فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

اززبان پائیزباتوسخن میگویم:

اززبان پائیزهشتادوهشت باتوسخن میگویم: 

نازنینم 

سلام 

من دارم به سفربی بازگشتی میرم 

ببخش که تاریکی شب وترس ازسرمای زمستون اجازه  

ندادبیام ببینمت.یادت باشه که توروبه بهای 

 رنج خزانی که تحمل کردم 

عاشقانه دوست داشتم 

یلدامبارک

پائیزهزاروسیصدوهشتادوهشت

نظرات 2 + ارسال نظر
فروزان سه‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1388 ساعت 05:47 ب.ظ

آه من برگ خزانم
من برگ خزانم
بنگر بر دل من
که چه سان رنج تو را باز شمرد
و باز هم این دل من ز تو خواهد که پر از حزن شود
پر از حسرت یک خواب سپید
پر از حسرت یک نقش چموش
که بلندای دلم را به نگاهت آویخت

دستهای کیهانی جمعه 4 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:16 ب.ظ

احساس خداحافظ ناگهان را زیبا به تصویر کشیدی

آنجا که دل مانده است و تن باید برود !

راستی

هنوز یادت هست که دوستت دارم آنهم بی بهونه؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد