فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

بوزینگان

بوزینگان

"جماعتی بوزینگان درکوهی بودندچون شب شدسرمابرآنان هجوم آوردکرم شب تابی دیدندکمان کردندآتش است هیزم براومی نهادندومی دمیدندبرابرآنها مرغی دادمی زدکه این آتش نیست بدوتوجه نمی کردندمردی ازآنجامی گذشت به مرغ گفت رنج مبراینان حرف ترانمیشنوندمرغ سخن اونشنودوجلو ترآمدتابه بوزینگان بفهماندکه آتش نیست اورابگرفتندوسرش راجداکردند"

(کلیله ودمنه)

این حکایت بدان آرندکه بیماری سفاهت ونادانی رادارونیست حماقت دردبی درمانی است!

چاک حمق وجهل نپذیرد رفو............

برکه

 

برکه

گفته بود: "دریا باش و ...." گفته بودم : " دریا نیستم برکه ای کوچک بنشسته درکنارجاده ای بی رهگذر، دور و پرت و بی انتها، مغرور به هستی خویش، چشم انتظار یک پری دریائی عاشق که بیاید وخود را در من ببیند" 

 

او...

او...

اندیشیدن به اوداروئی بودکه سالیان درازهرروزوشب بی رعایت زمانمندی می خوردم تااندکی ازاندوه مزمنی راکه پیوسته بدان دچاربودم بکاهدودرون آشوب زده وپرهراسم راآرام کنداینکه آیاآن دارواثرمیکردیانه مطلب دیگری است ولی حالاکه دیگرکفگیراین دوستی رابه نازلترین قیمت به ته دیگ جدائی زده به هروسیله ای متوصل میشوم بلکه پایان مسخ شده اش به ذهنم راه نیابد.اینکه آیاچنین کوشش طاقت فرساوصبرسوزی چنان خواست بغرنج وپرزحمت ودردآوری رابرآورده نمیتواند بکندامردیگری است ولی احتمال داردآنرا پذیرفتنی ترکندآخرین باری که درابتدای این دوره ی دوساله دیدمش ادای دوستی رادرمی آورد.شازده کوچولویکباره به پیرمردخنزرپنزری مبدل شده بودباورش برایم غیرممکن که نه ولی دشوار بود.نام هائی هستند که بودونبودشان فرق میکنداین نام ها نام های فراموش شدنی نیست نامهائیست که به زندگی معنی میدهد انتظارفراموش کردن آنها انتظاربیهوده ایست چه که بافراموش کردن آنها زندگی به اندازه وجودآنهاتهی میشوداین بودکه ترس وهراس ورم داشته بودکه اوداردبا به گورسپردن نام خود موزه ای عظیم ازیادهاراباخودبه گورمیبرد.اگرچه پیوندطولانی ماباهم بی هیچ امرعجیب یاجدی پیوسته بقربان وتصدق هم رفتن گذشت وهیچگاه امری  خارق العاده ای بین مانگذشت تامعلوم کندمردکی ونامرد کیست ولی با وجودیکه دوستش داشتم همیشه سوالاتی ذهنم را نیش میزدکه اواگربخواهددروغ بگویدچگونه دروغ میگوید؟اگربخواهدبفروشدبه چه بهائی وبه چه کسانی میفروشد؟ واگر بخواهد بجنگدبه چه شیوه ای خواهدجنگید؟ این بود که درعنوان اولین نامه برقیم به اوبه زبان انگریزی نوشتم آخرین کوشش برای آخرین شروع وافسوس که اومثل همیشه بازهم نفهمیدحالاجوابهای تاسف باراین سوال هاراپیش رودارم که مثل جنازه روی دستم مانده.ولی دیگرشکی برایم باقی نیست که او مرده است-مرده ها ازقبربیرون نمی آیندبعلاوه یک مرده میتواند زمانی چنین طولانی مخفی شود.

فرجام سه خردمند

".....قصه ی ماندگاروتکراری ِسرنوشت ِمحتوم ِ سه خردمندرابه روزگارِسیاه و ِپراز تباهی ِحکومت جهل وجوروجنون وفساد ِجباران ِکوتاه قد ِتهی مغز نشنیده ای؟؟؟

_یکی راکه ناسازگاروآشتی ناپذیربود وشعرمیگفت وقصه میساخت دررسوائی کوتوله های نوکیسه ی تازه به دوران رسیده ی جاهل_رگ زدند به صبحگاهی زیر بوته ی پیرپرگل نسترنی!!!

_دومی با چشمان خون بارودل پردرد واندوه سربه بیابان ِغربت ِگمنامی وآوارگی نهادوگم شدهمچون خاطره ی ازیادرفته ی ترانه ای زیر برف ِسنگین ودیرپای فراموشی!!!

_سومی قبای ِسرخ وکلاه ِ سبزوشلوار ِسیاه و پوزار ِنقره ای دلقکان پوشیدوکمربند زرد بست به خدمت حکام جور_به سالهای سیاه ِننگ وبد نامی!!! "

                                                    (برگرفته ازمنشوراشک)