فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

گریزازشهربزرگ

گریزازشهربزرگ

یادت هست وقتی به تو گفتم ازین شهرمیروم.

گفتی:"چرامیروی توکه موقعیت خوبی داری؟"

گفتم:"این شهر ِبزرگ !است اینجا جائی نیست که من درپی آنم،جائیست که همه چیرراازکف خواهم داد.چراازمیان این لجن زارعبورکنم؟راستش به پاهایم رحمم می آید،همان به که به دروازه های این شهر تفی بیندازم وبروم.اینجادوزخ اندیشه های بی قدراست،اینجا اندیشه های بزرگ را زنده زنده می جوشانندوچندان میپزند که کوچک شوند،اینجا احساسهای بزرگ همه پست میشوند،هم اکنون بوی کشتارگاهها وپُختارخانه های جان به مشامت نمیرسد؟مگرهوای شهرازدمه های کشتارشده دمناک نیست؟"

اینگونه نبود؟آیاتوکه ماندی مامورکشتارگاه وپُختارخانه نشدی؟

دلم برایت میسوزد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد