فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

گفتی:

گفتی: 

چگونه زندگی کنم؟ 

گفتم: 

بایدطوری زندگی کردکه اگرکودکی رابغل کردی 

ازنگاه کردن به چشمهایش 

خجالت نکشی. 

چه شد؟ 

بروکودکی رابعل کن وبه چشمهایش نگاه کن 

خجالت نمیکشی؟ 

دلم برایت میسوزد!

یادتو

یادتو 

به تو فکرمیکم ولی طرح بیضی شکل چهره ی تو 

رنگ میبازدومحومیشودکف دستم راروی زمین میگذارم 

وزمان درازی بی این که پلک بزنم ازپشت کاج شکسته ای 

چشم به ستاره ی قطبی میدوزم که مثل پروانه ی آبی 

رنگ زیبائی درمرزآسمان وزمین 

بال بال میزند 

دلت برایم نمیسوزد؟