فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

بهاران خجسته باد

 بهاران خُجسته باد 

چهارشنبه سوری

چهارشنبه سوری

"...عاقبت آتش ِهنگامه به میدان افکند

آن همه خرمن خون شعله که خاکسترشد..."

این جشن بزرگ باستانی ومردمی رابه مردم صلح وشادی دوست وطنم 

 تبریگ  

میگویم  

htpp://kheyzaran.blogsky.com

زردی من ازتوسرخی توازمن

بخشایش

بخشایش

یادت هست پرُسیدی:"بامتخلفین چه بایدکرد؟"

گفتم:"چون انتقام مشکلی راحل نمیکند،خاطی رابایدبخشید."

گفتی:"آنکه می بخشدرنج نمی کشد؟"

گفتم:"گاهی  بخشنده می بخشدنه ازین بابت که بخشوده شده لایق بخشایش است بلکم!ازین بابت که بخشنده مستحق آرامش است ولی به هرحال حکم اینست که میبخشم ولی هرگزفراموش نمیکنم،این تنهاراه جلوگیری ازتداوم خشونت است"

هی!گاگولیان!توکه نبخشیدی درچه حالی؟دلم برایت میسوزد!

خودکشی!

خودکشی

آنروزهاهم مثل این روزهاخودکشی زیرپوست جامعه مورمورمیکرد،روزی نبودکه نشنوی کسی خودراآتش نزده حلق آویزنکرده وسم نخورده باشد.

خوب،یادت هست؟آن روزروی یکی ازمرتفع ترین یالهای پریشان زاگروس میرفتیم ومیرفتیم،روبه بالا،کوه ماوماکوه شده بودیم.ازخودکشی میگفتیم وحکم همیشگی من که:

"وقتی زندگی تابع آنچنان قوانین پستی شده باشدکه ریسمان صبررابِبُرَدخودکشی به عنوان خروج ازدریچه‌ی اضطراری خانه‌ی آتش گرفته قابل توجیه است."

گفتی:"این که ساده است."

رسیده بودیم به لبه‌ی پرتگاهی که اگرقوچی درفرارازدست عقابی ازآن سقوط میکرد،تکه‌ی سالمش میشدگوشش!

گفتم:"به همین سادگی،خیلی هامیخوان توبمیری.اگه میخوای بمیری کارسختی نیست میتونی ازهمینجا خودتو بندازی پائین ولی خوب این سبب میشه که اون خیلیا ذوق زده بشن.اگه میخوای نمیری نمیر،این اون خیلیارودق کش میکنه.این سنت دیرپای گله‌ی گرگهاست!"

خندیدی،نخندیدی؟این روزهاهم میخندی؟!دلم برایت میسوزد!

سرچشمه ی نادانی

سرچشمه‌ی نادانی

یادت هست آن روز"یارو"رادلسوزانه"نادان خواندی وگفتی بیچاره نمیفهمد،نادان است!

گفتم:"دلسوزی برای نادان نوع خاصی ازابلهی است"

گفتی:"یعنی نادان رااگرکمک کنی دانا نمیشود؟"

گفتم:"نادانی نبوددانائی نیست.که پرتوئی ازروشنائی دانائی به او بتابانی مشکل حل شود.نادانی کوهی ازدلایل شیطانی برای توجیه جنایاتی که مرتکب میشودپشتوانه دارد.نادانی ازتاریک ترین عرصه های هستی برای درهم شکستن کمردانائی نیرومیگیرد."

گفتی:"نمونه ای ازکارکرد این نادانی داری؟"

گفتم هیتلرمیگفت:"نبوغ یک رهبردراین است که بتواند همه‌ی نفرتهاوکینه هارادروجودیک دشمن واحدمتمرکزکند!آیا به نظرتوفجایعی که هیتلربا تکیه به چنین باوری گردنگیرمردم دنیا کردبه عقل جن هم میرسد؟"

هی رفیق ازگفتن این حرفها مدت زیادی نمیگذرد.چه میکنی؟هنوز هم دردنیادارندبا ترفندهیتلری دنیارا ویران میکنند.تو ویرانی را دوست داری؟دلم برایت میسوزد.

رباعی

رباعی

به دنبال یافتن نام شاعرِرُباعی زیر:

جزراه قلندروخرابات مپوی

جزباده وجرسماع وجریارمجوی

پرکنقدح شراب ودرپیش سبوی

می نوش کن ای نگاروبیهوده مگوی

رفتیم خانه‌ی پدربزرگ سراغ ِکتاب"ترانه های خیام"تالیف صادق هدایت،یادت هست ازمقدمه‌ی آن که یکی ازمدرن ترین شیوه های تحقیق ونقد وپژوهش ادبیست چقدرلذت بردیم؟باری نتوانستیم این رباعی راآنجا بیابیم که بگوئیم به خیام تعلق دارد.بعدترپدربزرگ گفت:"شاعرش خیام نیست بلکه آدم سنائی ایست."یادت هست وقتی فهمیدیم سنائی وخیام دریک زمان میزیسته وهمدیگرراهم میشناخته وسابقه‌ی دوستی هم داشته اندچقدرخوشحال شدیم؟هنوزکه هنوزاست به دنبال رباعی هرشاعری میگردم ودفتری دارم که باب دلهایشان رادرآن مینویسم.توچه؟توبه جای رباعی پول جمع میکنی راستش رابگومثل من ازذوق وشوق ِفهمیدن مست میشوی؟

شاهکارها

شاهکارها

یادت هست گفتی:"به زبان ساده،شاهکارچیست؟"

گفتم:

"به هرحال شاهکارمحصول ذوق وکاریک هنرمنداست که به علت ویژگیهای منحصربفردش مقبولیت عام پیدامیکندوتاثیرش ماندگارباقی میماند."

گفتی:"کدام آثاراین خصوصیات رادارند؟"

گفتم:"ونوس اثرمیلو_مجسمه‌ی موسی اثرمیکلانژ_لبخندژکونداثرداوینچی_ایلیاداثرهومر_جمهوریت اثرافلاطون_شاهنامه اثرحکیم ابوالقاسم فردوسی_بسیاری ازآثارشکسپرازجمله هملت_فاوست گوته_کمدی الهی دانته وهزاران اثردیگر حتی وطنی که به علل گوناگون ناشناخته مانده اند"

گفتی:"ازآثاروطنی مثلا؟"

گفتم:"برماووطن ما جفاشده این گونه آثاردروطن ماکم نیستند:هفت پیکرنظامی_غزلیات حافظ_رباعیات خیام _مثنوی مولوی وبوف کورصادق هدایت اینها همه شاهکارهای ناشناخته درجهان هستند"

یادت هست باچه بیچارگیهائی ازین سووآن سوعکسی،نوشته ای درموردشان گیرمی آوردیم ومیدیدیم ومیخواندیم ولذت میبردیم؟میدانی،راستش را بخواهی دلم برای آن روزها وشبها تنگ شده

معنای شان وبرکت موجودبی آبروئی که "آدم"نامیده میشود

معنای شان وبرکت موجودبی آبروئی که "آدم"نامیده میشود

یادت هست دست "یارو"راگرفتی آوردی جلومن که بگوید:

"آثارصادق هدایت آدمهارا وادار به خودکشی میکند!"

یادت هست با چه دل زدگی نگاهی تحقی آمیز به او انداختم وگفتم:

"تو  ازباغ ودرخت چه دانی هالو!

توکه بایاس باداس سخن میگوئی!"

تو کجا وشناخت ادبیات کجا؟علت خودکشی چه ارتباط به هدف ادبیات دارد ببو!!!؟؟؟

پس اگر ابلهی خودرا از پشت بام بلندی انداخت وکشت باید تقصیررا به گردن پشت بام بیندازیم ودردادگاه ها به جای مجرم چاقوهارا محاکمه کنیم؟؟؟!!!

جوجه تو کجا وهنر کجا؟؟؟!!!خیام،کافکا،هدایت وونگوگ بودونبودشان درایت جهان نمیتواندیکسان انگاشته شود وجود چنین کسانی درجمع آدمیان که خروارخروارمی آیندومیروندمعنای شان وبرکت موجود بی آبروئیست که آدم نامیده میشود که تو یکی ازآنهائی!!!"

یتدت هست وقتی دُمبش!!!را گذاشت روی کولش ورفت تو چقدر خوشحال شده بودی؟؟؟!!!حالا چی چهچیز هائی تورا خوشحال میکند؟؟؟دلم حقیقتا برایت میسوزد

بوف کور

بوف کور

یادت هست گفتی:"این روزها چه کتابی میخوانی؟"

گفتم"بوف کور ِصادق هدایت"

گفتی:"سه چهاردفعه رفته ام گل وگیجش ولی حریفش نشده ام"

گفتم:"مگرمن ودیگران هم جزتوایم؟ماهم حریفش نمیشویم"

گفتی:"پس چراادامه میدهی؟"

گفتم:"این کتاب چون مبین ناخوادآگاه جمعی ماست حرفهای زیادی برای گفتن دارد"

گفتی:"قابل فهم نیست!"

گفتم:"چرااحتیاج به رمزگشائی دارد.رمزگشائی هم اسباب ولوازم خودرا میخواهدکه دردسترس ما نیست."

گفتی:"چه چیزی این کتاب رااینهمه پیچیده کرده؟"

گفتی:"رمزنویسی درموردسه وجه مهم زندگی آدمی!"

گفتی:"وآن سه وجه؟"

گفتم:"عشق ورنج ومرگ"

آن روزبه توگفتم بخوانش روخوانیش هم لذتبخش است وازحفظ برایت خواندم:"درزندگی زخمهائیست که مثل خوره روح رادرانزوامیخوردومیتراشد..."

یادت هست که آنقدرخواندیم وخواندیمش که مثل ِغزلهای حافظ بسیاری از قسمتهای آن راازحفظ داشتیم وگاه وبیگاه بجاوبی به زبان می آوردیمشان؟

هی!یادش بخیرچه روزهائی بود!

هی!حالاچی بالاخره اندککی ازآن رافهمیدی اسباب ولوازمش تابخواهی فراوان است.دنیای امروزباهمه‌ی کج وکولگیش تابخواهی چیزهای دندانگیردرش پیدامیشود.وقتش راداری؟یافقط پول به گونی میچپانی تا وقتی ضرتت قمصورشدبیایند درآرند وببرندوبخخخورند!!!؟نوش جانشان

تااونجایت بسوزد!

منم (دلم)برایت میسوزد.

فاجعه

فاجعه

یادت هست گفتی:"فاجعه درچه صورتی تکوین میابد"

"گفتم:"وقتی جائی "قدرت"بشود"حق" و"اطاعت کردن" "وظیفه" تلقی گرددآنجارابطه‌ی "گرگ" و"گوسبند"برقرارمیشودوهیچ فاجعه ای دهشتناک تراز رویاروئی گرگ وگوسبند نیست"

خوب حالا درفاجعه سازی کدام سرماجرائی؟

میخواهی دلم برایت نسوزد؟!

آدمی؟

آدمی؟

یادت هست ازپدرت دلخوربودی وباعصبانیت

گفتی:"چطورمیشودآدمهاراشناخت؟"

گفتم:"هرکوششی برای دست یابی به کنه وجودآدمی به مانع برخوردمیکندهیچ راه نهائی برای شناخت کامل آدمهادردست نیست.آدمهابسیارپیچیده اندوبه علت سرشت ژله ای خویش مرتباتغییرمیکنند.روزانه درسراسردنیا هزاران قاضی وحقوقدان دست بکارندتاقوانین جدیدی برای بستن راه تخلف آدمیان بیابندولی تخلف ازقانون گوئی پایانی ندارد.بشرموجودبدیختی است اینجاعشق میورزد چندقدم پائین ترآدم میکشد.عجیب است که ماهادرتقصیروتخلف هم مثل هم هستیم.بایدموقعیتش پیش بیاید.آب نیست وگرنه همه شناگرهای قهاری هستیم"

گفتی:"درچه شرایطی آدمی مشت خودراتاحدودی بازمیکند؟"

گفتم:"خوب این شدیک چیزی!این"تاحدودی"کارراقدری آسان میکنداگرچه آنچه درموردآدمی میگویندقطعی نیست.به هرروی درسفر،زندان،میدان جنگ،هنگام شادی هاوغمهای بزرگ آدمی مشت خودرااندکی بازمیکند،اماراستش رابخواهی من به دنبال شناخت آدمها نیستم"

گفتی:"پس درآدمهاچه چیزی راجستجومیکنی؟"

گفتم:"من درهرآدمی درپی ظرفیتش هستم،ابعادظرفیتش راکه تشخیص دادی برایت تخمین بزرگی یاکوچکی کارهای خوب وبدش روشن میشود.آدمهای حقیرکارهای خوب وبدشان به یک اندازه کوچکندوانسانهای بزرگ خوب وبدی درخورتوجه دارند."

گفتی:"شنیده ام برای درک چگونگی خلق وخوی آدمهابایدآنهاراعصبانی کرد."

گفتم :"برعکس برای کشف ظرفیت آدمهاباتیدبه آنها عشق ورزیددررابطه های عاشقانه احساس آزادی بوجودمی آیدودراین احساس آزادیست که فردازبازکردن مشت خودنمیهراسد"

حالا دانستی چراآنهمه دوستت داشتم؟راستش درهمین دوست داشتن بودکه توظرفیتت رابه من نشان دادی.ظرفیت توبه اندازه‌ی یک قوطی حلبی کنسرولوبیابود.به همین دلیل است که دوستی ودشمنی توهردوکوچکند.

دلم برایت میسوزد.

گریزازشهربزرگ

گریزازشهربزرگ

یادت هست وقتی به تو گفتم ازین شهرمیروم.

گفتی:"چرامیروی توکه موقعیت خوبی داری؟"

گفتم:"این شهر ِبزرگ !است اینجا جائی نیست که من درپی آنم،جائیست که همه چیرراازکف خواهم داد.چراازمیان این لجن زارعبورکنم؟راستش به پاهایم رحمم می آید،همان به که به دروازه های این شهر تفی بیندازم وبروم.اینجادوزخ اندیشه های بی قدراست،اینجا اندیشه های بزرگ را زنده زنده می جوشانندوچندان میپزند که کوچک شوند،اینجا احساسهای بزرگ همه پست میشوند،هم اکنون بوی کشتارگاهها وپُختارخانه های جان به مشامت نمیرسد؟مگرهوای شهرازدمه های کشتارشده دمناک نیست؟"

اینگونه نبود؟آیاتوکه ماندی مامورکشتارگاه وپُختارخانه نشدی؟

دلم برایت میسوزد!

آنالیزکامنت یک تاشخص(۵).پایان کارمحمودک مرحول

آنالیزکامنت یک تاشخص (5)وپایان کار محمودک مرحول

من نثررکیک وباردومغلوط مملوازدشنام راچون یک سربازانتحاری ِ مکتب پدرادبیات نوین ایران صادق هدایت میدانم واگرپایش بیفتدوابلهی رانیازمندشنودن آن بیابم به بیان آن شمشیرغیرت تیزهمی گردانمی ودمارازروزگارناکسان برکشم آنهم برکشیدنی چه شرافت برای دفاع از خوددردنیای رجاله هاباید شمشیربه کمر ببندد.

درپایان این روزکه یاداشت حاضرراروی آنتن میفرستم دیگرازآن مردک قرشمال خبری نیست.اگرچه جاهل بودونادان وریش درآسیاسفید کرده وسردرخشتک سلیطه ای فروبرنده وانس والفت مردان بزرگ رابه زنک وقیح بی آبروئی که جگرش لک زده برای یک قلاج ازآن چیزفروخت ولی به هرروی ازاندکی شرف وجوَکی وجدان برخورداربودکه بداندراهی جزگریزنیست.بیچاره باطناب پوسیده‌ی سلیطه ای به چاه رفت که این روزهاانگشت عبرت به دندان زردوچنگ درپستان خشک میکشد وازاین وآن می پرسدازوخبرندارید؟واضافه میکندکه شایدسیستم اشکال داردیابه دنیای قشنگ تری کوچیده؟غافل ازاینکه سردرخشتک فروبردگانی چون آنان وته کشیدگان ذوق اگربه بهشت هم برده شونددوروزه آنجارابه گند میکشند.اگرچه محمودک مرحول با انتشارکامنتش ونوشتن پست"ازماست که برماست"خودتیشه به ریشه‌ی خودزدوگورخودراکندولی چون دیگر درمیان مانیست ازنظراخلاقی ادامه ی آنالیزآن کامنت رادیگرضروری نمیدانم اگرچه تاآنجاکه اخلاق وشرف اجازه میداد تازمانیکه خودنخواست من اسمی ازاو نبرده بودم ونوشتارخودرانقد جهل میخواندم ولی ضروری میدانم گوشه‌ی کوچکی ازاشتباه آن روح نادم مرحول راروشن کنم آنجاکه ازخردفاع ازضعفا پائین پریده وچون بوزینه ای به منبرنقدمن چنگ میزندکه من ادبیات رامیشناسم ولی درحروفچینی وتایپ مشکل دارم وهمین نکته دُم ِاورا به چنگ داد که مردک اگرتو پوشی درپالان وریگی درکفش نداری میان آب چراکرایه خرطی میکنی این مدت پس چه چیزی دهان تورا بسته بود؟دیگرازاظهارحماقت اومبنی بربرنتافتن من هرمخالفتی را چیزی نمینویسم ولازم نمیدانم بنویسم که اوکه مردمیدان نبودازچه رابطه ای نوشت که ادعای لطمه خوردن به آن راداشت؟

باری این دورباخاک سپاری جنازه‌ی روبه زوال اوپایان میگیرددراین دنیای مجازی امکان تولد مجددهست مطمئنم اگربرای اوتولدمجددی وجودداشته باشداین بار می آموزدکه:

بزرگش نخوانند اهل خرد

که نام بزرگان به زشتی برد.

میماندکارآن سلیطه.اومانده وسوته دلانی ازجنس خودش که ازته کشیدگی وواماندگی که جزتکراروابتذال چیزی برای هم ندارندبه جاوبی جاگفته ونوشته ی این وآن رابه جاونابجا قرقره میکنندازاستثنابایدگذشت بوی گندِ تعفن آن سلیطه مشامهای حساس راخواهد آزرد.من ازین پس تارسوائی کامل اودروبلاگ کدوکه لینکش درخیزران موجوداست به اوودله دزدی های ادبیش وآنالیزپریشانگوئی هایش چون آناتومی مالیخولیاخواهم پرداخت ازیراکه چنین سلیطه ئی را بهترین وسیله برای نقدجهل وطنز میشناسم.باوجودیکه ده ها کامنت دررابطه باآنالیزموجودرسیده من باپوزش ازنویسندگانش به علت گریزناگزیرآن مردک آنهارا انتشار نخواهم دادیادمان باشد که درقشقرق اخیر پای موجودات موذی دیگری هم درکارست که به موقع به کارآنهانیز خواهم پرداخت با پوزش از فیروزه یاداشتهارا برای روزگاران همینجا باقی میگذارم واز حضورش به مناسبت جریانات اخیر پوزش میطلبم که فرداروزدیگریست  

آنالیزکامنت قرشمال(۴)

آنالیزکامنت قرشمال(4)

حسین آقاخواسته که اراجیف آنمردک قرشمال رااینجابگذاریم ،جهت اطاعت امردوستانه‌ی ایشان این کاررامیکنیم تاظرته دیزه هاوجفتک انداختن های حاصل ازمالیخولیاوسرفروبردن درخشتک "آنکه آنچیزرادیدولی کدوراندیدن" ِوی مبنی برایجادتغییردرنوشته اش سبب گرددباردیگربه ریشش بخندندخندیدنی وبعدازآن به انالیز بخش دیگری ازاراجیفش خواهم پرداخت.

الحاج شیخ مشنگ ابن قرشمالیه فی البلادالیالقوزآبادیه،آن قلتبان جاهل وآن بی ادب جاهل وسفیدگرداننده‌ی ریش درآسیاخیرسرش مینویسد:

 سلام ژانوس

بعد از قضایای زینب و "مریم نره"(این نام را خودتان برایش انتخاب کرده بودید) و افراد قبل از او که به بیتای عزیز هم بیحرمتی کرده بودند این چندمین بار است که شما و گل ارغوان (به تبعیت از شما!) یک نفر را مورد تاخت و تاز قرار میدهید. دفعات قبل چندان پیگیر نبودم و اهمیتی نمیدادم . ولی این بار به علتی که برای خودم هم در چند کامنت فتوا صادر کرده بودید کنجکاو شدم از مسئله سر در بیاورم. وقتی نام مینا را دیدم خداخدا کردم همان مینای صاحب وبلاگ "گفتی دوست میدارم و ..." نباشد چرا که با رفت‌وآمد بیصدایی که از چندماه گذشته به وبلاگش داشتم او را دختری غمزده یافتم که راست یا دروغ از فقدان کسی رنج میبرد و احتمالا برای آرام شدن، احساساتش را مینوشت. حالا نوشته‌هایش در چه مرتبه ای از ذوق یا بیذوقی بودند مهم نیست. من هم به جز یکی دو مورد که برایش کامنت گذاشتم بیشتر مواقع نوشته اش را میخواندم و سرسری میگذشتم . مدتی هم بود که به وبلاگش نمیرفتم. اینها را نوشتم که گفته باشم مینا را خیلی کمتر از شما میشناسم.

1 - بعد از کامنت تقریبا پر سر و صدای شما به وبلاگش رفتم و دیدم برخلاف آن چه شما نوشته‌اید قضیه چندان هم بغرنج نیست. حالا اگر شاملوی بزرگ زمانی این شعر را برای مراسم اعدام شخص خاصی سروده است چه عیبی دارد که در تمام مراسم اعدامها یادی از آن شعر نشود. اگر اینطور که شما میگویید باشد پس شعر اهل کاشان سپهری را هیچکس غیر از کاشانیها نباید بخواند. (ابتدای شعر صدای پای آب)

2 - ظاهرا ابتدای این مناقشه برمیگردد به کامنتی که مینا نوشته و در آن با شما مخالفت کرده است که ارزش هر انسان به تعداد کلماتی که میداند نیست و افکار و اندیشه‌های انسان هستند که به او ارزش میبخشند. اثبات درستی یا نادرستی این عقاید کار من نیست اما جوابی که به مینا داده بودید از شما انتظار نمیرفت.

3 - اگر ارزش  انسانها به کلمات باشد این کلمه‌های بزرگ و دراز و خوشمزه و "کس با فتح کاف" و کلماتی از این قبیل چه ارزشی برای انسان میاورد. کلمه‌هایی که شاید به تنهایی معنای خاص خودشان را داشته باشند اما هر عقل سلیم یا نیمه‌سلیمی میداند که شما به چه منظوری این کلمات را به کار برده‌اید و در کنار آن همه نوشته‌های غنی وقتی این ادبیات سخیف را میبیند شگفت‌زده میشود. اگر بزرگ و دراز با معنی مورد نظر شما ملاک ارزش باشند برخی حیوانات ارزش والایی دارند.

4 - قصد من دفاع از مینا نیست، همانطور که گفتم چندان علاقه‌ای به پیگیری نوشته‌هایش ندارم . نه ارتباطی با او دارم و نه هدفم مطامعی غیر از ارتباط است (بر اساس قسمتی از کامنت خودتان).

هدف از نوشتن این کامنت، تنها انتقاد یک دوست از دوستی دیگر است و اگر در جایی از نوشته‌هایم اهانتی دیده میشود تکرار کلماتی است که خودتان از آن سرشارید. خدا کند اگر پاسخی به کامنت من میدهید از پاسخ مینا و مریم‌نره و ... بدتر نباشد.

5 - باری ژانوس‌جان! با تمام هوش و فهم و کمالاتی که در شما دیده‌ام و اذعان میکنم که در ادبیات و نگارش (البته نه در حروفچینی و تایپ) چیره‌دست هستید اما تنها عیبتان شاید این باشد که نظرات مخالف را برنمیتابید. اگر فرض را بر این بگیریم که مینا تمام اشتباهات را مرتکب شده است، مخالفتش با شما (ارزش انسان به کلمات) اشتباه بوده باشد. گذاشتن شعر شاملو نابجا باشد و چشمه ذوقش هم ته کشیده باشد باز هم اشتباه شما بزرگتر است. اشتباه شما این است که چرا به صورت خصوصی این نقایص را به مینا گوشزد نکردید و برعکس رفتید و در بوق و کرنا جار زدید که یک تا شخص در وبلاگش ...

6 - مینا آدم خوبی بود. شما هم شخصیت قابل احترامی هستید. من هم روحیه آرامی دارم و تا حدودی بی‌حوصله ام. اما آنچه وادارم کرد (با همه احترامی که هنوز هم برایتان قائلم) این کامنت طولانی و منتقدانه را بنویسم چیزی نبود جز اینکه دوستتان هستم و این برخوردهای ناشیگرانه و "تکانشی" به روابطمان لطمه میزند.

خداحافظ ژانوس محترم

آهونمی شوی بااین جست وخیزها،ای گوسبند!

همه میدانندکه من ازین دوسردرخشتک ِهم فروبرده نه اسمی برده ونه آدرسی نوشته ام (بااینکارحرمت سلام وعلیک راحفظ کرده ام )واگروی خودآنچه رانوشته نمی انتشا(رید)ونمیخواست من اگرچه درکارخودم به بخشهای لازم اشاره میکردم ولی انتشا(ریدن)آن رالازم نمیدانستم.بعلاوه اودروبلاگ دوستی خودخواستارجواب بودوحالاازچنین جواب دندان شکنی نبایدآنچنان زوربه فشارش بیایدکه سردرخشتک آن دیگری کند.به هرروی کاراین هفته پرداختن به آن بخش ازخُزَعبلات اوست که به رنگ سیاه درنوشته اش مشخص شده.

درک مطلب این موضوع نه احتیاج به نبوغ داردونه عقل سلیم باعقل نیمچه سلیمی (این تعبیررااخیراازمن کش رفته)هم میتوان به نیت قرشمال پی برد.این مردک که گویامدتهاست ازمن بره‌ی مرده به دل داردازهمین ابتدابه شیوه‌ی لمپن هابرای رسیدن به اهداف خودمشتی معلوم الحال مثل خودش رایارگیری کرده اززینب ومریم نره نام میبردوذهن وافوریش ابوالوبلاگ ودیگران رابه یادنمی آورد.کسی نیست ازوبپرسدکه اگرتوپالانت کج نیست چرااسم دیگرانی رابه میان میکشی که جزشباهت به خودت قابل طرح نیستند.اینجا ذکردومطلب لازمست یکم اینکه بدبخت کسی که دریک جامعه‌ی پرازفسادوتبعیض همه دوستش داشته باشنددراینگونه جوامع نداشتن دشمن نشان بی غیرتیست ازقرشمال بگذریم که بقدری بی اهمیت است که نه دوستی دارد ونه دشمنی فقط جان میدهدبرای نقدجهل!دُیُم اینکه زینب هم چون توابلهی بودکه پستی نوشته بودوازمن خواست بروم نظربرایش بنویسم ازعشق به جوجهکی مثل خودش چنان سخن گفته بودکه مراوادارکردبرایش بنویسم به عشق پرداختن تومرابه یادجفت گیری لاکپشتهامیاندازدکه ازهمه‌ی اعمال شنیع دنیامشمئزکننده تراست این بگفتیم وظرته دیزه آغازگشت وبراوهمان راندم که برهموهمان رفت که داردبه قرشمال میرود.مریم نره هم که داستان توهینش به آن بانوی محترم راخودت اعتراف میکنی،آیاتوپوشی درپالان وریگی درگیوه های یالقوزآبادیت نداری؟وسرانجام تودرزی نبودی که درکوزه افتادی؟میبینم که بوزنتی قرشمال خودش را جزیارگیری پشت بانوئی پنهان میکندکه همگان میدانندمن همیشه برای اواحترام فراوانی قائل بوده ام.پس ِگردنیهائی هم که ازگل ارغوان خورده ایدنوش جان تووآن سلیطه باشدبروبه وبلاگش تاببینی درافشای جهل چیزی ازمن کم ندارد.توکه تاخت وتازمرامیشناختی بوزنتی بیچاره همین حالاهم که پیگیرشده واهمیت داده ای چیزیست که خورده ای وبایدقاشقش راسرکمرت بزنی چاره ای نداری.بایدمغزقورباغه سان یالقوزآبادی داشت تابه خوداجازه دادتاواردمعرکه ای شدکه درموردش گفته اند:

ای که ازکوچه‌ی معشوقه‌ی مامیگذری

برحذرباش که سرمیشکنددیوارش

فتوائی هم که صادرفرمودیم همان بودکه برای همه منجمله توفرستاده شدبرای من شکی باقی نیست که منطق قوی وانشای محکم اودرسوزانیدن آنجای توبسیارموثربوده من میدانم که تواگرقصدوبلاگنویسی داشته باشی آن رابه علت اعتبارزبانشناسانه اش ازقول خودت به دیگران گوشزدخواهی کردولی یادت نرودکه آن دوفتوادرموردکامنت گذاری تحشیه ای هم دارد ومن میدانم آن تحشیه چه بلائی به سرتو آورده آوردنی.میدانم پشیمانی میدانم کف آخ میزنی ولی شهامت پذیرش حق رادرتوسراغ ندارم.بروخداراشکرکن که دستم شکسته واینهارابایددیکته کنم تادیگری تایپ کند

اگرآدم بودی آن همه علامتهای تعجب  وسوال درابتدای کامنت آتنابرایت کافی بوداگرچه تومخ اوراهم زده ای ونزدمن دیگرآن گردن افراخته راندارد.دراثرمجاورت باتوپشم وپیله‌ی اوهم ریخته وبه بزگری تبدیل شده

ادامه دارد

آنالیزیک کامنت(۳)

آنالیزیک کامنت(3)

پیشگفت:

گفته شد:که مخاطبین این دورازنوشته های من آن موجودهیستریک "آنچیزرادیده وکدورانادیده واین"مشنگ به قول خودش"آرام ولی بی حوصله" نیست ازیراکه:

چاک حمق وجهل نپذیردرفو

تخم حکمت کم دهش ای پندگو

بلکم که!عرض اندام چنین ره گم کردگانی بهانه ایست برای نقدجهل!اما خوشحالم که تنهاباتابانیدن بارقه ای ازحکمت ومعرفت به دنیای بی روح هم آن وامانده ودرمانده‌ی عشق وهم این مشنگ ریش درآسیا سفید کرده

آنچنان مفیدفایده بودستی که آن راازمالانیدن به"الف بامداد"وین دیگری راازموس موس به دنبال"سهراب سپهری"به میدان تحرک کشانده وبه زندگی های "دوودی=کرموار"آنهاجنبشی بخشیده

من عطای آن عورت تشنه لب زرددندان وخشکیده پستان رابه لقایش بخشیده ام ولی ازآنجا که این مشنگ "آرام وبی حوصله"را مخرجی میدانم که چنان مدفوعاتی صادرمیکندوی رامشت نمونه‌ی خروارگرفته بدان خواهم پرداخت.این مشنگک اخیراپستی انتشا(ریده)که همگان را به خواندن آن دعوت میکنم وسرفرصت به آن هم خواهم پرداخت.آن اظهارلحیه با آن ادبیات لاغرایدئولوژی زده وخواروبی مقدارپرور مطبوعات زردیش ازنظریک خبره‌ی کارتائید عرایض بنده است.

نظربه اینکه کامنت چنین مخبط کم سوادی ازنظم برخوردارنبودبرای سامان دادن به نوشتارخودم سعی کردم با انتخاب بندبندآن به آنها بپردازم چه اگربه همان ترتیب که اونوشته بود منهم ازاوتبعیت میکردم درک مطلب دشوارمیشد اکنون آن مشنگ کامنت را تمامی انتشا(ریده)منهم درپایان کارقول میدهم به بندبندآن پرداخته باشم.وسرآخرآن رانیزمنتشرخواهم کردکردنی.بنابراین نیازبه تغییرکثافتکاری مشنگ نیست دریدگیهای اوبقدریست که انگشت به هرجاکه بیندازی بدون شک به جائی درخورماده‌ی خام ادبی قرارخواهدگرفت گرفتنی

تاسیه رویس شود هرکه درو غش باشد.

خوشحالم که قرشمال ته کشیده ذوق موضوعی رابرای راه اندازی پست جدیدیافت امابایدفکری برای هفته هائی کندکه پیوسته می آیندومن میدانم آدمی مثل او که باید زوربزندزوربزندتاچیزی ازو درآیدپایان زمان هرپست برای نوشتن پستجدیدچه به روزش می آید.!

مشنگ آق منگول یالقوزآبادی میپرسدبه من محبت داشت چه شد که همچی شد؟(نقل به مضمون)من همین حالاهم اورا دوست دارم حرف من اینست که تودچارته کشیدگی نوشتارشده به ادبیات مطبوعات زردروآورده درپی مشتری جمع کردنی حرفهای گنده ترازدهان خودمیزنی من کامنت تورا آنالیزمیکنم کامنت توراپست نمیکنم ولی تو کامنت حسین راپست کردی چون دچارته کشیدگی شده ای.

درضمن عنوان پستی که مشنگعلیشاه انتشا(ریده)"ازماست که برماست"می باشد که باید به ایشان گفت:متاسفانه توهم آنچیزرادیده ای ولی کدوراندیده ای

جان گرگان وسگان ازهم جداست!

به همه چیزت وبه همه چیزش خواهم رسید به از"برای فردایت" هم رحم نخواهم کردعلت تعطیل کردن آنراهم وناگهان" بابال تیرخورده پریدن" خودرافرضیدن هم خواهم پرداخت پرداختنی .درک سوزش حاصل ازآتشی که زیردُمب ِ اوونوشادری که نمیدانم به کجای توفروشده بررندان پوشیده نیست.راستی درارجیفی که تازه نوشتی.ازعلوم "معلوم ومجهول" حرف زده ای.دزدناشی به کاهدان میزندهالودرتمام دنیاعلم را به معلوم ومجهول تقسیم کرده اند؟میدانی پاره پورگیهاوچاله چوله های تویکی دوتانیست.درضمن به طعنه میگوئی که من گفته ام همه چیزمیدانم قرشمال حسود

مگراینگونه نیست؟مگربارهاوبارهادرمیادین مختلف تورابه عروتیزوظرته دیزه نینداخته دمبت راروی کولت ننهاده ام؟هالودرپست جدیددیگرترکمان زدی پستت نمره‌ی هشت انشای کودکان دبستانی هم نمیگیرد

منطق مالیخولیائی توراهم وادارکرده مراتکرارکنی پیش لوطی پشتک ووارو؟هی هالومیبینی تابه حال به دوبخش ازآن به اصطلاح کامنتت پرداخته ام که دوبخش با کامنتی که انشا(ریده)ای مطابقت دارد.

***

باری بخش دیگری ازبندی را که مشنگعلیشاه به آب داده راآنالیز میکنیم:

مینویسند:

"اگر ارزش  انسانها به کلمات باشد این کلمه‌های بزرگ و دراز و خوشمزه و "کس با فتح کاف" و کلماتی از این قبیل چه ارزشی برای انسان میاورد. کلمه‌هایی که شاید به تنهایی معنای خاص خودشان را داشته باشند اما هر عقل سلیم یا نیمه‌سلیمی میداند که شما به چه منظوری این کلمات را به کار برده‌اید و در کنار آن همه نوشته‌های غنی وقتی این ادبیات سخیف را میبیند شگفت‌زده میشود. اگر بزرگ و دراز با معنی مورد نظر شما ملاک ارزش باشند برخی حیوانات ارزش والایی دارند."

تنهابایداهل یالقوزآبادبودونفهمیدکه:"کلمه ابزارسخن گفتن است وسخن گفتن اندیشیدن به صدای بلنداست.همانگونه که ماباکلمه سخن میگوئیم با کلمه هم می اندیشیم.چشمانتان ببندیدوبیندیشیدآیاهنگام اندیشیدن به اجبارکلمه را دنبال هم نمیچینیدوبا کلمه فکرنمیکنید؟حال چگونه میتوان مثلنکه آنچیزرادیدوکدوراندید"و"مشنگعلیشاه"فاقد غنای خزینه‌ی لغت بودوصاحب افکاربزرگ!!!شد.یک محاسبه‌ی دقیق آماری ازنوشته های این دونشان میدهدکه "آنکه آنچیزرادید ولی کدوراندید"با ششصدواندی کلمه ومشنگعلیشاه تنهاباپانصدوسی وهشت کلمه زندگی میکنند.این درحالیست که کلمه هائی را که ازاین وآن کش میروندازانبان لاغرلغات وبی مقدارآنها کم نکنی مثلا میبینید عبارت "عقل سلیم ونیمه سلیم" تازه ازنوشته های من ربوده شده.

تنهابایدریش رادرآسیاب سفیدکردویاسالهادرحسرت "الف بامداد"سوخت ودایره‌ی حیاتی به مرکزناف وشعاع یک جب داشت تاازکلمات گنده وبزرگ ودرازوخوشمزه وحتی کس به فتح کاف آن چیزهائی رااراده کرد که این دومفلوک به خاطرگرسنگی جنسی شب وروزخودرابا آن سپری میکنند.

من برای"آنکه آنچیزرادیدولی کدوراندید"نوشتم ناراحت نباش چون توازچیزهای بزرگ مثل تفکربزرگ!خوشت می آید کامنتهای بزرگ ودرازوگنده وخوشمزه برایت مینویسم حالااینهااین کلمات را دردایره‌ی هستی خودآنگونه نعبیرکرده اند موضوع دیگریست.

وقتی من بابکاربردن کامنت درازوگنده وبزرگ وخوشمزه وکس به فتح کاف (موجوددرهمه‌ی دیکشانریهای!!!فارسی)وبیان"آن چیزرادیدن وکدوراندیدن"به نوشتم ادبیالت سخیف متهم میشوم،خدابه داد نویسندگان توضیح المسائل نویسان ،مولوی،سعدی،حافظ،ناصرخسروقبادیانی،عبیدزاکانی،ایرج میرزا،هدایت(مشنعلیشاه بروتوپ مرواری هدایت رابگیروبخوان)

جیمزجویس،گوستاوفلوبر،آناتولفرانس،حتی آندره ژیدبرسدکه اگرهالوئی مثل مشنگعلیشاه زورش میرسیداستخوان آنهاراازگوربیرون آورده میسوزاند

سوزانیدنی.چه دربسیاری ازین آثاربه لب ودهان محرومیت کشیدهتان برسدکه تا دلتان بخواهدپرازمطالب عریان الفیه شلفیه است.

قرشمال ریش درآسیاب سفیدیده بابهانه غیراخلاقی کردن کلمات درازوگنده وخوشمزه به همان راهی میرودکه به خاطرآن هزاران کتاب اجازه‌ی انتشارنمیابند

معلوم کنید هویت قرشمال را!

مشنگعلیشاه به آنهمه نوشته های غنی من اشاره دارد.مطمئنم که ایشان درلحظه‌ی نوشتن این مطلب دچار"چُرت مرغوب" بوده اند.چه دردنیای مشنگان تنهادرحالت چرت مرغوب است که اگردژخیم هم باشندبرای قربانی به گریه مینشینندبشراست دیگربه هرحال مشنگعلیشاه هم که باشی امکان جوی وجدان بعیدنیست ولی من تائیدچنین مشنگی راافتخاری برای خودبه حساب نمی آورم