نفهمیدن
چه بداست نفهمیدن،چه بداست کژفهمی وچه غم انگیزاست که تشنهی فهمیدن باشی وره گم کرده سربه دیواربلند ناچاری وسترون ِبی بضاعتی کوفتن بویژه آنگاه که درشعله های اشتیاق میسوزی که کیستی وچیستی؟ازدل کدامین ذرهی هستی ودربطن بی قرارکدام رویدادابرآلوددرکدام سرزمین سربرکشیده ای؟وندانی وندانی وندانی چه اندوهباراست تاریکی کژراهه هائی که رهروانش می روندبرومند ودلیروسیاه موی وبرمی گردندبا قامت خم شده پشیمان وحیران باموی سپید
دوست داشتن تاکجاتاچند؟تاحدجان فدائی؟
مگرتوچقدرمیتوانی بی هیچ شائبه ای دوست بداری وبه تاوان این دوست بردنها روزی هزارباربمیری وباززنده شوی که دوباره دوست بداری وبه خاطرش بمیری؟بجزاینکه درجریان یکی ازاین دوست داشتن هازنده شدنی درکارنباشدباورم این استکه اگرازمن می پرسیدی بفرض اگرمسیح درجوانی مصلوب نشده بودهمچنان دوست داری بی شائبه باقی میماندودوست می داشت؟جوابم به تو یک نه ِبزرگ بودچه که شک ندارم که سرانجام نفرت ِنهفته درعمق ِوجوداوسربرمیکشیدوچه بساچون اژدهائی بخروش می آمدوپاسخی هولناک می دادبه آنهمه دوست داشتن های بیدریغ ولی بی پاسخ مانده.وازکجا معلوم که این نفرت نسبت به نزدیکانش آغازِنفرت ِجهانگیراو نمیشد؟ آیا اگراین را به سنگ ِعظیم صخره ای منباب سنگ ِصبورت میگفتی ازحجم بغض غصه ای دهشت باروجانشکارنمی ترکید؟وآیااین اظهارِ غیرمعمول وحتی فرضی برای توغم انگیز واندوهباروحزن انگیزنیست؟
دل نوشته!
چی؟؟؟فراموش کنم؟؟؟
این کلاه گذاشتن سرِفرزندِبرومندِخردنیست که ازیک پسرک ِشرقی ِدرون نگرِعمیق ِلجوج ِتک منو ِیک دندهی معجب ِخیره رای ِسرتیزِسبک پای که هردم هوسی می پزدوهرلحظه رایی میزند وهرروزیاری می گیردکه بی عشق وعاشقی وی را زندگانی ممکن نباشدباآن ذخیرهی واژگانی غنی حافظه درخشان ِحساس وحسود که پیوسته غبارِوهمی دردل واندوهی درچشمان وداغی نفس ِتب داروآه های آتشین که لبهایش راسوزانده وبایک جغرافیای خیال بی حدومرزِبیکران ِانسانی که به فراوانی وپیچیدگی طبع ونظر چون پیاز لایه برلایه وپوست برپوست فرزندروز وروزگارِناسازوناهمواری است که سراسرتاراج خزان است درنکبت ودربدری ِبغض آلودِستاره هاواشک ریزان حزن انگیزشبنم درچروک خوردگی آئینه هاگیرم نه در واقعیت ِعریان که دررویائی وسوسه انگیزازاوبخواهی که فراموش کند؟؟؟وندانی وقتی فراموشی روی دیگرِسکه یادآوری است وقتی درهندسهی فضائی ِذهن فعل وانفعال فراموشی برمداریادآوری میچرخدفراموش کردن چه ادعای بیهوده ای است ؟آخرچگونه میتوان قطارِافسارگسیخته یادگیری راوادارکرد تادرایستگاهی به هربهانه ای بایستدتا تو بسته های خاطراتی را که ازموزهی تخریب شده ای ربوده ای پائین بیندازد؟؟؟تازه آنهائی که سرشان به تنشان می آرزد میگویند:"می بخشم ولی ولی ولی فراموش نمی کنم!"
خلوت نوشته
"...درنوشته های هرخلوت نشینی پژواکی ازبیابانهای تهی به گوش میرسد..."
(نیچه)
"...ورقی فرض کن که یک روی درتویک روی دریار،یادرهرکه هست،آن روی که سوی تو بود خواندی،آنروی که سوی یارست هم ببایدخواندن..."
(مقالات شمس)
بدون تردیدمن تنها کسی نیستم که درراه ِبرپایداری بهشتی برزمین این گوی ناپایداروسرگردان شکست خورده-محاکمه ومحکوم می شوم- اما،شایدوفقط شایدبه جرگهی محدودافرادی تعلق داشته باشم که ازآنچه کرده اند ناراضی پشیمان وسرافکنده نیستند- پیوسته محکومان ازیکتاوبلندنگری است که به کوتاه نگری میرسندبنابراین فرض ِدیروزازامروزبهتربوده یافرداازامروزبهترخواهدبوددرست جزهمان باورهای رعشه آوروشگفت انگیزی اندکه بدانهامشکوکم به هرروی تاریخ توالی فصول نیست چشم اندازهای گاه کمترشادوگهی بیشتراندوهبارومحتوم بی بازگشتی هستند- باچنین دریافتی است که روزی بی هیچ خیره سری وخفت رای ونظرگفته بودم:نالهی آب ازناهمواری زمین است واینکه اگرهمهی رشته های دنیاپس ازگسیختن قابل ترمیم باشدرشته محبت یک استثناست که اگرگسیخته شدغیرقابل ترمیم خواهدبود.
این روزهاازپس پشت تاریک خاطره های انباشته درتاریکخانهی ذهنم تابلوِ"گرگهالب پنجره"اثرلیمونسورابا همان بی پروائی معلق بین نقاشیهای زنده سبکهای کلاسیک وامپرسیونیسم به خاطرمی آورم.دراتاقی کودکانی هراسان ووحشت زده چشم به گرگهائی دارندکه با چشم های گرگرفتهی سرخ زبان های سرخ ترودندانهای پیداازپنجره سرک میکشند.شگفت آنکه دیدن گرگها درتقابل باهراسی که درکودکان ایجادکرده است برای ما لذت بخش است آیا آن هراس واین لذت ریشه درواقعیت وضع کودکان وتصورحاصل ازآن درعدم واقعیت برای ما ندارد؟وآیا زندگی ماآدمها نتیجه تعویض فرضی بین واقعیت وعدم واقعیت کودکان وبینندگان این اثرتابناک نبوده است؟
ومگرنه اینکه:
"...سویهی شاعرانهی یک اثرآشکارکننده عنصرنادیدنی آن است..."