فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

امیدحنجره ی قلمم پیوسته باجامه دران باد

امیدحنجره ی قلمم پیوسته باجامه دران باد 

چگونه میتوانم درکسوت جلادان به گلوی خونین  

خاطراتی که ازتو دارم 

طناب دارفراموشی 

ببندم؟

بهاران خجسته باد

 

بهاران خجسته باد

چشن چهارشنبه سوری

 

 

چشن چهارشنبه سوری 

جشن بزرگ وفرح بخش چهارشنبه سوری 

برهمه ی دوستداران شادی وعشق وآزادی 

مبارک باد

رویائی وسحرآمیزولی...

رویائی وسحرآمیزولی... 

زیباترین تصویری که ازتو به یاددارم : 

طرح چهره ی توازپشت بخار دودآلودنفسهایت  

درروزهای سردزمستانیست 

حالا آن روزهاراخوب به یادمی آورم.دریکی ازهمین روزها 

بودکه وقتی به هم رسیدیم بهترمیتوانستم 

ازپشت بخارنفسایمان خوب نگاهت کنم 

رویائی وسحرآمیزترازهمیشه به 

نظرمیرسیدی  

ولی گوئی همه چیز برای ما 

میرفت به خانه ی واریخته ی نیمه ویرانی 

بدل شودکه گوئی ازآخرین تعمیرش یک ابدیت میگذرد 

بوی چیزی معمولی وهرروزه وکسل کننده ازآن به مشام میرسید 

که حتی تصورش حال آدم رامیگرفت نه مو به تن آدم سیخ میکرد 

نمیدانم درآن اوج شادی ودرک زیبائی تواین حس غریب 

ازکجابه من دست داده بودحس میکردم زمان دست  

سنگین هزارساله اش راروی این خانه گذاشته 

واین سبب شده بامش فروریزددروپنجره  

هایش کژومعوج شوندوبه شکل 

آدمهای مفلوج جنگی 

درآیند 

که تازه هنگام خروج ازبیمارستان فهمیده اند 

چه به سرشان آمده.این بودکه ازهمان 

لحظه دلم برای تو وخودم 

سوخت

به تو فکرمیکنم:

 

 

به تو فکرمیکنم: 

وبیرون ازین پنجره ی دلگیرغبارغم گرفته 

بالای بام کوتاهی آفتاب بی رنگ وجلای اواخرزمستان 

دودکنان میسوزدودرحزن غروب فرومیرود 

نگاهش که میکنم به خودممیگویم 

همین حالاممکن است تعادلش راازدست 

بدهدغل بخوردوازآن طرف بام 

بیفتدوهمه ی جهان 

درتاریکی مرگ 

نابودشود 

این همان آفتابیست که هروقت دوتائی به او نگاه میکردیم 

جهانراپایدارترازهرچیزی حس میکردیم  

توکجائی؟توآفتاب راچگونه میبینی؟

اگرازمن بهترمیبینی 

بهتراست دلت برایم  

بسوزد 

....

 

گفتی:

گفتی: 

چگونه زندگی کنم؟ 

گفتم: 

بایدطوری زندگی کردکه اگرکودکی رابغل کردی 

ازنگاه کردن به چشمهایش 

خجالت نکشی. 

چه شد؟ 

بروکودکی رابعل کن وبه چشمهایش نگاه کن 

خجالت نمیکشی؟ 

دلم برایت میسوزد!

یادتو

یادتو 

به تو فکرمیکم ولی طرح بیضی شکل چهره ی تو 

رنگ میبازدومحومیشودکف دستم راروی زمین میگذارم 

وزمان درازی بی این که پلک بزنم ازپشت کاج شکسته ای 

چشم به ستاره ی قطبی میدوزم که مثل پروانه ی آبی 

رنگ زیبائی درمرزآسمان وزمین 

بال بال میزند 

دلت برایم نمیسوزد؟

بازهم من وتو

بازهم من وتو 

آن روزهم یک روزی خاکستری بود 

من بودم وتو 

دلم گرفته بود.تنهادلخوشی باقی مانده 

همراهی توبوددرآن کوچه باغ خزانی 

گفتی : 

چیزی بگو 

گفتم: 

 آدمی هراندازه هم که خوشبخت باشد 

نیاز به فراغتکی داردتادروابینی ازخود 

بپرسذ: 

کیست؟چیست؟ازکجاآمده؟وسرانجام به کجا خواهد رفت؟ 

ایکاش میدانستیم که همین با هم بودن 

آدمی راازجوابهای سخت این سوالها بی نیاز میکند 

بیا دلمان برای هم بسوزد

میدانی چراهنوزهم دوستت دارم؟

میدانی چراهنوزهم دوستت دارم؟ 

یک روز گفتی؛ 

چرادوستم داری؟ 

به تو گفتم  

دوستت دارم چون بهترین مترجم دنیائی 

گفتی 

ولی من مترجم نیستم 

گفتم  

چراهستی 

گفتی 

چه چیزی رابرایت ترجمه کردم که این رامیگوئی؟ 

گفتم 

 تو تنها کسی هستی که سکوتهایم رابرایم ترجمه میکنی 

یادت هست 

حالادیگرنیستم که سکوتهایم راترجمه کنی 

ازبیکاری حوصله ات سرنرفته؟ 

دلم برایت میسوزد

دولت دوات

دولت دوات 

 اززمانی که به توگفته بودم : 

تودولتی ومن دوات 

مدتهاگذشته بود.چندین بارپرسیده بودی: 

داستان دولت ودوات چیست؟ 

وفرصت نشده بودجوابت رابدهم 

تااینکه آن روزازکمرکش کوه بالامیرفتیم 

دوباره گفتی 

داستان دولت ودوات رابرایم بگو 

گیردادی وگیردادی 

تااینکه گفتم: 

چون شحنه ی مروازپسرخواجه نظام الملک به ملکشاه سلجوقی شکایت برد 

شاه به خواجه پیغام داد: 

اگرمیخواهی بفرمایم دوات ازپیش توبرگیرند. 

خواجه ازین پیغام میرنجدوپاشخ میدهد: 

دولت آن تاج به این دوات بسته است 

هرگاه این دوات برداری آن تاج برگیرند. 

برتو چه میگذرد؟دوات راازپیشم برداشتی 

بابی تاجی چه میکنی؟ 

دلم برایت میسوزد

وداع

 وداع

آن روزابرسیاهی بالای جنگل معلق بود ورنگهای افسرده ی غروب 

راکه غمباری غیرقابل وصفی داشت روی زمین غلیظ تروکامل تر میکرد.روی 

تاج تپه نسیمک ملایمی میوزید که انگاری اثربال زدن پرنده ی 

ناپیدائی بود.ازعلفهای لطمه ی یخبندان خورده بوئی  

به مشام میرسیدکه اندوهباریش 

به حرف راست نمی آمد 

گفتی: 

ازخانواده ات بگو 

گفتم 

 روزی فرامیرسدکه تودیگر 

عضوخانواده نیستی.میهمان رهگذری 

رامیمانی که تنهاباتو 

وداع میکنند  

زمان این وداع برای من بسیارپیش رس بود 

زندگی برمن چنان گذشت 

که سیخ ازکباب 

میگذرد 

گفتی: 

پس این همه شوروشوق وسرزندگی راازکجا 

آورده ای 

گفتم: 

به جنس وجلم آدمی برمیگردد. 

آلماس که باشی درلجن هم بیفتی.چون 

بیرون بیائی بازالماسی 

ولی اگرازجنس لجن باشی 

بااوبرابرمیشوی 

توازچه جنس وجلمی هستی؟ 

دلم برایت میسوزد

صفا

صفا 

گفتی: 

وجودضروری چیزی رادرروابط آدمی برایم بگو 

گفتم: 

...هیهات... 

آدم تاته دلش صفانباشد 

چه نوکرخودیاارباب اجنبی باشد 

کارش هیزم کشی برای جهنم است... 

ازهیزم کشی خسته نشده ای؟ 

دلم برایت میسوزد.

پایان غم!

پایان غم! 

یادت هست؟ 

اشکهای شبنم برگهای درخت آلبالوراباد 

ازپنجره ای که تازه بازشده بودبه کف اتاق میریخت 

که گفتی: 

پایانی هم برای غم هست؟ 

گفتم: 

غم چیزی نیست که ازش خلاصی داشته باشی... 

هرچه هم بدوی وجان بکنی وهرجورکه 

خودت راقایم کنی بازتو چنگولاش گیری... 

بذارباشه.چه عیب وترس وباکی ازش هست؟ 

مگرهمه ی خلاقیتهای بشر 

برکوهی ازغمهابنانشده؟ 

چه شد؟ 

ازغم خلاص شدی؟ 

دلم برایت میسوزد

من وآوازمادرت

من وآوازمادرت 

همه ی سعیم اینست که هرچه مربوط به توراازته ذهنم  

بیرون بکشم.همیشه هرطورشده ازتو چیزی به یاد 

می آورم.خوشبختانه دربیانشان هم راحتم 

همیشه باتو.راحت بودم. 

این باریادآواز ساده ی پرشکایت یاهمان ترانه ی 

تلخ زنانه ای افتاده ام که مادرت 

زمزمه میکرد! 

یادت هست؟ 

هیچکس رنج نبرد 

گرچه این قصه شنید: 

(...که مرایاری بود 

که به فرمان کسی دورازمن 

باکسانی میجنگید 

وبه من می اندیشید 

نامه ای آمد روزی 

لاک ومهروهمه چیز 

مطلبش قطع امید 

خبرمرگ عزیز 

نازنینت به همین آسانی 

ترک جان کرده 

ترک جانان گفته 

کاکل زرینش 

به همین آسانی 

بادغربت آشفته 

دل پرمهرش را 

مرگ بی مهرافسرده 

وکلاغی به خدا به همین آسانی 

چشم خندانش راتوک زده.کنده وبا خودبرده 

به همین آسانی 

آری به همین آسانی)