اززبان پائیزهشتادوهشت باتوسخن میگویم:
نازنینم
سلام
من دارم به سفربی بازگشتی میرم
ببخش که تاریکی شب وترس ازسرمای زمستون اجازه
ندادبیام ببینمت.یادت باشه که توروبه بهای
رنج خزانی که تحمل کردم
عاشقانه دوست داشتم
یلدامبارک
پائیزهزاروسیصدوهشتادوهشت
آه من برگ خزانممن برگ خزانمبنگر بر دل من که چه سان رنج تو را باز شمردو باز هم این دل من ز تو خواهد که پر از حزن شودپر از حسرت یک خواب سپیدپر از حسرت یک نقش چموشکه بلندای دلم را به نگاهت آویخت
احساس خداحافظ ناگهان را زیبا به تصویر کشیدی آنجا که دل مانده است و تن باید برود !راستی هنوز یادت هست که دوستت دارم آنهم بی بهونه؟!
آه من برگ خزانم
من برگ خزانم
بنگر بر دل من
که چه سان رنج تو را باز شمرد
و باز هم این دل من ز تو خواهد که پر از حزن شود
پر از حسرت یک خواب سپید
پر از حسرت یک نقش چموش
که بلندای دلم را به نگاهت آویخت
احساس خداحافظ ناگهان را زیبا به تصویر کشیدی
آنجا که دل مانده است و تن باید برود !
راستی
هنوز یادت هست که دوستت دارم آنهم بی بهونه؟!