فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

سپیدار

سپیدار

یادت هست دیواربلندی که باغ ماراازخانه‌ی شماجدامیکرد؟

تازه تگرگ شگرف احساس عشق دربطن بی قرارابری که برآسمان زندگیمان سایه انداخته بودنطفه میبست.احساس عجیبی داشتیم،من درپیکربلندسپیداری که ازکناردیوارباغمان مست ازشراب بادبه خانه‌ی شماسرک میکشیدازرشته های خیال طرح پیکرپررمزورازتورابرلوح دلم نقش میزدم.بس که کشیده وپاک کرده ودوباره کشیده بودم که راضیم کند قلبم ریش ریش شده بودولی راضی بودم.اگرچه دیدارمان ضروری ترین امرحیات بوداستواری ریشه‌ی سپیدارتحقق هرنوحرکتی راناممکن کرده بود.من باآن سپیدارزیسته بودم،هربهاررستن جوانه های حیات رابه پیکربالابلنداودیده بودم،تابستانها سمفونی خوش جنبش برگهارادرقامت بلندآن درخنکای نسیم هرصبح وعصروغروب شنیده وشاهد

تاراج برگهای تب خزان زده اش به فصل های حزن انگیزپائیزبودم

ترس ولرزوگریه های اندوهبارزمستانه اش

 راروی تنم حس کرده بودم ولی هیچگاه،

دوچیزدرمورداورافراموش نمیکنم،یکی

 شکوه عریانی اودرسرمای زمستان ودیگری

 وقتی که سرمست ازشراب بادبی باک

 وسرفرازمیرقصیدتاباسرشاخه های

 جوانش به خانه‌ی شماسرک بکشد،وای

 که درآن حالت درچشمان عاشق

 برگهای سپیدارمیتوانستم توراآنسوی

 دیوارببینم،آن روزهانمیدانستم چه کسی

 مهراندوه برتارک غروب زندگیم نهاده

 ولی تردید نداشتم تنها دستان زیبای

 توقادراست تاج امیدبرسرصبح زندگیم بگذارد،

آن روزهارابه یادداری؟

بعدترکه اینهارابه توگفتم،

گفتی:

مَثَل است اینکه گویند:

"که به دل ره است دل را"

دل من زغصه

 خون

شد

 دل

 تو

 خبر

ندارد

شوری برایت باقی مانده که بتوانی جنین احساساتی رادرک کنی؟

میدانی وقتی درخودم چنین پیشینه ای رامیبینم

یک سروگردن خودراازدیگران بلندترمیبینم

توچه کوتاه ترنشده ای؟

چرا، 

دلم برایت میسوزد!

دستانت!

دستانت

یادت هست دستت رادردستم گذاشتی وپرسیدی:

"چه چیزی ازمن رابیشترازهمه میپسندی؟"

گفتم:"

این سوال مثل این است که بپرسی کجای

 رنگین گمان رادوست داری!تمامیت رنگین کمان

 رنگین کمانست ودوست داشتنی،حتی اگرگوشه ای از

کناره های آنراابرتیره‌ی نحسی پوشانده باشد

ومن همه‌ی تورامیخواهم"

گفتی:

"همه‌ی من مال تو،من هم میخواسته

 ام سراپابه کسی تعلق داشته باشم که دوستش بدارم"

نمیدانی بااین حرف رودخانه‌ی

 همه‌ی لذائذ،شادیهاوغرورونشاط رابه کویرسوخته‌ وتشنه

 ازاشتیاق وجودم ریختی وآنراسراسرسبزوخرم کردی.

یادت هست روزی گفته بودم که دست وچشم

 وکپل تجلیگاه روح آدمیست

وزشتی یازیبائی هرروحی درین

 سه نقطه ازبدن متمرکزمیشود؟

حالا به دستان سفیدوبلندت باآن انگشتهای

 قلمی فکرمیکنم.وای...

شب است،چشمانم رابسته ام،نه که خوابیده

باشم، نه،دارم دردنیای پشت پلکم

سیرمیکنم.به دستان تومحتاجم تاازسرتاپایم راشیار

بزندودرپوست داغ تب ِهوس دارم نفوذکندوآن لذت

جادوئی رادرعمق پیکرعریانم جاری سازدو

میدانم اگربودی انگشتانت چیزجدیدی همراه میداشت

که باآن پوست تنم رانوازش میداد.لازم هم نبود

چشمانم رابازکنم.آن چیزبایدسبززمردی

 باشدرنگ چشمان سرشارازنیازوهوسهای

 زنانه ای که درهاله ای ازشرم رنگ

به رنگ میگشت.تن

من دست نخورده

باقی مانده

 توچه پرده‌ی

 حیارا

ن

د

ر

ی

د

ه

ا

ی

؟

شعرزمستان اخوان ثالث

شعرزمستان اخوان ثالث:

یادت هست با خواندن شعراخوان ثالث،سرماتامغزاستخوانمان نفوذمیکرد،یادت هست وقتی علت سرودن این شعرراازپدربزگ پرسیدیم، گفت:

"این شعربعدازکودتای بیست وهشت مردادسروده شدزمستانی که تاثیرسرمایش سالهاماند."

یادت هست ازموج کشتارهاودستگیری هاوزندانهاوشکنجه هاگفت؟

چشمان خونبارش را به یادداری؟

این بارچه؟نه،نه،نه،خدا نکندکه اگراین بارهم کودتاچی هاببرند

دیگراخوانی هم نداریم که زمستان دیگری برایمان بسراید

چشمانم ازبی خوابی میسوزدآرزوی دمی آسایش دارم

دلت برایم نمیسوزد!؟

سحرازحنجره‌ی نسیم بشنو

سحرازحنجره‌ی نسیم بشنو

تورقص سراب بودی برای فریب دادن عطش کهنه ام.

به لبهای خشک وچشمان خسته وسوخته‌ی غبارغم گرفته‌ی

عاشقم هرگزرحم نکردی.

تومیدانستی من اگرپنجه‌ی سوزان اشتیاق از

چیدن سیبی پس بکشم بدان برنمیگردم

حتی اگرآن سیب به شاخه‌ی درختی ازباغ خداتعلق داشته باشد.

یادت هست گفتی:"مرامیخواهی؟"

گفتم:"آری میخواهمت"

گفتی:" چگونه ام میخواهی؟"

گفتم:" من توراآزادترازنسیمی که میوزدمی خواهم

سربه گریبان ترازمرغی که برشاخساردرخت اعتماد

درجزیره دوردستی آرام سرزیرپرخوددارد.تورابرای خودت میخواهم

حتی اگردرکوی من گذرت نباشدحتی اگربه بام بلندخانه‌ی دل من ننشینی

توراآزادمیخواهم تاباعبورسرافرازت همه‌ی شکوفه های باغ خیزرانیم رابه پایت بریزم تورابه هم بستگی باخودنمی خواهم

که خوددلبسته‌ی توام دلبستگی ازهم بستگی بهتراست

تحمل رنج دلبستگی کارعشاق سینه چاک است که حتی تارهای حریرهمبستگی رابه گردن ودست وپای دوست روانمی دارند"

یادت هست نگاهت کردم!بوجدآمده بودی.وقتی به وجدمی آمدی

چشمهایت برق میزد.کشته‌ی برق آن چشمهابودم

هنوزهم هستم ولی همه اش یاداست

همه اش خاطره است.توخیلی دوری

ازین دوری میترسیدم.ولی

هرچه خودم رابه تو

نزدیکترمیکردم

ازتودورتر

میشدم

دور

به

د

و

ر

ی

ا

م

ر

و

ز

واین غم انگیز است.

میدانی که این حرمان رامن تاب می آورم

ولی توزیربارش

میشکنی

دلم برایت

م

ی

س

و

ز

د

!

چهره ی آدمی

چهره‌ی آدمی

نمیدانی چه جانی میکندم که چیزی برای گفتن به توداشت باشم.

ازین کتاب به آن کتاب میرفتم دردشت بیخوابیهایم

نمیدانی وقتی ازشنیدنم چهره ات به تبسم شادی میشکفت چه احساس

خوشی به من دست میداد.

یادت هست روزی گفتی :

"چطورمیشودچهره‌ی آدمی راتصویرکرد؟"

گفتم:

"ازراههای گوناگون ِبیان به هرزبانی میتوان چهره‌ی به شدت متغیر وسرنوشت های بی نهایت آدمی راتصویرکرد،مشروط براینکه این تصاویردرراهی برصخره ای درچشم چشمه ای که گلوی تشنه ای راسیراب میکندنقش بندندوگرنه هرنقشی همچون شعاعهای فروزان ستاره‌ی پرنده ای درآسمان محوونابودمیشودوعمری کوتاهترازعمرحباب های سرگردانی رامیابدکه ازبارش باران برسطح آب چشمه وبرکه ایجادمیشوندکه چون چشم فرومیبندند دیگرهرگزاثری ازآثارشان باقی نمیماند"

حالاچی .کجامیتوانی دلسپرده به عشقی رابیابی که صمیمانه تورادوست داشته باشد.دلم برایت میسوزد.  

خودکشی!

خودکشی

یادت هست یکی ازدغدغه های همیشگی مافکرکردن به خودکشی بود؟این دغدغه ازنخستین روزهای آشنائی با صادق هدایت پیش آمد.دیگرتنهاقلم وبینش هدایت انگیزه‌ی دنبال کردن کارهایش نبود.ماپشت این نوشته هاکه خوب زیادهم سرازشان درنمیآوردیم

شخصیتی رادنبال میکردیم که باهمه فرق داشت.به نادانی همه میخندید،عصبانی میشدولی درستکارومهربان بود.

یادت هست گفته هاونوشته های زیادی درموردعلل خودکشی خواندیم؟یادت هست لیستی ازین علل درست کرده بودیم؟

این لیست راهنوزدارم بعضی هابه خط من برخی هم به خط توبارنگهای سیاه آبی سبزوقرمز،قرمزهابدون استثنامال من است

هیچوقت فرصت نشدبرایت بگویم ولی حالامیگویم که شاید یک دلیل قرمزنوشتن آنها این بودکه نمیدانم به چه علت همیشه وقتی به مرگ فکرمیکردم آرزوداشتم مرگ سرخی داشته باشم

باری بگذارلیست ِدربیان علل خودکشی رابنویسم:

_اختلات روانی

_رنج

_شکست درعشق!!!

_استرس

_غم

_انگیزه هاوآموزه های اعتقادی ودینی

_ترس ازمجازات

_ورشکستگی مالی

_گناه یا احساس شرم

_ازخودگذشتگی

_بدبینی

_پوچ انگاری

_اعاده‌‌ی حیثیت

_مرگ نزدیکان

_کنجکاوی نسبت به حیات پس ازمرگ

_عوارض داروئی

_ترس ازپیری

_برآورده نشدن نیازهای جنسی

وای نمیدانی وقتی حالاکه به این لیست نگاه میکنم چقدرچنین باورهائی که حتی بیشترشان مبنای علمی هم دارندساده لوحانه بنظرم میرسند.میدانی بنابراین نشستم اندیشیدم که پس چطورمیشود

خودکشی انسانهای بزرگی مثل هدایت راتوجیه کرد.اینکه جوابی که یافته ام پاسخ نهائیست؟فکرنمیکنم ولی هرچه هست خودم راراضی کرده.میدانی جواب اینست:

"...وقتی زندگی تابع آنچنان قوانین کثیفی شده باشدکه حیات نتواندبهای حفظشرف رابپردازد،خودکشی بعنوان جوازِخروج ازدر اضطراری اتاق آتش گرفته قابل توجیه است..."

تو چه فکرداری؟؟؟

روزگارسپری شده!

روزگارسپری شده!

یادت هست اواسط بهاربود،نشسته بودیم روی چمن ها،رخوت وخواب آلودگی بعدازنهاربودواحساس عدم رضایت ازرفتن به کلاس،تشنگی ودهان خشکی هم بودوالبته ذوق آلوهای سبزودرشت برقان ونمکی که روی کلاسورتوترشی آلوهارا"می" خوش میکرد!یکی تو یکی من،یکی تویکی من!تازه "پایان جغد"جلدآخر"روزگارسپری شده‌ی مردم سالخورده‌ی"محموددولت آبادی راخوانده بودی

گفتی:"سعیدسماوات درپایان جغدیک شخصیت واقعیست؟"

گفتم:"آره"

وخواندم:

نغمه درنغمه‌ی خون غلغله زدتُندرشد

شدزمین رنگ دگر،رنگ زمان دیگرشد

چشم هراخترپوینده که درخون میگشت

برق چشمی زدوبرگرده‌ی شب خنجرشد!

گفتی:"شعرمیرزاده‌ی عشقی بود؟"

گفتم:

"نه شعرسعیدسماوات است،میرزاده‌ی عشقی دیگری ولی نه حتی به خوش شانسی اوکه باتیری ناگهانی به قلب گرمش به خون بنشیندکه این سعیدراشب عروسی بردندوتکه پاره اش رامثل گوشت چرخ کرده که به سیخ کباب میبندندوکباب درست میکنندبه تیرسیمانی بستند وتق تق تق!

وکارراتمام کردند"

یادت هست هردوسکوت کردیم؟چقدرطول کشید؟یک سال؟ده سال؟هزارسال؟

گفتن یانوشتن؟

گفتن یانوشتن؟

میدانی برای من هنوزهم گم شدن درابرومه قله هاوجاده‌های دوردست همان ذوق وشوق همیشگی رادارد.آرامشی راکه درآن شرایط احساس میکنم آرامشی است که هیچ کجای دنیااحساس نکرده ام آنجافکرمیکنم پایان همه‌ی دردهاورنج هاوشکنجه هاست پایان همه‌ی بازجوئیهاست پایان تحمل بارسنگین همه‌ی قضاوتهاوپایان همه‌ی احساس شرمندگی هاست که باگناهکاردانستنت وادارت میکنند کمرت زیربارش بشکند.پایان موقتی همه‌ی محکومیتهاست.دیگرهیچکس نیست که بامظلوم جلوه دادن خودش توراظالم نمایش دهد.وای که این چه شیوه‌ی مرموزوپرحیله ایست برای دست یابی به حقیقتی که مسخره میشود

بهرحال درراه توچال بودیم.من وتو!

گفتی:

"بالاخره نگفتی نوشتن رامیپسندی یا گفتن را؟"

گفتم:

"مافکرکردن راداریم که سخن گفتن به زبان خاموش است.فکروقتی درپوسته‌ی نامرئی جباب ذهن روی هم انباشته شدواحساس نفس تنگی کردکارش به جائی میرسدکه بادریدن حباب ذهن خودرابیرون میریزد.صدای انفجارحباب ذهن به عظمت وحقارت فکربستگی داردبه هرحال فکروقتی به سخن تبدیل میشود که مخاطبی حضورداشته باشدواگراین مخاطب وجودنداشت صاحب فکراگرازهنرنوشتن برخوردارباشدآنرامینویسد تابعدمخاطبی بیابد.اینکه آیا گفتن یانوشتن استعدادبازگوکردن همه‌ی ابعادکارذهن رادارد؟ازنظرمن جواب منفی است چراکه همیشه زبان حداقلی برای بیان بیان بی نهایت آدمی است.درعین حال گفته شده حال که فعل گفتن درجهان ارواح بی هیچ واسطه ای فعل نوشتن هست وهرنوشتاری خودگفتاری بالقوه است که میتواندقابل شنیدن باشد بنابراین حتی اگر سخن به اعتباری برگرداندن افکاربه کلمات باشدپس بدون شک گفتن یانوشتن ترجمه کردن اززبان فرشتگان به زبان آدمی است."

گفتی:

"گفتن بهترازنوشتن نیست؟"

گفتم:

"درنوشتن رازی است که ازطریق آن بهترمیتوان به مکنونات دل پی برد.نوشتن دریچه ای به گلبن فرصتی است که به روی خواننده بازمیشودتااوبتواندنانوشته های بین سطورراهم بخوانددرگفت وشنوداین دریچه بسته است"

آن روزهااینهارابرایت گفتم که فرصتی نبودکه به آنهابیندیشی دریچه‌ی گلبن فرصت به رویت بسته بوداگرچه خودرا خوشبخت میدانستی حالا برایت مکتوبش میکنم ومیسپارمش به دست بادشاید باداینهارابدستت برساند.اگرچه ممکن است بسیاردیرشده باشد!

قتل عام کبک ها

قتل عام کبک ها

یادت هست تا به هم میرسیدیم،مربوط ونامربوط هرچیزی راوسیله‌ی بیشترباهم بودن قرارمیدادیم.میگفتی ومیگفتم وچه اصرارداشتیم که چیزهای نوبرای هم بگوئیم!اگردنیاهمه رابه یک راه می برد مابه راه خودمیرفتیم.بگذاریکی ازخاطراتی راکه درراه کوه پیش آمد برایت بنویسم.آن روزدسته ای کبک ازبالای سرمان گذشت ومن آه سختی کشیدم!

گفتی:"چه شد؟"

گفتم:"روزی باپدرم شاهد قتل عام ِکبک هابودم-رسم است که سحرگاه شکارچیان،اطراف چشمه خودرامخفی میکنندوچون کبک های تشنه برای نوشیدن آب می آیند صیادان دسته‌ی کبکهای تشنه رابه تیرمیبندندوقطعه ای راکه ازآن حادثه‌ی دردآورنوشته بودم برایت خواندم:

"کبک های تشنه سحرگاهان به آبشخوری میرفتندکه قتلگاه آنها بود.کسی ندیده بودکه چگونه گلوله های آتشین جوابی بودبه نیازتشنگی!کسی ندیده بودپرهائی راکه بادباخودمیبردوخونی که سنگهارارنگین میکردوشوق صیادان دردست یابی به کبکهای غرقه به خون وآفتابی که ازافق سربرمیکشیدآرام آرام تاروزدیگری راآغازکند"

گفتی:"ما گله واربه سوی چشمه نمی رویم؟"

گفتم :"چرا!"

ترس رادرچشمان قشنگت دیدم وهراس که چنگ زدبه دلم.یادت هست چون مرغی ازترس طوفان خودرا به من چسباندی؟

علت

علت؟

گفتی:"امروزازصدایت میشود فهمیدکه دراعماق روحت دردی داری که صدایت رابه سمفونی دردناک تلواسه ونگرانی مبدل کرده،علتش چیست؟"

گفتم:"چه بگویم؟چه میتوانم بگویم؟گاهی برای حالات خود،این که چراشادیاغمگین وگریانی واقعا دلیل قانع کننده ای نداری.ولی هرچه فکرش رامیکنم میبینم ماچه بی باکانه درجاده‌ی اخته کردن اندیشه وتبدیل خلاقیت به موجودی بی یال ودم واشکم وخنثی راه درازی راطی کرده ایم!چنین وضعی مارابه موجودات حرف سازتعارف بازمجامله کنی تبدیل کرده واین مرزارتباط رابرایمان به غرقگاه دهشتناکی تبدیل کرده که گریزازسقوط درآن رااجتناب ناپذیرکرده.آیا این خودکافی نیست که یک هرمان سورئالیستی کافکائی همیشه سایه انداخته باشدروی زندگیمان؟

ازطرفی وقتی ساده ترین نشانه‌ی زیستن به شیوه‌ی انسانهاجستجوی حقیقت،عدالت وهنروزیبائی است وپایان این جستجو ابتدای خروج ازدایره‌ی انسانیت تلقی میشود ووقتی دورت رامینگری حقیقتی نیست که بدان دلخوش باشی میخواهی اندوهی عمیق چنگ به دل آدم نیندازد؟مگرنه اینکه جائی که حقیقت نباشدزندگی انسانی غیرممکن است؟"

گفتی:"همینطوراست"

ودیدی که ازفهم این مطلب بوسیله‌ی توچه به وجدآمدم؟یادت هست؟من همیشه غصه هایم رادرحضورتوفراموش میکردم.حالا فرق میکند.تو چطور؟

تو،نی نامه‌ی مولانا،هدایت،نصرت رحمانی ومن

تو،نی نامه‌ی مولانا،هدایت،نصرت رحمانی ومن

زیبائیهای احتمالی این پست راتقدیم میکنم به بانومریم اسحاقی

یادت هست،شعرهای نصرت رحمانی راکه میخواندم چه دلهره‌ی دلفریبی چنگ میزد به دلمان؟یادت هست ازتعبیرهای یاس آلودواعتراضات نفرت بارش دست وپایمان یخ میزد؟

جاذبه‌ی اعجاب انگیزوحیرت آورشعرهای اوبودیالذت باهم بودن که ماندیم تادیوان اشعارش به پایان رسید؟

یادت هست وقتی رسیدیم به"شمشیرمعشوقه قلم

دراشاره به "نی نامه"ازهدایت نقل کرده بود:

"...صادق هفده بیت اول آن را از"سمفونی پنج بتهون"بزرگتردانست

صادق خلف ترین فرزند عشق بود

وبه دیوارقرن بسته‌ی تاریک،پنجره ای بازکرد

تا آفتاب بتابد..."

یادت هست باعشقی که به هدایت داشتیم ازدریچه‌ی سمفونی پنج بتهون چگونه گذرکردیم تابه "نی نامه"رسیدیم؟

هنوزهم یک قفسه نوارازآهنگهای کلاسیک درگوشه ای ازغاری که درآن زندگی میکنم مراپیوسته ولی غمزده وتنهاازواقعیت به رویاهای نجیب وسکرآوروازرویاهابه واقعیت های عریان وحسودوبی حیامیبرد.

هنوزدرجاده هاوقله های مه گرفته وکوچه باغهای ابرآلودوطن درتکرارتووآن روزهاروزگارخودم رالگدمال وسیاه میکنم ولی هرجابروم وازهریک ازآوندهای آبی خیال که بگذرم به رشته کلاف کاموائی میرسم که توازآن این شال گردن رابرایم بافتی.دست که به آن میکشم همان دستی است که باترکه های نازک انگشتانش موهایت راشانه میزدم.ولی هربارنمیدام چراچه میشودکه درخواب وبیداری درمیانه‌ی مستی وهوشیاری یکی ازهمین انگشتان ازرویاهای رشته های حریرموهای توبه ابتدای نی نامه‌ی مثنوی کهنه وقطورپدربزرگ میرسدوباعبورازآن هفده بیت چشمان سوخته وخسته ازبی خوابیم رابه دنبال خودمیکشد

" بشنوازنی چون شکایت میکند

ازجدائی هاحکایت میکند

کزنیستان تامراببریده اند

ازنفیرم مردوزن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه ازفراق

نابگویم شرح درداشتیاق

هرکسی کودورماندازاصل خویش

بازجویدروزگاروصل خویش

من به هرجمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان وخوش حالان شدم

هرکسی ازظن خودشدیارمن

ازدرون من نجست اسرارمن

سرمن ازناله‌ی من دورنیست

لیک چشم وگوش راآن نورنیست

تن زجان وجان زتن مستورنیست

لیک کس رادیدجان دستورنیست

آتش است این بانگ نای ونیست باد

هرکه این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندرنی فتاد

جوشش عشق است کاندرمی فتاد

نی حریف هرکه ازیاری برید

پرده هایش پرده های مادرید

همچونی زهری وتریاقی که دید

همچونی دمسازومشتاقی که دید

نی حدیث راه پرخون میکند

قصه های عشق مجنون میکند

محرم این هوش جزبی هوش نیست

مَرزبان رامشتری جزگوش نیست

درغم ماروزهابی گاه شد

روزهاباسوزهاهمراه شد

روزهاگررفت گوروباک نیست

توبمان ای آنکه چون تو پاک نیست

هرکه جزماهی زآبش سیرشد

هرکه بی روزی است روزش دیر شد"

تولدت مبارک

تولدت مبارک

پریروزتوبیست وسه ساله شدی.نه،من وتوازین لحاظ باهم آنچنان فاصله ای نداریم،آنوقت هم آنچنان فاصله ای نداشتیم.

یادت هست درابرهای نزدیکی های قله‌ی سبلان بودکه گفتی:

"درآرامش یک صبحدم بهاری به دنیا آمده ای" ومن گفته بودم:

"دریک نیمه شب طوفانی اواسط پائیزمادرم راازدردزایمان نجات داده ام"

گفتی وگفتم ،خندیدی وخندیدم ولی آنچه نگفتی ونگفتم حس اندوه درک فاصله‌ی تفاوت شرایط این دوزایمان بود.مگربراساس کلک قضانگفته اند:

"همیشه فاصله ای هست"

خوب،بود،خوب،هست ولی آنوقت شوروهیجان رسیدن به قله نگذاشته بودرنج آتی حاصل ازین فاصله راکه منجر به عدم درکمان ازهم میشدخوب مزمزه کنیم،بچشیم وبفهمیم وراهی برایش پیداکنیم تازه مگرازدست فهمیدن برای حل دشواریهای رفتارهای آدمی کاری ساخته است؟میدانی درذوق زدگی فتح قله،یکباره تیغ تیزنیازپرده های حریرخیال رادریدومابی توجه به طوفانی که درراه بوددریچه های گلبن تن رابه روی هم گشودیم ومگرآغوش گشوده وبی منت مطمئن ترین مامن دنیا نیست؟هنوزگونه های سرخت رابه یاددارم هنوزگرمی شراب شادی حاصل ازباتوبودن رادررگهایم حس میکنم.بگذاریکباردیگرهم برایت بنویسم که:

" همیشه بزرگی آدمها به داشته های آنهامربوط نمیشودگاهی بزرگی افراد درچیزهای بزرگی معنی میشودکه ازدست داده اند.داغ چیزهای عزیزبه دل میماندتایادش برای همیشه جاودان بشودوغبارفراموشی روی آن را هرگزنگیردمن خودراازین حیث بزرگ حس میکنم.توچه؟"

نامه

نامه

میدانی تنهاپهنه‌ی نامحدودولایزال این لوح محفوظ اجازه میدهدوگنجایشش راداردتاهمه‌ی گفته وشنیده هائی راکه باتوداشته ام درآن بگنجانم.کم نیستندکسانی که درانبوه ِاین نوشته هاکه تازنده ام ادامه خواهدداشت عمری چهل پنجاه ساله رامیبینندولی اگراین اشتباهکاران قول کامورا به یادمی آوردندکه گفته بود:

"اگرکسی یک لحظه زندگی کرده باشد بامرورآن یک لحظه میتواند یک زندان ابدراتجمل کند"

شاید باورمی کردند که من تنهادوماه وچهاروزباتوزیستم شاید میدانستنددربسیاری ازجاهامیشودجای"تو"و"من"راحتی عوض کرد!

شایدمیدانستندکه توتنهادوست من بودی دوستی که هرکس این روزها هروقت فرصت کنندازرویش میپردواورامیفروشندولی من هیچوقت تورانفروختم،نه اینکه تو فروختنی نبودی نه من اهل فروختن نبودم

یکبارگفته ام من هیچگاه ازتورنجشی ندارم نه اینکه من خوبم نه

تواگرلایق بخشش نبودی امامن مستحق آرامش هستم.

خوب امروزمیخواهم آخرین نامه ام راکه برایت نوشتم اینجا بگذارم.

دلیل خاصی نداردهمینطورویرم گرفته:

پایان کار!

"...گذشته های درد آور چون چراغ مرداب پیوسته مارابه سوی خودمیخواند

وآینده تنهامرئی شدن زخمهای پنهان راامکان پذیر میکند..."

(منشوراشک )

برای پایان دادن به آن بخش ازتراژدی ونادیده گرفتن آنهمه قدرناشناسی واهانتی که طولی به درازای عمرخودت دارد،بهترین راه؛مرده انگاشتن من درزلزله ی بم است!

احترام به کرامت انسان،دست مایه‌ی تحمل رنج ِطاقت فرسائی بودکه بار گرانش با قامتی خمیده کشیده شد،بی هیچ توقعی.

همه اش دندان کشیدن به جگرخسته بودبی هیچ شکایتی!

تو نفهمیدی،هرچه بودگذشت،پرده دری نوبرهرزگی است!

لن ترانی!

اصراربیهوده درتغییرحالت ناکسان!

اصراربیهوده درتغییرحالت ناکسان!

گفتی:"چرااصراری برای ایجادتغییردردیگران نداری؟"

گفتم:"دُرشاهواردانائی رابایددرکف مشتاقانش نهاد.این حماقت باراست که تو به اصراربخواهی درکسی تغییرایجادکنی که اوخودبه هیچ وجه طالبش نیست.یایادنمیگیردیایادمیگیردویادگرفته اش میشودچراغی دردست دزدودرهرصورت چنین کسی تورا"اول دشمن" میشود.مگرنشنیده ای سعدی گوید آن اندازه که داناازنادان دررنج است نادان صدباربیشترازدانادرگریزاست"

گفتی:"چنین چیزی درادبیات کهن هم هست؟"

گفتم:"جزآنچه ازسعدی برایت گفتم نمونه‌ی دیگری هم دریاد دارم که البت مراازخاطررفته است که گوینده اش کیست.هرچه هم درنگ میکنم به خیالم نمی افتدولی اونیزدراصراربرای یادگیری جاهلانی به این نتیجه میرسدکه (ماهمی خواستیمی کیشان(که ایشان)ازذلت وادباروقعربه ارتفاع برکشیم وبزرگ گردانیم،نگوکه غوکان رازندگی درلای ولجن ِجوی های خُردخوش آیدکه بزرگی دریامرایشان رانه تنها خرسندنگرداند،بل ازآن هراس یاوند(یابند)..."یادت هست؟

بی مایگی هنری که تنهابه واقعینت میپردازد.

بی مایگی هنری که تنهابه واقعینت میپردازد.

آن روزگفتی:"دیگردل به هنرهای رئالیستی نمیدهی!"

خندیدم وگفتم:"راستش را بخواهی دل نمیدهم که سهل است،حالم ازپرداختن به هنری که واقعیت رابیان میکندبه هم میخورد."

با تعجب گفتی:"چرا؟"

گفتم:"واقعیت نازک ترین وسطحی ترین لایه‌ی حقیقت هزارلایه است

کسانی که به بیان واقعیت میپردازندموجودات بی مایه ای هستند.خودودیگران راازهزاران لایه ی درون حقیقت محروم میکنند.هنربایدبه دورن برودبه ژرفا برودتا به چیزهائی دست یابد که اگرچه به ظاهربه نگاه درنمی آیدولی وجودش ازهرواقعیت عریان وبی حیادردرون آدمی ریشه های عمیق تری دارد."

گفتی:"درآن صورت درک هنردشوارنمیشود؟"

گفتم :"دقیقا همین دشواریست که تنها جان های شیفته‌ی یادگیری راجذب میکندوسبکسران وراحت طلبان را میراند"

گفتی"اصل یادگیریست؟"

گفتم :"بله،اصل یادگیریست.زندگی بیولوژیک هرموجودزنده ای در تداوم جذب ودفع امکان پذیرمیشودوچنانچه این جذب ودفع صورت نگیردموجودمیمیرد.جان ماهم اگر پیوسته درحال دادوستدبا طبیعت نباشدمیمیرد.دادوستدباطبیعت ومردم هم معنیش یادگیری ویاددهی است ازنظرروحی کسی زنده است که یادمیکیرد ویاد میدهد.هروقت این فرایندمتوقف شود فردبه لحاظ روحی میمیرد اگرچه ممکن است ازنظر جسمی سالم باشد.آدمی که ازنظر روحی میمیردولی تنها ازنظرجسمی زنده است مسخ میشود یعنی ازمقام انسانی به مرتبه حیوانی گیاهی سقوط میکند"

حالاچه؟یادمیدهی؟ویادمیگیری؟یاتنها میخوری ومیخوابی؟دلم برایت میسوزد!