تولدت مبارک
پریروزتوبیست وسه ساله شدی.نه،من وتوازین لحاظ باهم آنچنان فاصله ای نداریم،آنوقت هم آنچنان فاصله ای نداشتیم.
یادت هست درابرهای نزدیکی های قلهی سبلان بودکه گفتی:
"درآرامش یک صبحدم بهاری به دنیا آمده ای" ومن گفته بودم:
"دریک نیمه شب طوفانی اواسط پائیزمادرم راازدردزایمان نجات داده ام"
گفتی وگفتم ،خندیدی وخندیدم ولی آنچه نگفتی ونگفتم حس اندوه درک فاصلهی تفاوت شرایط این دوزایمان بود.مگربراساس کلک قضانگفته اند:
"همیشه فاصله ای هست"
خوب،بود،خوب،هست ولی آنوقت شوروهیجان رسیدن به قله نگذاشته بودرنج آتی حاصل ازین فاصله راکه منجر به عدم درکمان ازهم میشدخوب مزمزه کنیم،بچشیم وبفهمیم وراهی برایش پیداکنیم تازه مگرازدست فهمیدن برای حل دشواریهای رفتارهای آدمی کاری ساخته است؟میدانی درذوق زدگی فتح قله،یکباره تیغ تیزنیازپرده های حریرخیال رادریدومابی توجه به طوفانی که درراه بوددریچه های گلبن تن رابه روی هم گشودیم ومگرآغوش گشوده وبی منت مطمئن ترین مامن دنیا نیست؟هنوزگونه های سرخت رابه یاددارم هنوزگرمی شراب شادی حاصل ازباتوبودن رادررگهایم حس میکنم.بگذاریکباردیگرهم برایت بنویسم که:
" همیشه بزرگی آدمها به داشته های آنهامربوط نمیشودگاهی بزرگی افراد درچیزهای بزرگی معنی میشودکه ازدست داده اند.داغ چیزهای عزیزبه دل میماندتایادش برای همیشه جاودان بشودوغبارفراموشی روی آن را هرگزنگیردمن خودراازین حیث بزرگ حس میکنم.توچه؟"
نامه
میدانی تنهاپهنهی نامحدودولایزال این لوح محفوظ اجازه میدهدوگنجایشش راداردتاهمهی گفته وشنیده هائی راکه باتوداشته ام درآن بگنجانم.کم نیستندکسانی که درانبوه ِاین نوشته هاکه تازنده ام ادامه خواهدداشت عمری چهل پنجاه ساله رامیبینندولی اگراین اشتباهکاران قول کامورا به یادمی آوردندکه گفته بود:
"اگرکسی یک لحظه زندگی کرده باشد بامرورآن یک لحظه میتواند یک زندان ابدراتجمل کند"
شاید باورمی کردند که من تنهادوماه وچهاروزباتوزیستم شاید میدانستنددربسیاری ازجاهامیشودجای"تو"و"من"راحتی عوض کرد!
شایدمیدانستندکه توتنهادوست من بودی دوستی که هرکس این روزها هروقت فرصت کنندازرویش میپردواورامیفروشندولی من هیچوقت تورانفروختم،نه اینکه تو فروختنی نبودی نه من اهل فروختن نبودم
یکبارگفته ام من هیچگاه ازتورنجشی ندارم نه اینکه من خوبم نه
تواگرلایق بخشش نبودی امامن مستحق آرامش هستم.
خوب امروزمیخواهم آخرین نامه ام راکه برایت نوشتم اینجا بگذارم.
دلیل خاصی نداردهمینطورویرم گرفته:
پایان کار!
"...گذشته های درد آور چون چراغ مرداب پیوسته مارابه سوی خودمیخواند
وآینده تنهامرئی شدن زخمهای پنهان راامکان پذیر میکند..."
(منشوراشک )
برای پایان دادن به آن بخش ازتراژدی ونادیده گرفتن آنهمه قدرناشناسی واهانتی که طولی به درازای عمرخودت دارد،بهترین راه؛مرده انگاشتن من درزلزله ی بم است!
احترام به کرامت انسان،دست مایهی تحمل رنج ِطاقت فرسائی بودکه بار گرانش با قامتی خمیده کشیده شد،بی هیچ توقعی.
همه اش دندان کشیدن به جگرخسته بودبی هیچ شکایتی!
تو نفهمیدی،هرچه بودگذشت،پرده دری نوبرهرزگی است!
لن ترانی!
اصراربیهوده درتغییرحالت ناکسان!
گفتی:"چرااصراری برای ایجادتغییردردیگران نداری؟"
گفتم:"دُرشاهواردانائی رابایددرکف مشتاقانش نهاد.این حماقت باراست که تو به اصراربخواهی درکسی تغییرایجادکنی که اوخودبه هیچ وجه طالبش نیست.یایادنمیگیردیایادمیگیردویادگرفته اش میشودچراغی دردست دزدودرهرصورت چنین کسی تورا"اول دشمن" میشود.مگرنشنیده ای سعدی گوید آن اندازه که داناازنادان دررنج است نادان صدباربیشترازدانادرگریزاست"
گفتی:"چنین چیزی درادبیات کهن هم هست؟"
گفتم:"جزآنچه ازسعدی برایت گفتم نمونهی دیگری هم دریاد دارم که البت مراازخاطررفته است که گوینده اش کیست.هرچه هم درنگ میکنم به خیالم نمی افتدولی اونیزدراصراربرای یادگیری جاهلانی به این نتیجه میرسدکه (ماهمی خواستیمی کیشان(که ایشان)ازذلت وادباروقعربه ارتفاع برکشیم وبزرگ گردانیم،نگوکه غوکان رازندگی درلای ولجن ِجوی های خُردخوش آیدکه بزرگی دریامرایشان رانه تنها خرسندنگرداند،بل ازآن هراس یاوند(یابند)..."یادت هست؟
بی مایگی هنری که تنهابه واقعینت میپردازد.
آن روزگفتی:"دیگردل به هنرهای رئالیستی نمیدهی!"
خندیدم وگفتم:"راستش را بخواهی دل نمیدهم که سهل است،حالم ازپرداختن به هنری که واقعیت رابیان میکندبه هم میخورد."
با تعجب گفتی:"چرا؟"
گفتم:"واقعیت نازک ترین وسطحی ترین لایهی حقیقت هزارلایه است
کسانی که به بیان واقعیت میپردازندموجودات بی مایه ای هستند.خودودیگران راازهزاران لایه ی درون حقیقت محروم میکنند.هنربایدبه دورن برودبه ژرفا برودتا به چیزهائی دست یابد که اگرچه به ظاهربه نگاه درنمی آیدولی وجودش ازهرواقعیت عریان وبی حیادردرون آدمی ریشه های عمیق تری دارد."
گفتی:"درآن صورت درک هنردشوارنمیشود؟"
گفتم :"دقیقا همین دشواریست که تنها جان های شیفتهی یادگیری راجذب میکندوسبکسران وراحت طلبان را میراند"
گفتی"اصل یادگیریست؟"
گفتم :"بله،اصل یادگیریست.زندگی بیولوژیک هرموجودزنده ای در تداوم جذب ودفع امکان پذیرمیشودوچنانچه این جذب ودفع صورت نگیردموجودمیمیرد.جان ماهم اگر پیوسته درحال دادوستدبا طبیعت نباشدمیمیرد.دادوستدباطبیعت ومردم هم معنیش یادگیری ویاددهی است ازنظرروحی کسی زنده است که یادمیکیرد ویاد میدهد.هروقت این فرایندمتوقف شود فردبه لحاظ روحی میمیرد اگرچه ممکن است ازنظر جسمی سالم باشد.آدمی که ازنظر روحی میمیردولی تنها ازنظرجسمی زنده است مسخ میشود یعنی ازمقام انسانی به مرتبه حیوانی گیاهی سقوط میکند"
حالاچه؟یادمیدهی؟ویادمیگیری؟یاتنها میخوری ومیخوابی؟دلم برایت میسوزد!