فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

تاخیر

تاخیر

میخواستم گفتمگفتی ازگفتمگفتیهایمان رابنویسم

ولی یادچیزدیگری افتادم

یادت هست اگرقراری باهم میگذاشتیم درطی آن مسافتهای

طولانی سرثانیه به هم میرسیدیم؟

هنوزیک،دو،سه گفتنت رابه خاطردارم.سه که میگفتی به هم رسیده بودیم

هرگزنشدکه تویامن درسرماوگرما،بادوباران وبرف

تاخیرداشته باشیم.خنده های بعدازسروقت به هم رسیدنهایمان رابه یادداری؟آن رابزرگترین موفقیت میپنداشتیم

هرگزبه یادندارم آنگونه که من وتوازدیدن هم خوشحال میشدیم

کسانی بوده باشندکه ازدیدن هم خوشحال شوند.

راستش رابخواهی برای آن قرارهادلم تنگ شده

امروزدلم برای خودممیسوزد

عصرهرسه شنبه

عصرهرسه شنبه

عصرهرسه شنبه‌ی یکی ازسالهای

جنگ رابه یادداری؟تاساعت پنج عصرهمه‌ی کارهای مربوط به

 درس ومشقم راتمام میکردم.کتابی دردست میگرفتم ودرباغ قدم میزدم ووانمود

میکردم که دارم درس میخوانم.چشمهایم به درباغ بود.

ازپچپچه های لبان اشتیاق دردلم غوغائی به پابود.تاهمراه مادرت بادفترو 

کتاب ریاضیت بیائی.مادرت ازپله هابالامیرفت،من میماندم وتوزیر 

سپیداربلندی که تاآسمان قدکشیده بودتاتوهمه‌ی آنچه راازمن بهترمیدانستی  

بپرسی.خودت بعدهاگفته بودی که آن ساعات حس میکرده ای که درسیاره‌ی دیگرزیرآسمان متفاوتی بامن به تنهائی دراوج شادمانی زندگی  

میکرده ای که حاضرنبوده ای آن راباتمام دنیا عوض کنی.بعدها خودت  

میگفتی که  همه‌ی آنچه میپرسیدی بهانه ای بودبرای 

 اینکه بگوئی دوستم داری ومن بعدتربه توگفتم که همه‌ی 

 آنچه درجواب به سوالات ریاضی تومیگفتم 

 بهانه ای بودکه گفته باشم تورامیپرستم.پائیزوزمستان وبهارآن 

 سال پربوداز عطرخوش عصرسه شنبه هاکه

بوی خوش تن ونفس های تورامیداد.همه‌ی مدادها،خودکارها،روسری  

هاودستمالهائی که برایم به عمدجامیگذاشتی وسایلی بودندکه بتوانم طولانی ترین

زمان عصراین سه شنبه راتاسه شنبه‌ی بعدتاب بیاورم.همه رادارم وباآنهاو

دیگرچیزهائی که روزی به تو تعلق داشت شبهاوروزهایم راتکرارمیکنم.

توچه آنچه رازمن نزدت ماند نگاه داشته ای؟به چه کسی

 بگویم بیاید دلش برای هردوی ما بسوزد؟

سپیدار

سپیدار

یادت هست دیواربلندی که باغ ماراازخانه‌ی شماجدامیکرد؟

تازه تگرگ شگرف احساس عشق دربطن بی قرارابری که برآسمان زندگیمان سایه انداخته بودنطفه میبست.احساس عجیبی داشتیم،من درپیکربلندسپیداری که ازکناردیوارباغمان مست ازشراب بادبه خانه‌ی شماسرک میکشیدازرشته های خیال طرح پیکرپررمزورازتورابرلوح دلم نقش میزدم.بس که کشیده وپاک کرده ودوباره کشیده بودم که راضیم کند قلبم ریش ریش شده بودولی راضی بودم.اگرچه دیدارمان ضروری ترین امرحیات بوداستواری ریشه‌ی سپیدارتحقق هرنوحرکتی راناممکن کرده بود.من باآن سپیدارزیسته بودم،هربهاررستن جوانه های حیات رابه پیکربالابلنداودیده بودم،تابستانها سمفونی خوش جنبش برگهارادرقامت بلندآن درخنکای نسیم هرصبح وعصروغروب شنیده وشاهد

تاراج برگهای تب خزان زده اش به فصل های حزن انگیزپائیزبودم

ترس ولرزوگریه های اندوهبارزمستانه اش

 راروی تنم حس کرده بودم ولی هیچگاه،

دوچیزدرمورداورافراموش نمیکنم،یکی

 شکوه عریانی اودرسرمای زمستان ودیگری

 وقتی که سرمست ازشراب بادبی باک

 وسرفرازمیرقصیدتاباسرشاخه های

 جوانش به خانه‌ی شماسرک بکشد،وای

 که درآن حالت درچشمان عاشق

 برگهای سپیدارمیتوانستم توراآنسوی

 دیوارببینم،آن روزهانمیدانستم چه کسی

 مهراندوه برتارک غروب زندگیم نهاده

 ولی تردید نداشتم تنها دستان زیبای

 توقادراست تاج امیدبرسرصبح زندگیم بگذارد،

آن روزهارابه یادداری؟

بعدترکه اینهارابه توگفتم،

گفتی:

مَثَل است اینکه گویند:

"که به دل ره است دل را"

دل من زغصه

 خون

شد

 دل

 تو

 خبر

ندارد

شوری برایت باقی مانده که بتوانی جنین احساساتی رادرک کنی؟

میدانی وقتی درخودم چنین پیشینه ای رامیبینم

یک سروگردن خودراازدیگران بلندترمیبینم

توچه کوتاه ترنشده ای؟

چرا، 

دلم برایت میسوزد!

دستانت!

دستانت

یادت هست دستت رادردستم گذاشتی وپرسیدی:

"چه چیزی ازمن رابیشترازهمه میپسندی؟"

گفتم:"

این سوال مثل این است که بپرسی کجای

 رنگین گمان رادوست داری!تمامیت رنگین کمان

 رنگین کمانست ودوست داشتنی،حتی اگرگوشه ای از

کناره های آنراابرتیره‌ی نحسی پوشانده باشد

ومن همه‌ی تورامیخواهم"

گفتی:

"همه‌ی من مال تو،من هم میخواسته

 ام سراپابه کسی تعلق داشته باشم که دوستش بدارم"

نمیدانی بااین حرف رودخانه‌ی

 همه‌ی لذائذ،شادیهاوغرورونشاط رابه کویرسوخته‌ وتشنه

 ازاشتیاق وجودم ریختی وآنراسراسرسبزوخرم کردی.

یادت هست روزی گفته بودم که دست وچشم

 وکپل تجلیگاه روح آدمیست

وزشتی یازیبائی هرروحی درین

 سه نقطه ازبدن متمرکزمیشود؟

حالا به دستان سفیدوبلندت باآن انگشتهای

 قلمی فکرمیکنم.وای...

شب است،چشمانم رابسته ام،نه که خوابیده

باشم، نه،دارم دردنیای پشت پلکم

سیرمیکنم.به دستان تومحتاجم تاازسرتاپایم راشیار

بزندودرپوست داغ تب ِهوس دارم نفوذکندوآن لذت

جادوئی رادرعمق پیکرعریانم جاری سازدو

میدانم اگربودی انگشتانت چیزجدیدی همراه میداشت

که باآن پوست تنم رانوازش میداد.لازم هم نبود

چشمانم رابازکنم.آن چیزبایدسبززمردی

 باشدرنگ چشمان سرشارازنیازوهوسهای

 زنانه ای که درهاله ای ازشرم رنگ

به رنگ میگشت.تن

من دست نخورده

باقی مانده

 توچه پرده‌ی

 حیارا

ن

د

ر

ی

د

ه

ا

ی

؟