فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

یادت هست دیگری...

یادت هست دیگری... 

ازکوه آمده بودم تو به خاطر سرماخوردگی نیامده بودی 

بهاربودوتو میدانی درین فصل عاشقان چه حالی دارندیکراست به 

دیدنت آمدم ودسته ای ازگلهای ریزفیروزه ای 

به دستت دادم . 

گفتی :(چقدرقشنگ!) 

ولی نپرسیدی چه گلی است.آن گلهارابه منظوری 

به تودادم فکرمیکردم میدانی چه گلیست 

آن گلها گل(فراموشم نکن)بود.

نمیدانم اگر میدانستی ویامیپرسیدی درآنچه بعداپیش آمد 

تغییری ایجادمیشد؟ 

من فراموش نکرده ام نمیتوانم فراموش کنم 

توچه فراموش کرده ای؟

وآئینه ی شکسته...

وآئینه ی شکسته... 

میدانستی که دلبسته ی کارهای صادق هدایتم 

همانطورکه امروزدل میدهم به نوشته های عباس معروفی 

ولی آن روزهای خزانی تازه ازدوراهه ی تفریق برای هم گفته بودیم 

وتواصرارداشتی که بازبگوئیم .ولی من طفره میرفتم نمیخواستم شکوه 

آن روزپائیزی رادرباغکوچه ای که میدانی بی نظیرترین کوچه باغهای دنیاست 

رهاکنم وباتوازچیزهائی بگویم که حتی تصورتحققش برایم غیرقابل تحمل بود 

ولی توپیله کرده بودی وچاره ای نبودنگاهت که کردم  

گفتی : 

(چطوری با مفهوم دوراهه ی تفریق آشناشدی؟) 

گفتم :(درک دوراهه ی تفریق ساده است اولین بارکه کودکی راازشیرمیگیرند 

اوباعزیزترین کسی که دردنیاداردبه دوراهه ی تفریق میرسددرزندگی تادلت بخواهد دوراهه ی تفریق فراوان است

گفتی:(درست است.ولی برای تو غم انگیزترین نوع رسیدن به دوراهه ی 

تفریق راکجادیدی؟) 

گفتم:(همه ی دوراهه های تفریق غم انگیزندولی به صورت مکتوب 

غم انگیزترین دوراهه ی تفریق برای من زمانی بود که به این 

نوشته رسیدم:-پرنده ای که به دیار دیگررفت برنمیگردد-) 

گفتی:(آنراکجا خواندی؟) 

گفتم

(داستان آئینه ی شکسته ی صادق هدایت

وخواستی که آن رابرایت بیاورم.آوردم وخواندی وروزبعدبا چشمان پرسوال 

گفتی:(به چه دلیلی آنهابه دوراهه ی تفریق رسیدند؟) 

گفتم:(روابط انسانهاشکننده است گاهی رشته ی مهربی هیچ دلیلی میگسلد 

واگرگسیخته شدغیرقابل ترمیم است.نه این که دلیلی نداشته باشد 

داردولی درمواردزیادی دلیلش رانمیتوان گفت حتی نمیتوان باشنیدن درک کرد 

بایدگیرنده های قوی داشت وآن را حس کرد 

همانطورکه حس کردن آئینه ی شکسته ی هدایت 

حس کردنش ساده نیست انسان موجودغریبی است)

http://www.sokhan.com/hedayat/ayeneh-shekasteh.pdf

روحانی یافیلسوف؟؟؟

روحانی یافیلسوف؟؟؟ 

به یادداری درغروبی مه آأودبه تو گفتم: 

(گاهی بی هیچ دلیلی آدمها به دوراهه ی 

 تفریق میرسندچه رسدبه بسیاران مواردی که برای رسیدن به  

دوراهه ی تفریق دلایل بی شماری دارند.به هرحال این خوی  

آدمیانست وعجیب است  که هرچه جوامع مدرن ترمیشوند 

این جدائی هابیشتروبیشترمیشوند.شایدهنرمندان 

صورتهای مختلف این جدائی هاراثبت کرده باشندولی کمتربه اندوه حاصل ازآنها پرداخته وزندگی حزن انگیز ونوستالژی بعدازآن رابه تصویرکشیده باشند

گفتی: 

(چه میشودکه آدمهابه دوراهه ی تفریق میرسند؟) 

گفتم : 

(یکی میشودروحانی ودیگری میشودفیلسوف

گفتی: 

(بین روحانی وفیلسوف چه ارتباطی هست) 

گفتم: 

(دیروت میگوید:تابه حال یک فیلسوف یک روحانی رانکشته درحالیکه خون فیلسوفان بسیاری به فرمان روحانیون به زمین ریخته

گفتی: 

(ظالم ومظلوم؟) 

گفتم: 

(میل به قتل درآدمیان یاسرشتیست یاایدئولوزیک است 

این دومی خطرناک تراست.وقتی به بهشت وجهنم معتقدشدیم/روحانی فیلسوف/ظالم/مظلوم/سفیدیاسیاه دیدن جهان امری حتمی میشود

 گفتی: 

(اگرباکسی به دوراهه ی تفریق برسی روحانی میشوی یافیلسوف؟) 

گفتم: 

(فرق نمیکند هرقاتل با مقتول کارش کامل میشودولی ترجیح میدهم به راه 

فیلسوفان بروم

هان عزیز!چرابه راه روحانیون رفتی 

د 

ل 

م 

ب 

ر 

ا 

ی 

ت 

میسوزد!

دریچه...

دریچه... 

آن روز به تو گفتم :(سوتفاهم ریشه ی  

روابط آدمهاراازبیخ برمیکند میترسم آنچه میگویم نفهمی وبامن دل گران کنی! 

بنا به آئین من.هرکه دوستی ببیند وبدکندکافرنعمتی کرده وسزای 

کافرنعمت شمشیربرانی است که دست طبیعت به گردن  

تندیس امیدخیانت پیشه اش میکشد.) 

آری میگفتم ونمی دانستی   

که قلب من پشت  

میله های زندان 

 سینه ام شده قبرستان ازیادرفته ی 

هزاران آرزو ومیل واشتیاق. 

باری اینگونه بودکه هذیانهای بادپریشان اوهام هرزه گرد 

درفضای سربی روزهای غبارآلود پائیززندگیم طنین داشت.همیشه 

زوزه های باد.مارش حزن انگیزقصه ی دردی 

نهفته رادرباغکوچه های خیالم 

بامن همراهی میکرد 

که گوئی داستان 

پردردی رااز 

گلوی گرفته ی 

نودامادی 

رانده از 

کاشانه ی 

معشوق 

درگوش کرعجوزه ای زشت به زبان گله بیان میکند 

که راهی جزتباهی پیش پایش نمیگذارد 

این هولناک بودومن صبور بودم درکشیدن باردردی 

که سنگینیش خارج ازطاقت 

شانه هایم بود 

گذشت... 

وامروزدلم برایت میسوزدکه اگرزندگی همه ی درهای 

عالم رابه روی تو بسته است هم او 

دارددریچه ای هراندازه کوچک

رابرویم میگشاید

تنهائی...

تنهائی... 

توتیزهوش هستی ومن کشته ی تیزهوشی توام 

حافظه ات قویست واین برایم پرجاذبه است حساسی وبدون اینکه 

ازکسی یاچیزی بگذری باگیرنده ای قوی زنانه ات  

نسبت به همه چیز واکنش 

نشان میدهی واین 

مرامفتون تو 

کرده بود 

ف 

ر 

ا 

م 

و 

ش 

نمیکردی وهمه ی اینهاازتودرتعامل 

موجودبی همتائی 

برایم ساخته 

بود 

یادت هست ؟روزی گفته بودم: 

:کسی رادرگورکسی نمیگذارند: 

وتوبااینکه مدتهاازگفتنش گذشته بوددرآن جاده ی خزان زده ی 

پائیزی راه به من گرفته بودی که منظورم ازین گفته چیست هرچه 

کردم که بگذریم نگذاشتی ونگذشتی 

باخنده ی تلخی 

به توگفتم: 

:منظورم تنهائی محتوم آدمهاست: 

گفتی : 

:تنهائی خودت راآنگونه که حس میکنی برایم بگو: 

گفتم: 

:اینکه ماروی کره ای معلق درهوازندگی میکنیم که با هیچ جهانی 

درارتباط نیست شایدمنشاطبیعی تنهائی محتوم 

بشراست این تنهائی گاهی 

مرابه وحشت می اندازد 

ومن غباری همیشه درراه.چرخان ازوزش هرنسیم وباد. 

بی آرام وازجای برکنده.گهگاه به هررویه ا ی چون غبار خسته بر 

آینه وقاب وروزنه وپنجره های نحس بسته  

به خواب رفته ام! هرکس ازمن

چیزی می ستاند 

وهیچ نمیدهد 

این 

ه 

و 

ل 

ن 

ا 

ک 

است ولی مراباکی نیست! 

تحت تاثیرگفته ام ازمن جاماندی 

برگشتم وازپشت مه 

به سختی 

دیدم 

که 

ا 

ش 

ک 

درچشمانت حلقه زده بغض آلودگفتی :

:چیزی ازتو نمیکاهم و بی هیچ توقعی 

هرچه توراکامل ترکندبه تومیدهم 

تا تنهائیت راجبران کنم 

من هم تنها هستم 

به این تنهائی 

هاخاتمه 

م 

ی 

د 

ه 

ی 

م: 

حالاچه من که ازتنهائی ابائی نداشتم 

توچه باتنهائی هایت 

چه میکنی؟ 

د 

ل 

م 

ب 

ر 

ا 

ی 

ت 

م 

ی 

س 

و 

ز 

د

چشمانی بی نیازوبیزارازسرمه ورمه دان

چشمانی بی نیازوبیزارازسرمه وسرمه دان 

 امشب بایدببینم چگونه میتوانم ازخوانده ها وشنیده ها ودیده هایم 

کمک بگیرم تابشودوشایدبشودوبتوانم به یادبیاورم وبیان کنم  

جاذبه ی دوچشم سیاه وبراقی که میشدومیتوانستم وشد 

که خودم رادراعماق آنهاغرق کنم وازخودبی خودشوم 

که مدتهابودخراب توبودم.توبودی وسپیدی تنت 

آن سپیدی خالص یکدست چون ماه 

درخنکای شبهای کویر 

همه تورابه حسن خلق میشناختندوزیبائی شگفت انگیزغیرقابل 

وصفت.آه اندوهبارست که به هرروی زیبائی حسود 

بسیارداردوزیبائی بخل بخیلان رابرمی انگیزد 

وآنچه حسدحاسدان میکرداشکهائی 

بودکه روان میشدوروان شد 

ازپس آنهمه بخل 

بخیلان 

وچون سیل بنیان کنی کند ریشه ی جانم رااززمین دشت جان تووبرد 

آری اشکهای همان چشمانی که بی نیازبودوبیزاربودند 

ازسرمه وسرمه دان.وه که زیبائی تو هزارهزار میشد 

به هنگامه ای که سخن پیرامونت بسیارمیشد 

وبه چشم میدیدم چشمانت راکه به 

قرق حیاپناه میبردومن مست 

آن هاازخود 

ب 

ی 

خ 

و 

د 

م 

ی 

ش 

د 

م 

مردوزن

مردوزن

یادت هست درآن جاده ی مه آلودمیراندم وتو

درکنارم نشسته بودی وپرسیدی:"اززن ومردبگو"

گفتم:"مردبه مثابه‌ ی درخت است.درخت نیازمندزمین است که

درآن ریشه بزند.بدون زمین درخت بی ریشه است.درخت بی ریشه میمیرد،توزنی باصبروعشق وگشاده دستیت برای مردحکم زمین راداری

بازخم،آه وناله،گرسنگی ومرگ آشنائی.همه چیزاززمین گرفته میشود.تو زمینی.همه چشم به دست تودارند.توبیهوده چشم به دست حقیران داری

سرکش ترین مردان برسفره‌ی زنانگی تورام میشوند"

وقتی که این را شنیدی چون گل شکفتی و

گفتی:"اولین باراست که بااین

نگاه اززن بودن خودم

احساس غرور

میکنم"

اماتو

ز

م

ی

ن 

ن

م

ا

ن

د

ی

د

ل

م

ب

ر

ا

ی

ت

م

ی

س

و

ز

د

!

بهشت ودوزخ

بهشت ودوزخ 

یادت هست روزی گفتی :(ازبهشت ودوزخ برایم بگو) 

گفتم:(بهشت ودوزخ به خودی خودباتعابیری که بین مردم دارد 

تصوری اززیبائی وزشتی است ولی همین بهشت وجهنم تا وسیله ی 

ارتزاق دین به دنیافروشان ودین کاران مفت خورمفت چر 

قرارنگرفته اندخوبندولی بایددانست که دینکاران بااستفاده از 

دوزخ وبهشت جنگهابه راه انداخته .برادران وخواهران راواداربه کشتن  

هم کرده اند بگذارنمونه ای برایت بگویم.این رویدادمربوط به  

جنگهای صلیبی است که آن همه کشته به جای گذاشت. 

دراین جنگ بنا به  انگیزه های دینی ومذهبی 

سبب شدندتا آدمها خون هم را بریزندتا آنجاکه... 

(پیرزنی را دیدندکه خسته ازجنگ بادست راست ظرفی 

 ازآتش وبادست دیگر ظرفی پرآب حمل میکند. 

درجواب این سوال که به چه دلیل 

این کاررامیکندگفت:میخواهم باآتش بهشت راچنان بسوزانم  

که چیزی ازآن نماندوبا آب نیزآتش دوزخ راچنان 

 فرونشانم که اثری ازآن نماند. 

زیرامیخواهم ازآن پس هیچ کس نیکی رانه ازبیم 

 دوزخ وذوق بهشت  

بلکه تنهابرای مهرپروردگاربه جای آورد

خوب چنین فکری ازاخلاق مسیحیت بعدها به  

صورت آته ئیسم رواج یافت 

تو چه بهشت را برای چه میخواهی؟

ازدوزخ دوری میکنی که چه؟ 

دلم برایت میسوزد...

تریلوژی(اپی زود۳)

تریلوژی(اپی زود۳) 

 وای که دراین جهنم وقتلگاه استعداد،ازقدم زدن درآن غروب ِغم انگیزپائیزی درآن جاده ی نمناک وابرآلود،پرت ودوروبی انتهای بی رهگذر،ازسردادن مجددآن آهنگ قدیمی وساده ی فراموش  شده ای که آن راروزی برایت سوت میزدم چه آرامشی به من دست داده بودآرامشی ژرف وپایداروحیرت آورمثل آرامش سردفضائی که ستاره های دوردست درآن بدون اینکه به کسی منتی بگذارندباوقاری خدائی درحال گردشند.

تریلوژی(اپیزود2)

تریلوژی 

 (اپیزود 2) 

چه کسی را می شددرآخرین خم این مسیر پیچ پیچ بلواوآشوب یافت که دل بدهدبه صدیک هزاران نغمه ای که من ازسردرد با حزن واندوه ازگلوی گرگرفته و لبهای خشک خونین خویش درغیاب توسرداده بودم؟

تریلوزی(اپی زود۱)

 

تریلوژی  

(اپیزود یک)

ناگهان ملودی های حزن انگیزوفراموش شده ی یک آهنگ قدیمی را که آن وقتهاباهیجان سوت میزدم به خاطرآوردم که انگاردرذهنم هرکدام مثل حبابهای صابون درمجاورنوربه آسمان میرفتندوبررنگین کمان هریک تصویرمینیاتوری دنیائی جادوئی واثیری وخیال انگیزی نقش میگرفت ومتکثرمیشدکه تصویری تابناک ازتوراکه بدون شک تصورش حتی خارج ازوهم بشراست درذهن من زنده کرد.

تریلوژی

تریلوژی(مدخل) 

یادت هست به تو گفتم برایت یک تریلوژی دارم؟ 

نه!یادت نیست!توزودفراموش میکردی 

گفته اندفراموشکاران عمرطولانی دارند 

اگراین راست باشدمن عمرچندانی 

نبایدداشته باشم 

چون هیچوقت 

فراموش  

نمی 

کنم! 

باری تو تازه رفته بودی که این تریلوژی رابرایت نوشتم 

ولی هیچوقت زندگی وجریان تندامور 

اجازه ندادآنرابه شکلی 

به تو نشان بدهم 

عیب ندارد 

ماهی را 

هروقت 

ازآب 

بگیری 

تازه  

است 

ولی 

نه 

به 

تازگی 

تو 

که هیچوقت کهنه نمیشوی 

هیچوقت کهنه نشدی 

این هفته 

مدخل 

تریلوزی 

ودر 

آینده 

قسمتهای 

دیگرش رابرایت مینویسم 

مدخل _ 

پایان آن روز،بادسردی درفضای خاکستری شهربرگهای خزان زده‌ی درختان راتاراج میکردوبی رحمانه تن بی پناه آنهارابرهنه میکرد،بغضی راه گلویم رابسته بود،کلاغ بال شکستهی دورمانده ازهمپروازان مهاجرش به زحمت خودرابه کناره های افق میکشید 

...

یادت هست؟

یادت هست

یادت هست به توگفتم:"هرکس ازابرگرانباروعطرآگین هستی

بخشنده‌ی بی منتش قطره ای فقط قطره ای باران برکویرسوزان اشتیاق صبرسوزمن بباردخدابانوی رویاهای من خواهدبود"

وتوگفتی:"چراقطره؟من رودخانه ای ازمهرومحبت ازابرمهربانیم خواهم باریدتاکویرتورابه دشت شاداب وسبزومصفائی تبدیل کند."

میگویندآدمهاازکارهای ناکرده شرمنده اند.توشرمنده نیستی؟

تاخیر

تاخیر

میخواستم گفتمگفتی ازگفتمگفتیهایمان رابنویسم

ولی یادچیزدیگری افتادم

یادت هست اگرقراری باهم میگذاشتیم درطی آن مسافتهای

طولانی سرثانیه به هم میرسیدیم؟

هنوزیک،دو،سه گفتنت رابه خاطردارم.سه که میگفتی به هم رسیده بودیم

هرگزنشدکه تویامن درسرماوگرما،بادوباران وبرف

تاخیرداشته باشیم.خنده های بعدازسروقت به هم رسیدنهایمان رابه یادداری؟آن رابزرگترین موفقیت میپنداشتیم

هرگزبه یادندارم آنگونه که من وتوازدیدن هم خوشحال میشدیم

کسانی بوده باشندکه ازدیدن هم خوشحال شوند.

راستش رابخواهی برای آن قرارهادلم تنگ شده

امروزدلم برای خودممیسوزد

عصرهرسه شنبه

عصرهرسه شنبه

عصرهرسه شنبه‌ی یکی ازسالهای

جنگ رابه یادداری؟تاساعت پنج عصرهمه‌ی کارهای مربوط به

 درس ومشقم راتمام میکردم.کتابی دردست میگرفتم ودرباغ قدم میزدم ووانمود

میکردم که دارم درس میخوانم.چشمهایم به درباغ بود.

ازپچپچه های لبان اشتیاق دردلم غوغائی به پابود.تاهمراه مادرت بادفترو 

کتاب ریاضیت بیائی.مادرت ازپله هابالامیرفت،من میماندم وتوزیر 

سپیداربلندی که تاآسمان قدکشیده بودتاتوهمه‌ی آنچه راازمن بهترمیدانستی  

بپرسی.خودت بعدهاگفته بودی که آن ساعات حس میکرده ای که درسیاره‌ی دیگرزیرآسمان متفاوتی بامن به تنهائی دراوج شادمانی زندگی  

میکرده ای که حاضرنبوده ای آن راباتمام دنیا عوض کنی.بعدها خودت  

میگفتی که  همه‌ی آنچه میپرسیدی بهانه ای بودبرای 

 اینکه بگوئی دوستم داری ومن بعدتربه توگفتم که همه‌ی 

 آنچه درجواب به سوالات ریاضی تومیگفتم 

 بهانه ای بودکه گفته باشم تورامیپرستم.پائیزوزمستان وبهارآن 

 سال پربوداز عطرخوش عصرسه شنبه هاکه

بوی خوش تن ونفس های تورامیداد.همه‌ی مدادها،خودکارها،روسری  

هاودستمالهائی که برایم به عمدجامیگذاشتی وسایلی بودندکه بتوانم طولانی ترین

زمان عصراین سه شنبه راتاسه شنبه‌ی بعدتاب بیاورم.همه رادارم وباآنهاو

دیگرچیزهائی که روزی به تو تعلق داشت شبهاوروزهایم راتکرارمیکنم.

توچه آنچه رازمن نزدت ماند نگاه داشته ای؟به چه کسی

 بگویم بیاید دلش برای هردوی ما بسوزد؟