فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

دولت دوات

دولت دوات 

 اززمانی که به توگفته بودم : 

تودولتی ومن دوات 

مدتهاگذشته بود.چندین بارپرسیده بودی: 

داستان دولت ودوات چیست؟ 

وفرصت نشده بودجوابت رابدهم 

تااینکه آن روزازکمرکش کوه بالامیرفتیم 

دوباره گفتی 

داستان دولت ودوات رابرایم بگو 

گیردادی وگیردادی 

تااینکه گفتم: 

چون شحنه ی مروازپسرخواجه نظام الملک به ملکشاه سلجوقی شکایت برد 

شاه به خواجه پیغام داد: 

اگرمیخواهی بفرمایم دوات ازپیش توبرگیرند. 

خواجه ازین پیغام میرنجدوپاشخ میدهد: 

دولت آن تاج به این دوات بسته است 

هرگاه این دوات برداری آن تاج برگیرند. 

برتو چه میگذرد؟دوات راازپیشم برداشتی 

بابی تاجی چه میکنی؟ 

دلم برایت میسوزد

وداع

 وداع

آن روزابرسیاهی بالای جنگل معلق بود ورنگهای افسرده ی غروب 

راکه غمباری غیرقابل وصفی داشت روی زمین غلیظ تروکامل تر میکرد.روی 

تاج تپه نسیمک ملایمی میوزید که انگاری اثربال زدن پرنده ی 

ناپیدائی بود.ازعلفهای لطمه ی یخبندان خورده بوئی  

به مشام میرسیدکه اندوهباریش 

به حرف راست نمی آمد 

گفتی: 

ازخانواده ات بگو 

گفتم 

 روزی فرامیرسدکه تودیگر 

عضوخانواده نیستی.میهمان رهگذری 

رامیمانی که تنهاباتو 

وداع میکنند  

زمان این وداع برای من بسیارپیش رس بود 

زندگی برمن چنان گذشت 

که سیخ ازکباب 

میگذرد 

گفتی: 

پس این همه شوروشوق وسرزندگی راازکجا 

آورده ای 

گفتم: 

به جنس وجلم آدمی برمیگردد. 

آلماس که باشی درلجن هم بیفتی.چون 

بیرون بیائی بازالماسی 

ولی اگرازجنس لجن باشی 

بااوبرابرمیشوی 

توازچه جنس وجلمی هستی؟ 

دلم برایت میسوزد

صفا

صفا 

گفتی: 

وجودضروری چیزی رادرروابط آدمی برایم بگو 

گفتم: 

...هیهات... 

آدم تاته دلش صفانباشد 

چه نوکرخودیاارباب اجنبی باشد 

کارش هیزم کشی برای جهنم است... 

ازهیزم کشی خسته نشده ای؟ 

دلم برایت میسوزد.