فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

میناومینو

میناومینو

آن روز شعری رازیرلب میخواندم 

گفتی: 

ازکیست؟

گفتم: 

(عارف قزوینی) 

گفتی : 

(که بودوچه کردوچه شد؟

گفتم: 

(شاعرملی ماازعهدقاجارتا سلطنت پهلوی اول زیست 

وتصنیف وترانه ساخت خواند ونواخت که خودگفته بود: 

خدابه من سه چیزداد:صورت زیبا.خط خوش وصدای دلنشین 

مثل همه ی هنرمندان وطن مغضوب رضا خان قرارگرفت 

وبه همدان تبعیدشد.درانزوای دره مرادبگ همدان بادوتوله سگش به نام 

میناومینو زیست تامرد.شعری که ازاوآن روز خواندم این بود: 

حالا همه اش را به یادندارم.آنچه درخاطردارم برایت مینویسم) 

 

دیگردلم هوای پری رو نمیکند 

جزهمسری به کاسه ی زانو نمیکند 

آن دل که ازتو بازگرفتم به نزدسگ 

انداختم بیاوببین بو نمیکند 

دیگرزترس عارف ومیناومینواش 

یک بی شرف عبورازین کونمیکند 

 

بازم دلم برایت میسوزد 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد