فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

آنالیز یک کامنت(۲)

آنالیزیک کامنت(2)

قسم حضرت عباس یادم خروس؟!

آینه گرنقش تو بنمودراست

خودشکن آئینه شکستن خطاست

به هرحال آق منگول قرشمال "این ماموربوئیدن ِذهن ورستم صولت ِافندی پیزی وپهلوان پنبه‌ی یالقوزآبادهمچون کاکارستم نول داش آکل هدایت وقرکش هاوپااندازان،خودراعالم جمیل ومحقق نبیل پنداشته

ازپای بساط قلقلی برمیخیزد وباعزمی جازم وحزمی حازم یابوی فصاحت وبلاغت رابه زیرران کشیده قلم راخشکاخشک برناف بی بدیل دوات فروکرده درباره‌ی وبلاگ"آنکس که آن چیزرادیداماکدوراندید"بعلت یبوست توام جهازهاضمه وسیستم عصبی زورمیزندزورزدنی ومینویسد:

 "بارفت وآمد بیصدایی که ازچندماه گذشته به وبلاگش داشتم اورا دختری غمزده یافتم که راست یادروغ ازفقدان کسی رنج میبردواحتمالابرای آرام شدن،احساساتش رامینوشت.حالا نوشته هایش درچه مرتبه ای ازذوق یا بیذوقی  بودندمهم نیست.من هم به جزیکی دوموردکه برایش کامنت گذاشتم بیشترمواقع نوشته اش رانمیخواندم وسرسری میگذشتم.مدتی هم بودکه به وبلاگش نمیرفتم"

تنهابایدصاحب مغزی علیل ومنطقی مالیخولیائی بودوبه تنگنای ته کشیدگی ذوق رسیدکه درچندسطراینهمه مطالب متناقض نوشت وآنرادلیل پشتیبانی ازکسی (کاف مضموم)ومخالفت باکس (به فتح کاف)دیگری قرارداد.کسی نیست ازصاحب مغزسیفلیسی مُخَبَطی چون اوبپرسد:

هالو!همین اراجیف نشان نمیدهدکه تودلیل مخالفت خودرابرراست یادروغ واحتمالی بودن امورفردی قرارداده ای که بدون خواندن وباسرسری گذشتن ازوبلاگش درمرتبه‌ی ذوق وبی ذوقیش اظهارنظر میکنی؟

به کامنت های من درمورداونگاه کن ببین آنقدرکه من به او احترام گذاشته ام تودرهمین به اصلاح پشتیبانیت زیرآب آبروی خودت واورانزده ای؟

چاله چوله هاوپاره پورگیهای های تویکی دوتا نیست همه‌ی اینهانشان میدهدکه توهم

 آنچیزرادیده ولی کدوراندیده ای!

تو نادانسته به قضاوت پرداخته ای!

به عبارت دیگرسوال ازتو اینست مگربعدازجفتک پرانیهایش من هم اورا به بی ذوقی وته کشیدگی دانش وبینش چون تومتهم نکرده ام؟

این آن سببی است که همچون توئی راکه ازنعل خرنمیگذردوپشه رادرهوانعل میکندوچون جغددرتاریکی مینشیندتا کلمه ای ازاین وکلمه ای ازآن بدزددراوامیداردازخرگزارش نویسی برای مطبوعات زرددرپیتی پیاده شوی ومحبتت گل کند وبه گرده‌ی یابوی دفاع ازحقوق ضعفا بپردازی پرداختنی!

میدانی قرشمال

درگویشی میگویند:

اگرتودکتری چراحصبه به ماتحت عمه ات زده؟

تودرآن به اصطلاح وبلاگت موفق شده ای پشت سرهم دوتا مطلب درخوراهمیت بنویسی که حالا به خودت اجازه داده ای به دفاع ازعورتی برخیزی که بامردان ریش میبردوبا زنان گیس؟

هی یارو!

عبورشترازسوراخ سوزن امکان پذیرترازدرک وپذیرش حقیقت بوسیله‌ی نادانی چون توست

حسین درکامنتی پرسیده پس چراوقتی آنهمه دروبلاگ محمودبه من توهین میشدمحمودبه دفاع ازمن برنخاست؟جوابش ساده است حسین جان:

آنجا هم این مفلوک بدبخت بی جربزه درپی مشتری برای بساط کسادش بودغلطی کرده بودونمیتوانست ازخودش دفاع کند.آن بارهم کامنت تو(حسین)سبب شدته کشیدگی ذوق حتی گزارش نویسی برای مطبوعات زرددرپیتی راجبران کند.

ادامه دارد

آنالیزکامنت یک تا شخص

آنالیز کامت یک تا شخص!

انصافااین مطلب که ممکن است چندهفته طول بکشدجایش دردامن نازوبلاگ فیروزه نیست

به همین علت بعدازاتمامش همه‌ی پستهای مربوط به آن را به جای دیگری منتقل میکنم

پیشاپیش ازروح پاک فیروزه طلب بخشایش میکنم که نیک میدانست که بنابه آئین کهن سامورائیها

مردی که خودرا برحق بداندبا سه نفس برای احقاق حق خودازهمه‌ی مرزهای پرآتش میگذرد

نیک میدانست که یک پیروآئین کهن هیچگاه اهانت به خویش را نباید تاب بیاورد

میدانست "دوستت دارم "یک روی سکه ی رفتاراست روی دیگرش

شمشیرتیزخردسامورائیست که کمرجهل میشکند

میدانست که این وبلاگ رادرست کردم که همه‌ی درددلهایم رابه دامن پاکش بریزم

میدانم مرا میبخشدهمیشه مرامیبخشید

استادم بودهمه چیزبه من آموخت جزاینکه چگونه

سپاسگزاربزرگواریهایش باشم

هرکس حقیقت رانمیدانداحمق،ولی آنکه میداندوانکارش میکندجنایتکاراست

(برتولت برشت)

پیشگفت:

اخیرابه دنبال پست تندردرخیزران یک تاشخص که بعدابه آنکه"آنچیزرادیدولی کدوراندید"معروف شدازماخواست کلمه‌ی"پتیاره"رابرای اومعنی کنیم البته اومطامع دیگری راتعقیب میکردولی وبه شهادت جواب کامنت من به طورکامل کلمه رابرایش شرح دادم واضافه کردم که ارزش انسان به تعداد لغت هائی بستگی داردکه میداند.وی که اخیرادچارته کشیدگی ذوق واستعدادهم شده بودبنای جفتک پرانی وظرته دیزه ولوچه پیچک رانهادواین بیمارمبتلا به هیستری سادیسم ومازوخیسم کارمخالفت واراجیف بافی رابه جائی کشاندکه درجوابهائی که به اودادم براوآن رفت که برباخه!

منجمله اینکه اخیرابا پیوندزدن قتل زنی به جرم کشتن شوهرش وشعری ازشاملووی رامتهم کردم که توداری...رابه شقیقه پیوندمیزنی وسایرقضایا که هرکس میل داردمیتواندآنهارادروبلاگ من واوتعقیب کند.

به اوگفتم این چیزهارابرای تونمینویسم بلکه جهل تووسیله ای برای بیان دانائی منست ودراین موردبخصوص هم همین عقیده رادارم.

وگرنه کیست که نداندکه به اشارات پنهان وآشکارخوداینهافاصله من باآنهانجومیست.حال که باکامنتی یک تاشخص دیگر به همان راهی رفته که اورفته بودمن کاراوراخاتمه یافته تلقی میکنم وبا آنالیزکامنت مطول این یکی قصددارم موضوع را پیگیری کنم

من درین کوشش میخواهم به پاسخ چندپرسش برسم:

۱_آیااین یک تاشخص اصلاازماجروکنه مطلب آگاه بوده یاتحقیق نکرده حقیقت راکشف شده فرض کرده؟

۲_آیااین یکتاشخص صلاحیت ورودبه چنین بحثی رادارد؟

۳_آیاادبیات این یک تاشخص دراین کامنت ادبیاتی لاغرایدئولوژی زده خواروبی قدرولمپن پرورومشتری یاب خاص مطبوعات زردنیست؟

۴_ایشان ادیبندیا معلم اخلاق؟درهریک ازین دومورداجتهادخودراازکدام دانشگاه معتبرجهانی دریافت کرده اند

۵_ادعاهای ایشان متکی به متدولوژی اظهارنظراست یاصرفا قضاوتشان

درحدیک گزارش روزنامه ای درپیتی مثل همیشه متوقف میشود؟

۶_آیا بهترنیست این یکتاشخص به جای ورودبه بحث هائی که درصلاحیتشان نیست به اوضاع سوت وکوروبلاگ خودبپردازندپرداختنی؟

۷_انگیزه اش انگیزه ای سالم وعاقلانه است یا فقرفلسفه ووعدم ذوق ادبی وی رابه اظهارلحیه کشانده؟

۸_این یکتا شخص که دروبلاگ کسادورشکسته اش کامنت دیگران راپست وبلاگ میکندودرسراسردنیا کلاهش پیش چهارتا آدم حسابی پشمی نداردچرا به خوداجازه میدهدبا رفتن زیرجنازه ی متعفن کس دیگری به اموری ورودکندکه نه قوه اش رادارد ونه بنیه اش را؟

۹_آیااونیز به بی توجهی حاصل ازدیدن آنچیزوندیدن آن دیگری مبتلا نیست؟

۱۰_چه چیزی سبب شده که جاهلانه داستان آنچیزوکدوی مولوی راکه درتمام محافل فرهنگی دنیاتمثیل "به دام شهوت افتادن وحقیقت را ندیدن است "لمپن واروچماق حمله به تصور خروج من ازچارچوب ادبی بداندکه مُهربی ادبیش رابرپیشانی کوتاه وبی شرم وبی حیایش دارد؟

و.............

نظربه اینکه حضرتش چوب تادیب به دست گرفته وبه موضوعات اروتیک اظهارات من ایرادگرفته اندباید همینجامستقیماازکتاب مثنوی معنوی مولاناجلال الدین محمدبلخی مولوی موضوع اروتیک (آنچیزوکدو)رابنویسم تا ایشان درآستانه‌ی سیزده‌ی آذرروزمبارزه باسانسوراندکی پی به ساحت بی مرزآزادی بیان ببرند بردنی!

"داستان آن کنیزک که باخرخاتون شهوت میراند واوراچون بزوخروس آموخته بودشهوت راندن آدمیانه وکدوئی درقضیب خرمیکردتاازاندازه نگذرد،خاتون برآن وقوف یافت لکن دقیقه‌ی کدوراندیدکنیزک رابه بهانه براه کردجائی دوروباخرجمع شدبی کدوهلاک شدبه فضیحت،کنیزک بیگاه بازآمدونوحه کردکه:

ای جانم وای

چشم روشنم

کیردیدی کدوندیدی

ذکردیدی

آن دگرندیدی؟

به وبلاگ آنکه (آنچیزرادیدوکدوراندید)بروید عین این شیون وواویلا راببینید که وی برای آن زن معدوم سروده سرودنی!

باری برایم عجیب نیست که خودبس دیده ام بی مایگانی را

که باخردمندی رودررومخالفت میکنندوچون مشتری میابندهمان مطالبی را که باآن مخالفت میکرده اندبرای گرمی مجلس بی رونقشان

تقلیدمیکنند.که بازبه قول مولانا خلق را تقلیدشان بربادداد.

متاسفانه من درشرایطی نیستم که کامنتهارابخوانم یا جواب بدهم بنابراین

تا مطلب تمام نشده لازم نمیبینم کسی کامنت بگذارد ولی درپایان

بخش نظرات برای همه منجمله ایشان بازخواهدبودتاآنچه هائی را که میخواهند بیان دارند بیان داشتنی.

ادامه دارد

عکس

عکس

یادت هست عکسی رابه من نشان دادی گفتم:"غیرواقعیست!"

پرسیدی:"همه‌ی عکسهاغیرواقعیند؟"

گفتم:آری"

گفتی:"چطور؟"

گفتم:"واقعیت عکسها درآن است که لحظه ای پس ازگرفته شدن دیگرواقعی نیستند،واقعیت ازآنهاشتابان گذشته وآنهارادرغیرواقعی بودنشان تنهاگذاشته است"

نظربه اینکه ایدئولوژی ومذهب هم خاصیت عکس رادارند تو باپذیرش یک ایدئولوژی به یک عکس تبدیل شده ای،واقعیت تورا جاگذشته وازتو گذشته است دلم برایت میسوزد

رونق طنز

رونق طنز

یادت هست وقتی ازطنزعبیدزاکانی برایت میگفتم چقدرخندیدیم؟

آن روز

پرسیدی:"چه وقت درجامعه ای طنزرواج پیدامیکند؟"

گفتم:"هنگامیکه فرهیختگان وفرزانگان،صاحبان فکرواندیشه وقلم درمحاصره‌ی ابلهان بی لگام وزنگیان مست صاحب تیغ قرارمیگیرند،یگانه راه مقابله ای که باقی میماند طنزاست"

حالاازخودت پرسیده ای:"چرااین روزها این همه طنزقوت گرفته؟"

میدانی روزانه چه تعدادجوک ازطریق پیامهای کوتاه سه سوتی درشش بوقهای مردم جابه جا میشوند؟

چه تعدادازین طنزهامستقیما به پوزه‌ی تومیخورد؟

دلم برایت میسوزد!

قله ی زندگی

قله‌ی زندگی

یادت هست گفتی:"قله‌ی زندگی کجاست؟"

گفتم:"جواب این سوال راازنیکوس کازانتزاکیس،ادیب ِبلندمرتبه‌ی یونان یادگرفته ام آنرابرایت میگویم"

واضافه کردم:

اونوشته بود:"مردی سالهای سال درمسیرشطی شناکنان فرودمی آمد،ناگاه احساس کردکه به آبشاری رسیده است وهمین دم است که آب اورابه کام خودفروببرد،بازوان خودراصلیب واردرهم انداخت وبه "آوازخواندن" پرداخت،این برترین قله ایست که انسان به آن تواندرسید."

به هرروی باید بدانی این ادیب خالق"زوربایونانی"است

اولین ملاقات

اولین ملاقات

یادت هست پرسیدی:"پیش ترمردم دراولین ملاقاتشان چه کارمیکنند؟"

به توگفتم:"بهترین جواب راکودکی به این سوال داده که بدون کم وکاست آن رابرایت میگویم"

کودک گفته بود:"دراولین ملاقات آدمهافقط به هم دروغ میگویندومعمولا همین کاربه اندازه‌ی کافی علاقه مند شان میکندتاسراغ ملاقات دوم بروند"

یادت هست؟دیگرادامه ندادیم،ولی ایکاش پیش می آمدومیگفتم که سوتفاهم بیش ازهرچیزی حتی دروغ گفتن سبب فروریزی دوستی ها میشود،کافیست دقت نکنی وتفاوت بین چقدروچه تعدادراتشخیص ندهی.ببین درگفتارزیرچه تفاوت فاحشی بین چقدروچه تعدادوجودداردمن درپیامک زیرنوشته بودم چقدروتوفهمیدی بودی چه تعداد.

"به من بگوچقدردوست داری تابه توبگویم چقدرخوشبختی"

اگرچقدرقیدمقداروچه تعدادقیدتعدادباشد.معنی گویش من میشودکه به من بگوچقدردنیارادوست داری تابه توبگویم چقدرخوشبختی وقتی توچقدررابه جای چه تعدادمیگیری معنی این میشودکه به من بگو چه تعداددوست داری تابه توبگویم چقدرخوشبختی.واین نمونه‌ی بارزسوتفاهم است.

برای درک فاجعه ای که سوتفاهم بوجودمی آوردبایدبروی سوتفاهم آلبرکاموراهم ازبنیان بخوانی بفهمی،ولی دیرنشده؟نه،چون آدمی بفهمدوبمیرد(دورازجان تو)بهتراست تانداندوبمیرد.به هرحال ما اگرندانستیم چراآمدیم بایدبدانیم چرامیرویم.اگربرای آمدن بهانه ای نداشته ایم برای رفتن بهانه فراوان است.

                    

معیارسنجش

معیارسنجش

یادت هست گفتی:"ایکاش همه چیزمثل فلصله ووزن معیارهای سنجش مشخص داشتند.درآن صورت مشکل بین آدمها کمترمیشد."

گفتم:"این امکان ندارد!بزرگی وعظمت وارزش بعضی چیزهارا نمیشودبازیادی حجم ووزن واندازه وتعدادآنهااندازه گرفت،گاهی یک نگاه،یک لبخندباجان آدمی برابری میکند،سهل است تازه دلت میخواهدصدجان داشته باشی تافدای تک تک آنهابکنی"

گفتی"والاترین ارزشهاراچگونه معین میکنند؟"

گقتم:"بالاترین ارزشهابه آن چیزِکمیاب وگرانبهائی تعلق میکیرد که هموز قیمتی برایش بیان نشده است"

جالاچی معیارسنجش همه چیزبرای تو کیلونیست؟هست !عوض قلی کردان وزیزکشورباسنک کیلومدرک تحصیلی خریده است دلم برایت میسوزد

خودکشی تنها فرصت بی چونوچرا!

خودکشی تنهافرصت بی چون وچرا!

یادت هست گفتی:" همیشه همه‌ی فرصتهاازدست میرود!"

گفتم:"بله همیشه همه‌ی فرصتهاازادست میرودولی فرصتی هست که کمترازفرصتهای دیگرازدست میرود،فرصت ِناب وپایداری که بیشترازهمه‌ی فرصت هاباآدمی است واصیل ترین حق انتاب ماست"

گفتی:"کدام فرصت؟"

کفتم:"خودکشی!"

چشمهایت ازحدقه زده بودبیرون وعضلات ِصورتت جمع شده بود.گفتی:"چطور؟؟؟"

گفتم:"خودکشی مثل ِشکلات مرموزیست که درجیب ِشلوارت داری،هربارکه دست توی جیبت میکنی که چیزی رادرآوری یاحتی ازروی شلوارت آن را لمس میکنی همیشه هوس ِخوردنش هست تادرانتهای دلشوره هاونگرانیهاوترسهاوناامیدیهایت باورت بشودکه هنوزراهی هست وحقی که اگرچه بازهم به مساوات تقسیم نشده ودرقاموس برخی ازآدمیان موانع کشنده تری داردامادرنهایت ازآن ِتوست وهیچ باوروتقیدی نمیتواندآنرا برای همیشه از توبگیرد!"

تو،رَم کردی همچنان که حالارَم میکنی ولی دَرک ِاینها نیازبه فهمی داردکه آن فهم تورامیبردبه جائی ازهستی که نبض ِزندگی میزند.به نبض ِزندگی نزدیک شده ای؟من که دلم برایت میسوزد!

دوموجود

دوموجود

برایم پیغام داده پرسیده بودی:"این دو موجود چگونه موجوداتی هستند؟"

خوب!جواب آآسان است به کردارهردوبایدرجوع کرد!ازنظرمن هردوبیمارند!بیماری خاتمی عطش خطبه خوانی وبیماری محمودک عطش درنامه نگاری است

هردوآب به یک آسیاب میریزند

ترس ازاندیشه های تباه چرا؟

ترس ازاندیشه های تباه چرا؟

یادت هست گفتی:"خوشم می آیدکه بیشتربه اندیشه های تابناک بزرگان اهمیت میدهی."

گفتم:"اتفاقا اندیشه های مخرب ایدئواوژی زده به قدری برای من اهمیت داردومرابه وحشت می اندازدومشغول میداردکه برای خنثی سازی آنهابه افکاربزرگان رومی آورم."

گفتی:"افکارایدئولوژی زده چراتورابوحشت می اندارد؟"

گفتم:"اندیشه های ضدبشری طرفداران متعصب زیادی رادورخودجمع میکند.این ویژگی ِاندیشه های اینچنینی است که جهال رابسیج میکندوازآنجاکه همیشه تراکم ووفراوانی نادانان ازدانایان بیشتراست احساس خطربیشتری ازآنها میشود.فاشیزم وتروریزم را اندیشه های مخرب وجهال راه انداختند.امروزهم بیخ گوش ماهستند کسانی که معتقدند باید برای نجات انسان زمین رابه فساد وتباهی کشید."

حالاچه میکنی توهم راه نجات را ادامه ی بدی میدانی؟میگوئی دلم برایت نسوزد؟

ابتذال

ابتذال

یادت هست گفتی"ازچه چیزی وحشت داری؟"

گفتم:"دراین گندستانی که مادرآن به سرمیبریم،چیزی که زیاداست،عامل وحشت است!"

گفتی:"الزاما درمورد چیزهای پذیرفته شده چه چیزی تورابه وحشت می اندازد؟"

گفتم:"هیچ چیزبه اندازه‌ی چیزهائی که پذیرش همگانی یافته مرابه وحشت نمی اندازد،کسی که دربند چیزهای پذیرفته شده باقی بماند،همچنان موجودی بدبخت وتوسری خورباقی میماند."

فکرنمیکنی به چیزهای پذیرفته شده‌ی عمومی ومبتذل تن داده ای؟بازهم دلم برایت میسوزد!

ادبیات ِمالامال ازاندوه

ادبیات ِمالامال ازاندوه

یادت هست گفتی:"چراادبیات ما،مالامال ازاندوهست؟"

ومن گفتم:"کجای دنیاادبیات باغم واندوه ودردعجین نیست؟"

گفتی:"پس ضرورتی دارد؟"

گفتم:"هرگزشاعریانویسنده نمیتواند گل زخمهای خاطره های دهشت انگیز گذشته وحال زندگی راازقلب ناخودآگاه وجدان عمومی جراحی کند ودوربریزد.این درموردماومردم ماکه پیوسته موردهجوم بیگانگان وحشی وحکام جورپیشه‌ی ابله واقع شده ایم مصداق بارزتری دارد.اینست که بی قلب زیستن آسان تراست ازبی زخم زیستن."

حالادرروزگاریکه قلب ِهرانسانی هزاران بارکوچکتراززخمهای مزمن رنجیست که میکشد چه میکنی؟

دلم برایت میسوزد!

اساس دشواری رفتاربین آدمیان

اساس دشواری رفتاربین آدمیان

یادت هستگفتی:"اینهمه دشواری رفتاربین آدمهاازکجاناشی میشود؟"

ومن گفتم :"میتوانددلایل متفاوتی داشته باشد"

گفتی:"اساسی ترین آنهاکدام است؟"

گفتم:"هرکس اسیر ِدست بسته وگنگ ِبند ِعقاید،باورها،تصورات وخصائص خویش است،درین اسارت کسالت باراست که هرکس آوای دیگری راباگوشهای خودمیشنودوبامعیارهای خاص خویش می سنجدواوراورانه آنگونه که هست،بلکه آن سان که به انگاره اش به تصوردرمی آیدحس میکندوچه بسا که دگرگونه ووارونه درمی یابد"

گفتی:"راه حل مشکل چیست؟"

گفتم:"اگربشودهرکس بایددرتعامل بادیگری پیوسته درجستجوی راه یافتن به دیگری درکارگسستن بندهاوفروریختن دیوارهای بلندزندانی باشدکه درآن اسیراست"

با خودت چه؟بالاخره لحظه ای هم که شده به خودت فرصت دادی که خنکی نسیم هوای پاک فضای بیرون زندان درون خودراروی صورت گرگرفته ازخودهاهی هایت حس کردی؟دلم برایت میسوزد!

بازهم تو!

بازهم تو!

یادت هست بالاخره گفتی:"دردوستی باتوکم آورده بودم بقیه‌ همه طفره رفتن بود!"گفتم من ازتوگله ای ندارم آدمهاهرکدام تاجائی باهم همراهی میکنندسرانجام یایکی پاکندمیکندیادیگری تندوهرکس به راه خودمیرود!"گفتی:"توبه هرراهی بروی نگاه مرابه دنبال خودمیکشی واین رنج آوراست"گفتم:"رنج درزندگی تنهانصیب ِغیرقابل تغییرآدمیست چون تونمیتوانی کسی رابیابی که چشمش به دنبال کسی نباشد"راستش رابخواهی امروزدل اندروای شده ام من هم دلم به دنبال کسیست اینهمه من برای تودل سوزانده ام نوبتی هم باشدنوبت توست که برایم دل بسوزانی اینکاررامیدانی ویاطبق معمول کارت اینست که دلهارابسوزانی؟

دریایارودخانه

دریایارودخانه؟

یادت هست آن روزها چقدردلباخته‌ی کتاب"جان شیفته"ی رومن رولان بودیم؟آنجااشاره به رودخانه بود،اسم فامیل"آنا"آن دخترعزیز ِآن رمان عزیزتر.گفتی:"بهترنبودنویسنده به جای رودخانه ازاسم دریااستفاده میکرد؟"گفتم:"من رودخانه راترجیح میدهم"گفتی:"چرا؟"گفتم:"ازخروش وتن سپردن رودخانه هاست که دریامعنی پیدامیکند.من دل آگاهی عمیقی به این موضوع دارم،حرف آخراین است که اگرچه بایدبه چیزی دل بست که مطیع منطق آدمی باشدولی من دریارانمیخواهم که به هرحال دیوارهای هندسی یک ساحل اورامحبوس کرده باشند.رودخانه رادوست دارم که میرودومیرودومیرود..."