چشم انداز
گفتی:
(که ای؟)
گفتم :
(ره جوئی درآستانه ی بیست ونه فصل سرد
درابتدای درک هستی آلوده ی زمین ویاس ساده
وغمناک آسمان.دلم میخواست شاعرباشم ونقاش که نشد
میخواهم فهمی ازحافظ بربایم ورویاهای
فروغ را کشف کنم.غرق شوم درتنهائی خودم
درفلسفه وادبیات وطبیعت.
آزادی راتجربه کنم درمدارمکررصبح وشام
آرزویم تکه نانی وآرامش وبینش.
نگران مردم ووطنم.
سالهاست پی برده ام که کسی به فکرعطش ماهی هانیست
ابری میخواهم باران زاکه برآسمانم ببارد
اشتیاق خواب ورویاوباران دارم
تاهمه رابشناسم
وآنچه درخوابهایم دیده ام تحقق یابد.)
گفتی:
( کمکت میکنم که همه را داشته باشی)
ولی کمک نکردی
آنکه به عهدش وفانکندکوتوله است
برای کوتوله هابایددل سوزاند.
دلم برایت میسوزد.
سیاست
گفتی:
(نقش سیاست درقوام عشق چیست؟)
گفتم:
(عشق ناب نیازمندچیزی نیست ولی چنین عشقهائی
دردنیای پرهیاهوی امروزکمیاب اند.امروزه
راهی نمی ماندجراینکه برای پایداری عشق
هنرواخلاق وسیاست رابکاربگیری مشروط براینکه
هدف برقراری عشق باشد.
ولی اجرای چنین اخلاق وسیاست وهنری ازچنان ظرافتی باید
برخوردارباشدکه تاثیری بررنگ آبی حساس عشق نگذارد.)
دیدی کارساده ای نبود؟
دلم برایت میسوزد
سکوت
یادت هست وقتی بین من وتو سکوتی بوجودمی آمد.
آرامش قبل ازطوفان بود.خودت میدانی سکوت بین دونفرکه
همدیگررادوست دارندبه ندرت اتفاق می افتد.بنابراین این سکوت
به هردلیلی که پیش می آمدبرای هردوی ما تحمل پذیرنبود
این بودکه همیشه تو این سکوت راباسوالی میشکستی
ومن مثل فنری که اززیر فشارشانه خالی کرده باشد
ازجاکنده میشدم.اززبانم آتش می باریدوتو
میدانستی این خشم خروشان سیلی
محکمی است که به صورت
آن سکوت میزدم.
آن روز شایدرخوت روزهای بهارمارا به سکوت واداشته بود.
به هرحال تو گفتی:
(ازعشق بگو)
ومن گفتم:
(تورانمیدانم ولی یک مردتااززندگی بیزارنشده باشددل به
عشق
زنی نمیبندد)
توازین گفته بوجدآمدی وگفتی:
(خوشا زنی که مردش بابیزاری اززندگی به او رو کند)
گفتم :
(زیادخوشحال نباش نمیتوان به زنی عشق ورزید وچشم به
زشتیهای زیرپوست
ظریفش نبست)
خندیدی وگفتی:
(چنین عاشق چشم بسته ای خواست هرزنیست چون عاشق
درمعشوق عیب نمیبیند)
گفتم:
(ندیدن وچشم بستن برای ندیدن باهم فرق دارد
عاشق بایدچشم برهم نهدوحقیقت راانکارکند)
گفتی:
(این هم پسندیده است)
گفتم :
(ولی درعمل این دروغ گفتن به خودوندگی دروغین
علیرغم جاذبه های عشق مرگ مجسم است)
گفتی:
(دم من مسیحائیست ومرده زنده میکند)
حالا مدتها میگذرد خوشحالم که به خودم دروغ نگفتم
ودلم برایت میسوزدکه تو دروغ میگفتی
الماس
گفتی:
(میخواهی چه باشی؟)
گفتم:
(میخواستم الماس باشم سخت وشفاف)
گفتی:
(تو هستی)
گفتم :
(نه نتو انستم الماس باشم.لازمه ی الماس شدن
خوش بینیست)
گفتی:
(خوب خوش بین باش)
گفتم :
(میخواستم خوشبین باشم ولی دیدم اگرخوشبین باشم
این حقیقت دردآورراندیده گرفته ام:
که روزی که خدابشرراازگل آفرید.چشمانش را به قهردرید
این چشم دریدگی بشرنمیگذاردخوش بین باشد
به همین دلیل است که دلم برای همه ی چشم دریده ها
میسوزد.فرق هم نمیکند.من تو او
وهرکس...
ما جماعت چشم دریده ای هستیم)