باتو.راحت بودم. این باریادآواز ساده ی پرشکایت یاهمان ترانه ی تلخ زنانه ای افتاده ام که مادرت زمزمه میکرد! یادت هست؟ هیچکس رنج نبرد گرچه این قصه شنید: (...که مرایاری بود که...
-
تنهایک حادثه
سهشنبه 11 آبانماه سال 1389 14:16
تنهایک حادثه پیرمردتخته نردبازی گفت: عمرهمه ی آدمهادرانتظارآوردن یک جفت شش میگذرد که نمی آیدوقتی هم می آیددیگردیرشده وتو گفتی : منتظرچه هستی؟ گفتم: منتظریک حادثه ام مثل جفت ششی که آن پیرمردگفت منتظریک حادثه ام تنها آن حادثه که من انتظارش را میکشم میتواندبه این زندگی که دررخوتی چرت آلودبه سرعت کپک میزندومیگندد تکانی...
-
زندگی
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1389 15:33
زندگی گفتی: از زندگی بگو: گفتم: زندگی به آمدن ابرمیماند ابرهایامیگذرندیامی بارند اگربگذرندماراجامیگذارندتادراحوال هم دقیق شویم واگربباردازپس هربارش یا سرمای کشنده وسیل ویرانگراست. یا گاهی ازپس بارش همراه موسیقی نامرئی دل انگیزی رنگین کمانی ازافق سربرمیکشد اگرابرهای باران زاهزاران بارنابودی بباربیاورند وتنها یک...
-
آیاراستگوبی شعوراست؟
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1389 11:25
آیاراستگوبی شعوراست؟ گفتی: چرامیگوئی راستگو بی شعوراست؟ گفتم: راستگوئی دردنیای واقعی فضیلت است ولی دردنیاوارونه که سنگ روی سنگ بندنیست البته که راستگوبی شعوراست.بایدبی شعورباشی ودردنیای وارونه راست بگوئی چون درچنین دنیائی راستگوئی شرخیز است
-
مسخره،مسخرگی ومسخره کردن
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 17:03
مسخره،مسخرگی ومسخره کردن گفتی: ازمسخرگی برایم بگو گفتم: مگرهرکسی به نوعی مسخره نمیشودویامسخره نمی نماید؟ ومگرهمه ی باهوشها بطرز وحشتناکی ازمسخره بودن ومسخره شدن نمیهراسند؟ ومگراین حقیقت دردناک مولودناشادیهای دردناک نیست؟ این مسخرگی میتواند ریشه دراین داشته باشد: که همه ی ما مثل هم هستیم واین اس واساس خوارمایگی ماست....
-
حکم
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 12:55
حکم ...آن روزهاازمجرمی سخن میرفت که دستش را به خون کسی آغشته کرده بود.مجرمی که سالهابه درستی زیسته بود اگرچه همه چیز برعلیه او بودولی همه حتی قضات هم درمورداودردودلی به سرمیبردند گفتی: اگرتو قاضی بودی چه میکردی؟ گفتم: هیچوقت به قضاوت تن نخواهم داد گفتی: چرا؟ گفتم: هیچکس نمیتوانددرباره ی یک مجرم حکم کند مگراینکه تشخیص...
-
پوچ
جمعه 2 مهرماه سال 1389 01:37
پوچ گفتی: ازپوچی ها دلگیرم گفتم: پوچیهاروی زمین بسیارند دنیابرپایه ی پوچیهااستواراست.بدون آنها شایدهیچ چیز تحقق پذیرنیست.درک موضوع ساده است ارزش کوزه به پوچیست که دراوست
-
همنشینیهای بی حاصل
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 13:23
همنشینیهای بی حاصل گفتی: ( چراهمنشینیهااینهمه بی حاصل است؟ ) گفتم: ( دلایلش زیاداست ولی آنچه اهمیت داردسنگینی وجودش درروابط آدمهاروی دوش ما چنان گران است که فکرچرائیش رابه حاشیه می برد اگرچه درقرنی که ماپشت سرگذاشته ایم ذوق وذائقه ها خیلی تغییرکرده.ولی آنچه هدایت درین زمینه گفته درستیش وواقعیت دردآورش همچنان باقیست )...
-
یه چیزدیگه...
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 15:55
یه چیزدیگه... وقتی امان ازمن بریده میشد.میپرسیدی : دنبال چه میگردی وهمیشه جواب این بود: هرکسی(به فتح کاف)غمو وغصه های مخصوص به خودشو داره منم ازین قاعده مستثنانیستم. مسلما هرچه هست چیزجالبی نیست.آدم دق میکنه بهت گفته بودم:چیزدیگه ای باید باشه.میفهمی؟ این چیزبخصوص هرچه هست برای خودم هم قابل حدس نیست ولی باید باشه یه...
-
من وتو سکوت
پنجشنبه 31 تیرماه سال 1389 15:45
من وتو سکوت هروقت بین من وتو سکوتی دامن میگسترد سکوتی بودوحشتناک ترازمرگ.آرامش قبل ازطوفان مرگ درسردابه های ناشناخته ناپایداری جان درزمان وقوع زلزله.وهم وهم وهم تلخی که زبان سنگین میشدودهان مزه ی پول خردچرکمالی میداد
-
شطرنج
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 16:47
شطرنج خیال میکردم دارم باتودرست بازی میکنم، دوتااسبم راآوردم جلو،که وزیرت رابکشم بیرون،یک سربازبدهم وبا سه حرکت،کیش ومات.اماسربازم رادادم،اسبهاراهم قربان گرفتی وزیروفیل راهم زدی وقلعه خرابم کردی. درین پس قلعه متروک جاماندم دلت برایم نمیسوزد؟
-
شال سبز
چهارشنبه 16 تیرماه سال 1389 16:07
شال سبز بعدازتوهمه اش سرم رادرشال گردن سبزی فرومیبرم که بوی تورامیدهد. نمیدانم بوی خاک میدهدیابوی خوش اطلسی های پدر.هرچه هست این شال سبزعزیزترین چیزیست است که درزندگی دارم. وای که دلم برای خودم میسوزد. به خودم میگویم: (خاک برسراو که لایق تونبود نه خاک به سرمن که دلم راحرام اوکردم)
-
صبر(۲)
دوشنبه 14 تیرماه سال 1389 11:13
صبر(۲) ازیکی ازکتابفروشیهای روبروی دانشگاه که بیرون می آمدیم باران میبارید.خودم راکشاندم به کناره ی پیاده رووتندکردم به پاهایم که ازعقب سر گفتی: ( صبرکن ) ایستادم تارسیدی. گفتی: ( چرااینهمه عجله میکنی؟صبرکن ) گفتم: ( کسی میتواندصبرکندکه فرصت داشته باشد.ازآدم بی فرصت صبربرنمی آید ) گفتی: ( این همه انرژی درتو چه میکند؟...
-
صبر
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 15:58
صبر هرچه ازتو میخواستم به صبرم حواله میکردی نمیدانستی که میدانستم :آنکه وعده میدهد دستش تهیست. نمیدانستی که میدانم آنکه به صبر حواله میکند قدرعمرنمیداندوآنکه قدرعمرخودودیگران نمیداندبیچاره ایست که بایددل براو سوزاند
-
باهم چگونه باشیم؟
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 09:30
باهم چگونه باشیم؟ یادت هست گفتی: ( باهم چگونه باشیم؟ ) گفتم: ( ماروی زمین این گوی گردان چون موشی درقفسی گرفتار آمده ایم.راه نجاتی هم نیست.نمیدانیم صاحب قفس کی خواهدآمد ولی خواهدآمدوبالاخره دمپائی را به ملاجمان خواهدکوباند وکارراتمام خواهدکرد.البته قدری پنیرآن گوشه هست.بهتراست ازآن بخوریم وبادیوارهای قفس خودراسرگرم...
-
اپیکورچه میگوید؟
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 15:29
اپیکورچه میگوید؟ گفتی: ( اپیکورچه میگوید؟آدم فاسدی بود؟ ) گفتم: ( اپیکوفیلسوف بزرگی بودنادانسته اورا فاسد میخوانند این فیلسوف شهیریونانی مبتکرفلسفه ایست که لذت را فرمانراوای بشردانسته معتقداست که تمام مساعی مابرای درک لذت بکارمیرود.ولی مقصوداواستغراق درلذات جسمانمی نبوده. وغرض فیلسوف پرورش روح وتقویت فضیلت وتقوا...