فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

تنهایک حادثه

تنهایک حادثه 

پیرمردتخته نردبازی  

گفت: 

عمرهمه ی آدمهادرانتظارآوردن یک جفت شش میگذرد 

که نمی آیدوقتی هم می آیددیگردیرشده 

وتو گفتی : 

منتظرچه هستی؟  

گفتم:

منتظریک حادثه ام مثل جفت ششی که آن پیرمردگفت 

منتظریک حادثه ام تنها آن حادثه که من انتظارش را میکشم 

میتواندبه این زندگی که دررخوتی چرت آلودبه سرعت کپک  

میزندومیگندد تکانی بدهدوازتن دادن آن به ابتذال گندیدگی 

 ومرگ نجاتش بدهد خدامیداندکه اگروقوع این  

حادثه پاسست کند چه به سرمان  

خواهدآمد

زندگی

زندگی 

گفتی: 

 از زندگی بگو: 

گفتم: 

زندگی به آمدن ابرمیماند 

ابرهایامیگذرندیامی بارند 

اگربگذرندماراجامیگذارندتادراحوال هم دقیق شویم 

واگربباردازپس هربارش یا سرمای کشنده وسیل ویرانگراست. 

یا گاهی ازپس بارش همراه موسیقی نامرئی دل انگیزی 

رنگین کمانی ازافق سربرمیکشد 

اگرابرهای باران زاهزاران بارنابودی بباربیاورند 

وتنها یک باراحتمال برکشیدن رنگین کمان باشد 

به تحمل وانتظارش می ارزد

آیاراستگوبی شعوراست؟

آیاراستگوبی شعوراست؟ 

گفتی: 

چرامیگوئی راستگو بی شعوراست؟ 

گفتم: 

راستگوئی دردنیای واقعی فضیلت است 

ولی دردنیاوارونه که سنگ روی سنگ بندنیست 

البته که راستگوبی شعوراست.بایدبی شعورباشی ودردنیای 

وارونه راست بگوئی چون درچنین دنیائی 

راستگوئی شرخیز است

مسخره،مسخرگی ومسخره کردن

مسخره،مسخرگی ومسخره کردن

گفتی:

 ازمسخرگی برایم بگو

گفتم:

مگرهرکسی به نوعی مسخره نمیشودویامسخره نمی نماید؟

ومگرهمه ی باهوشها بطرز وحشتناکی ازمسخره بودن ومسخره شدن نمیهراسند؟

ومگراین حقیقت دردناک مولودناشادیهای دردناک نیست؟

این مسخرگی میتواند ریشه دراین داشته باشد:

که همه ی ما مثل هم هستیم واین اس واساس خوارمایگی ماست.

مثل هم بودن چیزیست که بایدمعکوس شود.

این شباهت اجباری راباید ازبین بردواجازه دادهرکس خودش باشد

رنگ وبو وخاصیت خودش را داشته باشدوسرجای خودش بایستد

تنهادرین صورت است که هرکس(به فتح کاف)چون رنگ متفاوتی

برگرده ی رنگین گمان هستی مینشیند

باری مثل دیگران نباش

حتی اگرتوتنها فردی باشی که مثل دیگران نیست

حکم

حکم 

...آن روزهاازمجرمی سخن میرفت که دستش را به خون کسی 

آغشته کرده بود.مجرمی که سالهابه درستی زیسته بود 

اگرچه همه چیز برعلیه او بودولی همه حتی 

قضات هم درمورداودردودلی به سرمیبردند 

گفتی: 

اگرتو قاضی بودی چه میکردی؟ 

گفتم: 

هیچوقت به قضاوت تن نخواهم داد 

گفتی: 

 چرا؟ 

گفتم: 

هیچکس نمیتوانددرباره ی یک مجرم حکم کند 

مگراینکه تشخیص دهدخودش هم به اندازه ی همان 

شخص که روبریش درمقام مجرم ایستاده مجرم است 

وشایدبیش ازهمه ی انسانهابه خاطرآن جرم سزاوارسرزنش است 

کسی که این رامیفهمدمیتواندقاضی باشد 

واین کارازمن ساخته نیست

پوچ

پوچ 

گفتی: 

ازپوچی ها دلگیرم 

گفتم: 

پوچیهاروی زمین بسیارند 

دنیابرپایه ی پوچیهااستواراست.بدون آنها 

شایدهیچ چیز تحقق پذیرنیست.درک موضوع ساده است 

ارزش کوزه به پوچیست که دراوست 

همنشینیهای بی حاصل

همنشینیهای بی حاصل 

گفتی: 

چراهمنشینیهااینهمه بی حاصل است؟

گفتم: 

(دلایلش زیاداست ولی آنچه اهمیت داردسنگینی وجودش 

درروابط آدمهاروی دوش ما چنان گران است که فکرچرائیش رابه حاشیه می برد 

اگرچه درقرنی که ماپشت سرگذاشته ایم ذوق وذائقه ها 

خیلی تغییرکرده.ولی آنچه هدایت درین زمینه گفته 

درستیش وواقعیت دردآورش 

همچنان باقیست

گفتی: 

(هدایت چه گفته؟

گفتم گفته: 

(...اینجاهمین است.چندنفری اگرپیدابشوندکه به ندرت 

پیدامیشوند.دورهم جمع میشوند 

قدری عیش ونوش میکنندبعدبه خون هم تشنه میشوند 

وبعد(گاومیری!)میافتدتویشان ویکی یکی 

شکارعزرائیل میشوند...) 

یادت هست؟نوبت شکارتو فرانرسیده؟ 

دست کم ازلت وپارشدنت بی خبرنیستم

هم خنده دارد هم گریه!

یه چیزدیگه...

یه چیزدیگه... 

وقتی امان ازمن بریده میشد.میپرسیدی : 

دنبال چه میگردی وهمیشه جواب این بود: 

هرکسی(به فتح کاف)غمو وغصه های مخصوص به خودشو داره 

منم ازین قاعده مستثنانیستم. 

مسلما هرچه هست چیزجالبی نیست.آدم دق میکنه 

بهت گفته بودم:چیزدیگه ای باید باشه.میفهمی؟ 

این چیزبخصوص هرچه هست برای خودم هم قابل حدس نیست 

ولی باید باشه یه چیز دیگه 

چیزی که برای کسی اتفاق نیفتاده باشه 

چیزی که هرروز باش سروکارنداشته باشی 

لذت نادروناشناخته ای باشه 

گفتی منم اینطورم 

من نیافتم 

تویافتی؟ 

فکرنکنم! 

دلم برای هردوتایمان میسوزد

من وتو سکوت

من وتو سکوت 

هروقت بین من وتو سکوتی دامن میگسترد  

سکوتی بودوحشتناک ترازمرگ.آرامش قبل ازطوفان 

مرگ درسردابه های ناشناخته 

ناپایداری جان درزمان وقوع زلزله.وهم وهم وهم تلخی 

که زبان سنگین میشدودهان 

مزه ی پول خردچرکمالی 

میداد

شطرنج

شطرنج

خیال میکردم دارم باتودرست بازی میکنم،

دوتااسبم راآوردم جلو،که وزیرت رابکشم بیرون،یک سربازبدهم وبا

سه حرکت،کیش ومات.اماسربازم رادادم،اسبهاراهم قربان گرفتی

وزیروفیل راهم زدی وقلعه خرابم کردی.

درین پس قلعه متروک

جاماندم 

دلت برایم نمیسوزد؟

شال سبز

شال سبز

بعدازتوهمه اش سرم رادرشال گردن سبزی فرومیبرم که بوی تورامیدهد.

نمیدانم بوی خاک میدهدیابوی خوش اطلسی های پدر.هرچه هست این شال سبزعزیزترین چیزیست

است که درزندگی دارم.

وای که دلم برای خودم میسوزد.

به خودم میگویم:

(خاک برسراو که لایق تونبود نه خاک به سرمن که دلم راحرام اوکردم)

صبر(۲)

صبر(۲) 

ازیکی ازکتابفروشیهای روبروی دانشگاه که بیرون می آمدیم 

باران میبارید.خودم راکشاندم به کناره ی پیاده رووتندکردم به پاهایم 

که ازعقب سر 

گفتی: 

(صبرکن

ایستادم تارسیدی. 

گفتی: 

(چرااینهمه عجله میکنی؟صبرکن

گفتم: 

(کسی میتواندصبرکندکه فرصت داشته باشد.ازآدم بی فرصت صبربرنمی آید

گفتی: 

(این همه انرژی درتو چه میکند؟

جوابت را ندادم ولی درمن گذشت که: 

(ازدل آدم که خبرندارند.نمیدانندهرآدمی سنگی است 

که پدرش پرتاب کرده است.پوسته ی ظاهری چه اهمیت دارد؟ 

درونم ویرانه است.خانه ای پرازدرخت که سقف اتاق هایش ریخته است. 

تنهایک دیوارمانده بادری که باددرآن زوزه می کشد.یا نه. 

درونم چناریست که پیرمردی درآن کفش نیمدار 

دیگران راتعمیرمیکند.گیرم 

شاخ وبرگی هم 

داشته 

ب 

ا 

ش 

د 

یادت هست؟آن چناررابه یادمی آوری؟ 

دلم برایت میسوزد

صبر

صبر 

هرچه ازتو میخواستم به صبرم حواله میکردی 

نمیدانستی که میدانستم :آنکه وعده میدهد 

دستش تهیست. 

نمیدانستی که میدانم آنکه به صبر حواله میکند 

قدرعمرنمیداندوآنکه قدرعمرخودودیگران نمیداندبیچاره ایست 

که بایددل براو سوزاند 

باهم چگونه باشیم؟

باهم چگونه باشیم؟ 

یادت هست گفتی: 

(باهم چگونه باشیم؟

گفتم: 

(ماروی زمین این گوی گردان چون موشی درقفسی گرفتار 

آمده ایم.راه نجاتی هم نیست.نمیدانیم صاحب قفس کی خواهدآمد 

ولی خواهدآمدوبالاخره دمپائی را به ملاجمان خواهدکوباند 

وکارراتمام خواهدکرد.البته قدری پنیرآن گوشه هست.بهتراست 

ازآن بخوریم وبادیوارهای قفس خودراسرگرم کنیم

گفتی: 

(غم انگیزاست.نیست؟

گفتم: 

(ازغم انگیز هم غم انگیزتراست.مادرسرمای سوزان زمستان سرگردنه 

به اسارت مشتی دزددغل پست پلشت گرفتارآمده ایم. 

راهی جزاین وجودنداردکه نسبت به هم حس همدردی 

داشته باشیم

گفتی: 

(آدمهائی که سرشان ازتو بیشتر به تنشان می ارزد 

درین مورد چه گفته اند؟

گفتم: 

(تا دلت بخواهدکله گنده هادرین مورد 

حرف زده اند.ادگارمورن میگوید: 

پیغام وبشارت این است که بگویم: 

باهم برادرباشیم.نه برای اینکه متفقانجات خواهیم یافت 

بلکه بدین جهت که همگی ازدست رفته ایم.واین تقریبا همان 

چیزی است که بودا میگفت: 

حال که همه دستخوش دردومحنت ایم پس برهمدردان مان 

شفقت کنیم ورحمت بیاوریم ودل بسوزانیم

گفتی: 

(فهمیدم

چه شد؟دریچه ای ازباغ هزاردرشفقت به روی کسی گشودی؟ 

دلم برایت میسوزد!

 

اپیکورچه میگوید؟

اپیکورچه میگوید؟ 

گفتی: 

(اپیکورچه میگوید؟آدم فاسدی بود؟

گفتم: 

(اپیکوفیلسوف بزرگی بودنادانسته اورا فاسد میخوانند 

این فیلسوف شهیریونانی مبتکرفلسفه ایست که لذت را 

فرمانراوای بشردانسته معتقداست که تمام مساعی مابرای 

درک لذت بکارمیرود.ولی مقصوداواستغراق درلذات جسمانمی نبوده. 

وغرض فیلسوف پرورش روح وتقویت فضیلت وتقوا بوسیله ی 

لذت بوده است ونسبتی که به غلط دایربرترویج 

وتشویق لذات پست شهوانی به اپیکور 

میدهندواورابه هذرزگی وفساد 

معرفی میکنند صحیح نیست)  

گفتی: 

(بیا اپیکوری باشیم

گفتم: 

(من هستم

چه شد فلسفه ی اپیکوررا دریافتی؟ 

دلم برایت میسوزد