فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فرار

فرار 

آنروزموتوری با صدای بسیارناهنجاری ازکنارت گذشت 

وحشت زده خودت رابه من چسباندی  

گفتی: 

(ترسیدم

گفتم: 

(ترس وفراروپناه آوردن 

واکنشهای دفاعیند.همین هاهستند 

که موجودات راازگزندبسیاری ازخطرات نجات میدهد 

اگرترس نبودچه بساکه بسیاری ازموجودات 

نسلشان منقرض میشد.بسیارانی احساس ترس را 

به هوش نسبت میدهند.) 

گفتی: 

(اینهاهمیشه مفیدند؟

 گفتم: 

(نه تا آنجاکه راه به خطرببندند)  

گفتی: 

(گاهی به سرم میزندفرارکنم) 

گفتم: 

(فرارتوتورانجات نمیدهدتومیخواهی ازخودت 

ازهویت خودفرارکنی واین ازخودگریزی 

امکان ندارد) 

ازتو خبرزدارم 

دیدی نتوانستی ازخودت بگریزی 

دلم برایت میسوزد!

ترس

ترس 

گفتی: 

(برتوچه میگذرد؟

گفتم: 

(میترسم!) 

گفتی : 

(تو وترس؟

گفتم: 

(آره!میترسم!) 

گفتی: 

(ازچه؟

گفتم: 

میترسم 

(...مثل زنی که ازعبورمیترسد 

میترسم ازجداشدنم 

وترسم ازاشیا 

ترس اززوال دهانیست 

که درمحاق تنم ساختی 

عادت کرده ایم یا 

عادت کرده ایم؟ 

که قطعه قطعه می افتم 

درآئینه ای که آبهای زمین را 

وارونه کرده است  

آبش را 

درلیوانی پرآب رهامیکنم 

وترس خواستنت درسرزمین بی ماهی 

شعری را به گریه هایمان متقاعدمیکند 

...

گفتی: 

(اینوکی گفته؟

گفتم: 

(پگاه...

بگذاربرایت بگویم:

بگذاربرایت بگویم:

(دلگیرم دلگیرم ازین روزهای خاکستری! 

امروزتنها آسمانش غمباروپراندوه نیست که تحملش کنی 

چشم که میبندم حس میکنم که هردم خون شتک 

میزندبه توده های ابرحزن انگیز 

درهم پیچیده اش)  

دلت برایم نمیسوزد؟

من گفتم

من گفتم 

من گفتم: 

(میان آمدن ورفتن درنوسانم.چوب چه کنم؟به دست دارم 

وبین دوناآگاهی تلوتلومیخورم.گیج ومنگ بی حالم

گفتی: 

(چه میشودکه آدمی می آیدوچه به سرش می آیدکه میرود؟ ) 

گفتم: 

(برای آمدن وسوسه ی یک هوس کافیست ولی برای رفتن 

دلایل محکمی بایدباشدکه دل برکنی وروبگیری وپشت کنی به آنچه  

که به خاطرش آمده ای وپشیمان وسرکنده شولای خاکستری غربت 

به سربکشی وبه بهانه ی بغضی که راه گلویت رابسته 

شانه هایت ازگریه بلرزدودل بدهی به دریای 

غم غربتی که رفتنت پیش پایت می گذارد

اینجابرای من پایان رفتنیست که توازآن جا مانده ای  

میگویند: 

(اگرچه این نوع رفتن خفتن دربستررنج است 

ولی آنکه میماندرنج بیشتری میبرد) 

درچه حالی؟ 

دلم برایت میسوزد!

آیا انتخاب سرچشمه ی آزادی است؟

آیا انتخاب سرچشمه ی آزادی است؟ 

آن روز گفتی: 

انتخاب کن !)

گفتم : 

(دشواراست

گفتی : 

(مگر نه اینکه انتخاب سرچشمه ی آزادیست؟

گفتم: 

(آری انتخاب سرچشمه ی آزادیست ولی تا هنگامیکه 

حق انتخاب نداری وقتی حق انتخاب داشتی 

امکان اینکه روزی از انتخابت پشیمان شوی 

بسیاراست

گفتی: 

(چطور؟

گفتم : 

(این از سرشت ناهمگون وشرور حیات است 

اگراز دست راست بروی چپ راازدست داده ای 

واگربه چپ بپیچی راست راازدست داده ای واین غم انگیز ترمیشود 

ازینجهت که آدمی به داشته هایش نمی اندیشدبیشتر 

دل درگروآنچه هائی داردکه یا ندارد 

یاازدست داده است

آن روز نپذیرفتی .حالاچه؟ 

ازتو خبردارم 

ودلم 

ب 

ر 

ا 

ی 

ت 

میسوززززززد

این یاآن

این یاآن 

زمستان سردی بودولی گرمای اشتیاق باهم بودن 

سرمای زمستان رارانده بود 

به هم که رسیدیمُ خندیدی ودست راستت را 

مشت کرده جلوی من گرفتی 

وخندیدی. 

چشمان سیاهت برق میزدومن درته آنها 

دنیای رنگینی رامیدیدم 

که هنوزهم که چشمم رامیبندم میتوانم آنرا مجسم کنم 

ومثل آن روز ازمستی شادی لبریزشوم 

مشت بسته ی توبه یک 

بازی تبدیل شده بود 

معلوم بود که وقتی بازش کنی 

دوتا چیز هست که من باید 

یکی راانتخاب کنم 

واین انتخاب اندکی طول میکشیدکه من  

بگویم: 

(این یاآن

وتو بگوئی: 

(هرکدام که دلت میخواهد

آن روز بعداز آنکه من شوکلات سبزراازبغل شکلات 

قرمزبرداشتم 

گفتی: 

(این یاآن؟بالاخره آدم باید با این یاآن چه کند

گفتم: 

(این یاآن داستان غم انگیزیست به طوری که بعضی ها 

زندگی را نوسان بین این وآن میدانند.بایدخداخداکنیم که این وآن 

مارابه موضوع آن تابلو نقاشی شبیه نکند.) 

گفتی: 

کدام تابلو؟

گفتم: 

(دریکی ازموزه های فرانسه تابلوئیست که زنی نیمه برهنه بسیارزیبائی

روی تختی نیم خیز شده وداردلباس مردی را 

که ازاومیگریزدازعقب میکشد 

ومردازاومیگریزد 

تا به عفریته ی زشتی که آنسوی تابلو هست 

پناه ببرد

گفتی : 

(یعنی تااین حد؟

گفتم: 

(آری!!!) 

گفتی: 

(غم انگیزاست

گفتم: 

(خیلی)

تصویردوم

تصویردوم 

چیزی ازآشنائیمان نمیگذشت که 

روزی به تو  

گفتم : 

(همه ی کوششم اینست تا به تصویر دوم تو برسم ) 

گفتی : 

(مگرآدمی چندتصویردارد؟

گفتم: 

(اگر بینش غرب وشرق عالم با هم هزاران اختلاف داشته باشند 

درین مورد بخصوص که آدمی دوتصویردارد 

باهم توافق دارند

گفتی: 

چه تفاوتی بین تصویراول ودوم وجودارد؟

گفتم : 

(تصویراول همان احساسیست که باراول ازدیدن کسی حاصل میشود 

به نظر زشت یا زیباخوش خلق ترسناک ویا...به نظرمیرسد. 

درستی یانادرستی این احساس 

دردیداراول معلوم نیست ولی تصویردوم با گذرزمان 

به صورت قطعات یگ پازل کشف میشوند 

که ازکنارهم قرارگرفتن آنهاتصویری به دست می آید 

که به حقیقت نزدیک تراست

میدانی گذرزمان این خوبی را داردکه چون زندان یا سفر 

ازهرکسی تصویرعریانش رامقابلت میگذارد 

حالاما نه تنهاتصویرنخست بلکه تصویردوم خودرا مقابل دیگری 

 عریان گذاشته ایم.ازاینکه عریان دیده میشوی 

شرمسارنیستی؟ 

دلم برایت میسوزد!

اشتباه محاسبه

اشتباه محاسبه 

آن روز به توگفتم

(تو مرادچاراشتباه محاسبه کرده ای.) 

گفتی

(محاسبه راکسی میکندکه به دنبال منفعتی باشدوتاآنجا 

که من تورامیشناسم بخصوص دررابطه باآدمهادنبال منفعت شخصی 

نیستی بیشتربه روابط بی شائبه دل بسته ای

گفتم

(محاسبه هاهمیشه قرارنیست انسانرابه منفعتی برساند 

محاسبه ازآن نوع که من دررابطه باآدمهابدان پای بندم وسیله ایست 

برای رساندم به شناخت درموردافرادتاآدمیان رانشناسی 

نمیتوانی حدودروابطت راباآنهاتنظیم کنی) 

گفتی

(چطورتورادچاراشتباه محاسبه کردم؟

گفتم

(برای اینکه کسی رادچاراشتباه محاسبه کنی 

راههای متفاوتی هست که ساده ترین آنهااین است که 

به کسی که میخواهدتورابشناسددرموردخودت آدرس غلط بدهی 

درین صورت است که اوباآدرس غلط تودل میبنددبه 

باغ خوش وجودتووبه راهی میرودگاه دورودراز 

ویکباره ازکویرسوزانی 

سربرمی آوردکه هیچگاه انتظارش رانداشته است) 

گفتی

(چاره چیست؟

گفتم: 

(برای کسی که به راه ناخواسته کشیده شده 

جبران کارساده نیست.چنین کسی اگربتواندبرگردد 

که نمیتواند.به هرحال کابوس آن راه به اشتباه رفته همچنان 

تاپایان عمربرایش باقی میماندوعجیب است که درین ماجراآنکس 

هم که به نشانه های نادرست کسی را به راهی کشانده 

ازکابوس بی بهره نمیماندواگرراه نجانی برای گمشده ی کویری باشد 

امیدبه نجات آنکه انگشت برای نشان دادن راه اشتباه به سوئی برده 

وجودندارد) 

دلم برایت میسوزد 

اززبان پائیزباتوسخن میگویم:

اززبان پائیزهشتادوهشت باتوسخن میگویم: 

نازنینم 

سلام 

من دارم به سفربی بازگشتی میرم 

ببخش که تاریکی شب وترس ازسرمای زمستون اجازه  

ندادبیام ببینمت.یادت باشه که توروبه بهای 

 رنج خزانی که تحمل کردم 

عاشقانه دوست داشتم 

یلدامبارک

پائیزهزاروسیصدوهشتادوهشت

بازهم گفتی...

بازهم گفتی... 

میدانی-عشق امکانیست که کسی به فردی میدهد 

تاپادشاهی کند.حتی اگرشده 

 درقلمرووجودیک نفر! 

واین امکان فراهم نمیشودمگرآن کس چیزی بگوید 

که بنددل رابه لرزه های زلزله ی عشق طوری بلرزاند که  

آدمی راوادارکندکه بنددل ازمیخ دیوارستبروسیاه جهنم برکند 

وبه گردن آن کس بیندازدکه راه به باغ هزاردرعشق دارد 

درین باوربودم که تو در دلتنگ ترین غروبهای دنیا 

به من گفتی: 

(توآن ستاره ی دنباله داری که هرهزارسال برمنجم 

کوری دست میساید.)  

ومن به تو گفتم: 

(من نه تو-آره تو 

آن ستاره ی دنباله داری که هرهزارسال برمنجم کوری دست می ساید

واین همزبانی کارخدای عشق است

گفت:درگیرمن نشو...

گفت: 

درگیرمن نشو... 

گفتم: 

(شب وروزخزیده ای چون یادی خوش درپس پشت خیالم 

درمن جریان داری/پیوسته تکراروتکثیرمیشوی!) 

گفتی: 

(توحیفی خودت رادرگیرمن نکن/حتی مرادوست نداشته باش 

من با اندازه ی دوتامان دوست خواهم داشت!) 

گفتم: 

(مرداست ودرگیریهایش/دغدغه هاواگرمگرهایش وشرط وشروطش 

هرچه هم دل به رفتن داشته باشد/لحظه هائی میماندتاخودش را 

درآئینه ی دوچشم ببیندومحک بزند/بالاخره بداندچندمرده حلاج است؟ 

ازجنس من مردی که چون رودخروشانی سرسپرده ی رفتن است دست کم 

این حق برایش باقیست که به ریشه هائی که درختان ستبررابه زمین  

خداپیوندمیزندوماندگارمیکندبیندیشد وحسرت ماندن داشته باشد. 

بی ریشه گی دردبی درمانیست 

آدمی دلبسته ی داشته های خودنیست 

دل میبنددبه آنچه هائی که ندارد. 

اینست که زندگی میشود نوسان بین داشته ها ونداشته ها

گفتی: 

(یعنی عاشق میشود؟عشق چیست؟

گفتم: 

(عشق بالابلنداست وگردنی افراخته دارددرقالب 

حقیرهیچ تعریفی نمیگنجدولی ازبین تعاریف موجودیک تعریف شرقی هست 

که بسیاردوستش دارم.) 

گفتی: 

(کدام تعریف؟

گفتم: 

(...عشق راازعشقه گرفته اندوآن گیاهیست که درباغ پدیدآید.دربن درخت. 

اول بیخ درزمین سخت کند/پس سربرآوردوخودرا دردرخت می پیچد 

 وهمچنان میرود تا جمله درخت رافراگیردوچنانش درشکنجه کندکه  

نم دردرخت نماندوهرغذاکه به واسطه آب وهوا به درخت میرسد به تاراج میبرد 

تا آنگاه که درخت خشک شود...)  

گفتی : 

(عشق به تن آدمش برازنده است

گفتم: 

(تورانمیدانم ولی هنگامی که مردشرف خودراباپستی آلوده نکرده 

هرردائی دربرکندزیباست/قبای عشق هم همین حکم رادارد

بازگفتم: 

(برو تن پوش سبزململ عشق رابپوش 

وسعی کن به قامتت بیاید

چه شد بالاخره پوشیدی؟به تنت زارنمیزند؟ 

دلم برایت میسوزد

تنهائی

تنهائی 

بعدازچندروزکه همدیگرراندیده بودیم مثل همیشه 

سروقت آمدی وتونمیدانی بیقراری چون من چقدراین وقت شناسی تورا دوست  

داشت.به هرحال آمدی خندان وشاداب وسرحال 

خنده پخش شده بودروی صورتت  

وچشمها!چشمهایت 

برق میزد 

برقی که هستی مراتا ته آن چشمهای سیاه جذب میکرد 

وهنوزهم یادش مرادریک تهی 

بی پایان میبردومیگرداند 

گفتی: 

(کجابودی؟

گفتم : 

(برهوت تنهائی!) 

گفتی: 

(چکارمیکردی؟

گفتم : 

(خیال...رفته بودم که درتنهائی دل بدهم 

به خیال...) 

گفتی: 

(خوب بود؟راضی شدی؟

گفتم: 

(خوب که بله!آمارضایت؟نه

گفتی: 

(چرا؟

گفتم: 

(وقتی همه ی راهها بسته است تنها 

راهی که بازمیماندراه کویرتنهائیست آنجاست که اگرشجاع باشی 

ودل به منقازعقاب گوشه نشینی بدهی 

میتوانی چون سلطانی تماشاچی درخت تناورخیال بشوی

گفتی: 

مگر خیال درخت دارد؟

گفتم: 

(آنچه دربرهوت کویر زیبا وبالابلندمیروید 

خیال است.این تنها درخت تناوریست که دربرهوت سوزان تنهائی 

خوب زندگی میکندمی بالد وبه گل وبروبارمی نشیند

گفتی: 

(هرجادرخت هست پرنده ای هم هست 

پرنده ای هم به درخت خیال می نشیند؟

گفتم: 

(به تعداد ستاره های آسمان کویرتنهائی پرنده های رنگارنگ 

برشاخه های درخت خیال نغمه درنغمه ازین شاخه به آن شاخه 

میپرندوچهچهه میزنندگاهی چنان شادی آفرین که تورا رویاوار 

به رقص میکشد وگاه چنان غم انگیز 

که هربغض را درگلوبه گریه میبرند.) 

گفتی: 

(شورخیال کجا اوج میگیرد؟

گفتم: 

(شورخیال وقتی به اوج میرسدکه تبدیل به یک شاهکارهنری بشود 

وتوانمند ورازگشابتواندوجهی ازوجوه بیشمارآدمی وهستی را نشان دهد

گفتی: 

(بهترنیست خیال بازی به حرمتی هنرمندانه 

تنهائی را بیان کند.مگرنه اینکه درتنهائیست که درخت خیال میروید؟

گفتم : 

(همین است.خیال دربیان تنهائی الماسیست که تراش میخورد 

ومیشود نگین درشتی برتاج هنر.) 

گفتی : 

(مثل؟

گفتم: 

(داستان کوتاه سگ ولگردصادق هدایت

گفتی : 

(نخوانده ام ) 

گفتم : 

(برایت می آورمش

ولی زندگی هرگز اجازه ندادبه قولم وفاکنم 

چه شد؟بالاخره آن را خواندی؟ 

دلم برایت کباب است! 

http://www.sokhan.com/show.asp?id=84033

غروب

 Picasion.Com 

غروب 

غروب بودقبلابه توگفته بودم وقتی برای اولین باربه  

مادرگفتم: 

غروب رادوست دارم

 گفت: 

(هرکس غروب رادوست دارددل دردمندی دارد

هرگز نفهمیدم بین دل پرشروشورمن که پیوسته چون آتشفشانی 

میخروشدوآتش می فشاندودردمندی چه نسبتی است. 

ولی حالا فکرمیکنم که شاید منظورش این بود 

که اگردلت ازین هم آتشفشانی ترباشدهستندکسانی 

که آن را به زمسانی تبدیل کنندتا سرمایش تامغز استخوانت 

نفوذکند.آخه یه روزازروی تمسخربه مدعی عشقی گفته بود: 

(سری که عشق نداردکدوی بی بار است 

لبی که خنده نداردشکاف دیواراست

حالا درآن غروب بود که گفتی: 

(بازم غروب رادوست داری؟

گفتم: 

(دلبستگیم به آن بیشترداردمیشود

گفتی: 

(وقتی زندگی سراسرغروب شودچه بایدکرد؟

گفتم: 

(بایدبه فکرعروسک پشت پرده ای بود

گفتی: 

(عروسک؟پشت پرده؟

گفتم: 

(آره

گفتی : 

(منظورتو نمیفهمم

گفتم : 

(عروسک پشت پرده یکی ازداستانهای 

کوتاه هدایت است.برایت می آورمش

وزندگی هیچگاه فرصت ندادآنرابرایت بیاورم.کاش میشد 

به هرحاال نشدوسرانجام من ماندم وجستجوی یک عروسک پشت پرده 

که اگرراوی داستان کوتاه هدایت آن را یافت 

من هرگزآن راهم نیافتم 

نیست جستجو 

بیهوده 

ا 

س 

ت 

حتی 

ی 

ک 

ع 

ر 

و 

س 

ک 

پ 

ش 

ت 

پ 

ر 

د 

ه 

http://www.sokhan.com/hedayat/aroosake_poshte_pardeh.pdf

تنهائی

 Picasion.Com

 

تنهائی 

آنچه رابرایت مینویسم درحقیقت نتیجه خوابی است 

که دیشب دیدم.دشواراست ولی ازحافظه ام کمک میگیرم تاآنچه 

اتفاق افتاده رابی هیچ دخل تصرفی برایت بازنویسی کنم: 

درکویری راه کم کرده سرگردان وبی توش وتوان میرفتم 

شیوارادیدم استادی که درهند  

به من یوگامی آموخت 

گفت: 

(یافتی؟) 

گفتم

(جستم ومیجویم .نیافتم ونمی یابم) 

گفت: 

(سکوت کن تابیایدسکوتت رابخواند!) 

گفتم : 

(سکوت نمیدانم من بیقرارم تاب سکوت ندارم) 

گفت : 

(پشت این تپه ی شنی روی شنها داستانی نگاشته ام 

آن را بخوانی سکوت خواهی کرد.باسکوت خودت راازدرون 

حفرمیکنی .خودراکه حفرکردی عمیق میشوی عمیق که شدی 

میابی) 

به راه افتادم آفتاب درمیانه های آسمان میگداخت وازآن شراره میبارید 

خودرا به پشت تپه رساندم.روی شنها به خط زیبائی چیزی نوشته بود 

شروع به خواندن کردم ولی بادسهمگینی وزید 

کلمه هارا دانه دانه می کند وباخودمیبردومن با ولع نوشته ای  

را که حالا شبیه متنی شده بود که ازهرسطرش کلماتی راپاک کرده باشند 

ناقص میخواندم ومیگذشتم آنچه ازآن را به یاددارم برایت مینویسم: 

(نداشتن تو گاهی این معنی راداردکه کس دیگری لایق داشتن توست 

که درین صورت نمیدانم نداشتنت سخت است یا تحمل اینکه دیگری توراداشته باشد. 

... 

صورتم رابه دست نوازش نسیم زمستانی میدهم که درراهست. 

...  

که اگرازداشتنت کسی زنجیراسارتت راببافدلعنت برمن اگرتوراآزاد نخواهم 

... 

خاطره هایم رامیگذارم وباخاطره هایت میگذرم 

... 

دوست داشتن دلیل نمیخواهد.این نفرت است که هزاران دلیل به دنبال خودمیکشد. 

... 

برسریرسلطنت جزیره ی تنهائی تکیه کن وجگربه منقارعقاب 

بی کسی بسپارتا 

... 

وقتی می اندیشدی به ناچاردم فرو میبندی.اماآنگاه که زمانه ی زخم خورده 

تورا را به شهادت بطلبدبه هزاران زبان سخن خواهی گفت 

... 

آتش سفسطه اندرجگرجام مزن 

یعنی:ازبهرغم سوختگان باده منوش )

... 

حالا بیدارشده ام .صورتم را به دست نوازش خورشیدمیسپارم 

یک شب دیگرپشت دیواربلندفاصله ها صبح شده 

ومن بیشترازهمیشه تشنه ی تو مانده ام اگرچه میدانم ازین ابرهای سترون دلگیر 

نمی نصیب حنجره ی گرگرفته ی تشنه ام 

نمیشود.ابرهای لجوج وماندگاربی باران روزهای خاکستری 

ابرها 

ابرها 

ا 

ب 

ر 

ه 

ا 

.

 

دروغ

دروغ 

یادت هست روزی با چه عصبانیتی  

گفتی: 

(ازدروغ متنفرم ...) 

ظاهرادوستی به تودروغی گفته بودوتو با نبوغت!!! 

هاهاهاهاهاهاهاهاهاه 

دروغ راتشخیص داده بودی!!! 

درآن حالت خشم وغضب وقتی خندیدم عصبانی ترشدی 

میخواستی حمله کنی ودوتاگوشم را بکنی بگذاری کف دستم 

میدانی تو به قدری خوبی که من عصبانی شدن 

توراهم دوست دارم. 

سکوت که کردم گفتی:  

(حق ندارم؟) 

گفتم: 

(نه!) 

واین دوباره توراعصبانی کرد.طوری باخشم نگاهم کردی که افتادم 

یادروزی که درکودکی ظهرتابستان درکوچه فوتبال میکردیم 

ازسروصدای ماهمسایه ی ترک که خیلی یزید 

شده بودبا شلنگی دردست آمد 

بچه ها همه فرارکردند 

من ماندم وزیرنگاه او 

خودم راخیس کردم 

این یادآوری مرابیشتر خنداند وتو بیشتر عصبانی شدی 

گفتی : 

(چرامیخندی) 

یواشکی جریان خودخیس کردن اون روزم را برایت گفتم. 

فکرنمیکردم این همه هنرمند باشم تو هم خندیدی وتو نمیدانی وندانستی 

که چقدرخندیدنت را دوست دارم.آرام شدی  

گفتی: 

(دروغ توراناراحت نمیکند؟) 

گفتم: 

(فرق دارد) 

گفتی : 

(فرقش چیست ؟) 

گفتم: 

(دروغ یک پدیده ی زمینی ومخصوص بشر است ازمریخ  

نیامده یکی ازمضامین بشریست با بشر به دنیا آمده وتا بشر هست 

دروغ هم هست همچنانکه تا بشر هست عشق ومرگ وخیانت ورنج وتنهائی 

و...هست درچنین مواردی باید آدم حسابش را با مضامین ماندگار 

روشن کند.آنهارا بشناسد

گفتی: 

(تو با دروغ وضع خودت را روشن کرده ای؟) 

گفتم : 

(آره) 

گفتی: 

(چطور؟) 

گفتم: 

بعضی ازدروغها جان انسان را ازخطرنجات میدهد 

تو چنین دروغهائی را نگفته یا نمیگوئی؟

گفتی: 

(چرا) 

گفتم: 

(بسیاری ازآثارهنری برمبنای دروغ سازی 

هنرمندساخته شده آیاتو دلبسته ی چنان دروغهائی نیستی؟

گفتی : 

(چرا) 

گفتم : 

(بعضی ازدروغها برای جلوگیری ازشرگفته میشود 

توازگفتن چنین دروغهائی اباداری؟

گفتی: 

(نه میگویم) 

گفتم: 

(آدمی که به تو دروغ میگوید ازتو میترسد پیش توراحت نیست 

آیا ازخودت بدت نمی آید که کسی ازتوبترسد وپیش تو 

راحت نباشد؟

گفتی : 

(چرا) 

گفتم  

(موارد بساردیگری هم هست که دروغ گفتن را مجاز میکند 

امادروغ اخلاقی دروغی علمی دورغ اعتقادی و...ریشه ی هستی را میسوزاند 

اینهادروغهائیست که زندگی راتباه میکند) 

گفتی: 

(برای این دروغها نمونه ای هم داری؟) 

گفتم: 

(آری برو داستان کوتاه مردی که نفسش راکشت رابخوان

گفتی: 

( مال کیست؟) 

گفتم : 

(همه ی راهها به رم ختم میشود: 

صادق هدایت)

http://www.persiangig.com/pages/download/?dl=http://boofekur.persiangig.com/PDF/mardi-ke-nafsash-ra-kosht.pdf