فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

تنهائی

تنهائی 

بعدازچندروزکه همدیگرراندیده بودیم مثل همیشه 

سروقت آمدی وتونمیدانی بیقراری چون من چقدراین وقت شناسی تورا دوست  

داشت.به هرحال آمدی خندان وشاداب وسرحال 

خنده پخش شده بودروی صورتت  

وچشمها!چشمهایت 

برق میزد 

برقی که هستی مراتا ته آن چشمهای سیاه جذب میکرد 

وهنوزهم یادش مرادریک تهی 

بی پایان میبردومیگرداند 

گفتی: 

(کجابودی؟

گفتم : 

(برهوت تنهائی!) 

گفتی: 

(چکارمیکردی؟

گفتم : 

(خیال...رفته بودم که درتنهائی دل بدهم 

به خیال...) 

گفتی: 

(خوب بود؟راضی شدی؟

گفتم: 

(خوب که بله!آمارضایت؟نه

گفتی: 

(چرا؟

گفتم: 

(وقتی همه ی راهها بسته است تنها 

راهی که بازمیماندراه کویرتنهائیست آنجاست که اگرشجاع باشی 

ودل به منقازعقاب گوشه نشینی بدهی 

میتوانی چون سلطانی تماشاچی درخت تناورخیال بشوی

گفتی: 

مگر خیال درخت دارد؟

گفتم: 

(آنچه دربرهوت کویر زیبا وبالابلندمیروید 

خیال است.این تنها درخت تناوریست که دربرهوت سوزان تنهائی 

خوب زندگی میکندمی بالد وبه گل وبروبارمی نشیند

گفتی: 

(هرجادرخت هست پرنده ای هم هست 

پرنده ای هم به درخت خیال می نشیند؟

گفتم: 

(به تعداد ستاره های آسمان کویرتنهائی پرنده های رنگارنگ 

برشاخه های درخت خیال نغمه درنغمه ازین شاخه به آن شاخه 

میپرندوچهچهه میزنندگاهی چنان شادی آفرین که تورا رویاوار 

به رقص میکشد وگاه چنان غم انگیز 

که هربغض را درگلوبه گریه میبرند.) 

گفتی: 

(شورخیال کجا اوج میگیرد؟

گفتم: 

(شورخیال وقتی به اوج میرسدکه تبدیل به یک شاهکارهنری بشود 

وتوانمند ورازگشابتواندوجهی ازوجوه بیشمارآدمی وهستی را نشان دهد

گفتی: 

(بهترنیست خیال بازی به حرمتی هنرمندانه 

تنهائی را بیان کند.مگرنه اینکه درتنهائیست که درخت خیال میروید؟

گفتم : 

(همین است.خیال دربیان تنهائی الماسیست که تراش میخورد 

ومیشود نگین درشتی برتاج هنر.) 

گفتی : 

(مثل؟

گفتم: 

(داستان کوتاه سگ ولگردصادق هدایت

گفتی : 

(نخوانده ام ) 

گفتم : 

(برایت می آورمش

ولی زندگی هرگز اجازه ندادبه قولم وفاکنم 

چه شد؟بالاخره آن را خواندی؟ 

دلم برایت کباب است! 

http://www.sokhan.com/show.asp?id=84033

نظرات 3 + ارسال نظر
دستهای کیهانی پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:30 ب.ظ

امان از آن خیالی که تو بازیگرش باشی چه آتشی به پا میکند !!!



[ بدون نام ] شنبه 14 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:44 ب.ظ

امشب در امتداد پیله تنهایی من

کسی خواب پروانه شدن می بیند

و بازوان شکسته

پناه خواهد شد

شبی را که باردار روز خواهد بود

و دست خسته سفر در این شب وحشت

تمام بامداد و نغمه گنجشک ها را

برای او که زاده تبسم درد است

به آیه هستی

به ارمغان آورد

فروزان پنج‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:02 ب.ظ

وخیال آمد وگفت
اینجا شهر تو نیست
باید از اینجا بیرون بروی
باید خانه تو خانه یک دل دریا باشد
اما تو دل به موجی گذرا می سپری
و همینجاست که به خیالی
از دنیای خیال دل بستی
چشم تو چشم حقیقت بین نیست
خاطرت خاطر دریا را بر می انگیزد
و دریا دلی میخواهد
که صدف بر دل آن خوابد و فردا
مروارید ز آن صید کنند
تو برو
همه جا این دل تو
دنبال هوس خواهد گشت
هوسی موهوم
هوسی زود گذر
و تو باز هم به دریا دلی مشهوری
دریا از حسادت باز هم غصه دار شده است
و دریا از تنگ دلی باز هم آهی خواهد کشید
و تو باید که باز روی
دنیایی دیگر بازطلب
اینجا جای تو نیست
و خودت میدانی چون دریا
باز دلتنگ شود
چه خواهد شد
زود زینجا بار وبنه بردار و به جایی دیگر رو
و من اکنون
سرگردانم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد