فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

روزگارسپری شده!

روزگارسپری شده!

یادت هست اواسط بهاربود،نشسته بودیم روی چمن ها،رخوت وخواب آلودگی بعدازنهاربودواحساس عدم رضایت ازرفتن به کلاس،تشنگی ودهان خشکی هم بودوالبته ذوق آلوهای سبزودرشت برقان ونمکی که روی کلاسورتوترشی آلوهارا"می" خوش میکرد!یکی تو یکی من،یکی تویکی من!تازه "پایان جغد"جلدآخر"روزگارسپری شده‌ی مردم سالخورده‌ی"محموددولت آبادی راخوانده بودی

گفتی:"سعیدسماوات درپایان جغدیک شخصیت واقعیست؟"

گفتم:"آره"

وخواندم:

نغمه درنغمه‌ی خون غلغله زدتُندرشد

شدزمین رنگ دگر،رنگ زمان دیگرشد

چشم هراخترپوینده که درخون میگشت

برق چشمی زدوبرگرده‌ی شب خنجرشد!

گفتی:"شعرمیرزاده‌ی عشقی بود؟"

گفتم:

"نه شعرسعیدسماوات است،میرزاده‌ی عشقی دیگری ولی نه حتی به خوش شانسی اوکه باتیری ناگهانی به قلب گرمش به خون بنشیندکه این سعیدراشب عروسی بردندوتکه پاره اش رامثل گوشت چرخ کرده که به سیخ کباب میبندندوکباب درست میکنندبه تیرسیمانی بستند وتق تق تق!

وکارراتمام کردند"

یادت هست هردوسکوت کردیم؟چقدرطول کشید؟یک سال؟ده سال؟هزارسال؟

گفتن یانوشتن؟

گفتن یانوشتن؟

میدانی برای من هنوزهم گم شدن درابرومه قله هاوجاده‌های دوردست همان ذوق وشوق همیشگی رادارد.آرامشی راکه درآن شرایط احساس میکنم آرامشی است که هیچ کجای دنیااحساس نکرده ام آنجافکرمیکنم پایان همه‌ی دردهاورنج هاوشکنجه هاست پایان همه‌ی بازجوئیهاست پایان تحمل بارسنگین همه‌ی قضاوتهاوپایان همه‌ی احساس شرمندگی هاست که باگناهکاردانستنت وادارت میکنند کمرت زیربارش بشکند.پایان موقتی همه‌ی محکومیتهاست.دیگرهیچکس نیست که بامظلوم جلوه دادن خودش توراظالم نمایش دهد.وای که این چه شیوه‌ی مرموزوپرحیله ایست برای دست یابی به حقیقتی که مسخره میشود

بهرحال درراه توچال بودیم.من وتو!

گفتی:

"بالاخره نگفتی نوشتن رامیپسندی یا گفتن را؟"

گفتم:

"مافکرکردن راداریم که سخن گفتن به زبان خاموش است.فکروقتی درپوسته‌ی نامرئی جباب ذهن روی هم انباشته شدواحساس نفس تنگی کردکارش به جائی میرسدکه بادریدن حباب ذهن خودرابیرون میریزد.صدای انفجارحباب ذهن به عظمت وحقارت فکربستگی داردبه هرحال فکروقتی به سخن تبدیل میشود که مخاطبی حضورداشته باشدواگراین مخاطب وجودنداشت صاحب فکراگرازهنرنوشتن برخوردارباشدآنرامینویسد تابعدمخاطبی بیابد.اینکه آیا گفتن یانوشتن استعدادبازگوکردن همه‌ی ابعادکارذهن رادارد؟ازنظرمن جواب منفی است چراکه همیشه زبان حداقلی برای بیان بیان بی نهایت آدمی است.درعین حال گفته شده حال که فعل گفتن درجهان ارواح بی هیچ واسطه ای فعل نوشتن هست وهرنوشتاری خودگفتاری بالقوه است که میتواندقابل شنیدن باشد بنابراین حتی اگر سخن به اعتباری برگرداندن افکاربه کلمات باشدپس بدون شک گفتن یانوشتن ترجمه کردن اززبان فرشتگان به زبان آدمی است."

گفتی:

"گفتن بهترازنوشتن نیست؟"

گفتم:

"درنوشتن رازی است که ازطریق آن بهترمیتوان به مکنونات دل پی برد.نوشتن دریچه ای به گلبن فرصتی است که به روی خواننده بازمیشودتااوبتواندنانوشته های بین سطورراهم بخوانددرگفت وشنوداین دریچه بسته است"

آن روزهااینهارابرایت گفتم که فرصتی نبودکه به آنهابیندیشی دریچه‌ی گلبن فرصت به رویت بسته بوداگرچه خودرا خوشبخت میدانستی حالا برایت مکتوبش میکنم ومیسپارمش به دست بادشاید باداینهارابدستت برساند.اگرچه ممکن است بسیاردیرشده باشد!

قتل عام کبک ها

قتل عام کبک ها

یادت هست تا به هم میرسیدیم،مربوط ونامربوط هرچیزی راوسیله‌ی بیشترباهم بودن قرارمیدادیم.میگفتی ومیگفتم وچه اصرارداشتیم که چیزهای نوبرای هم بگوئیم!اگردنیاهمه رابه یک راه می برد مابه راه خودمیرفتیم.بگذاریکی ازخاطراتی راکه درراه کوه پیش آمد برایت بنویسم.آن روزدسته ای کبک ازبالای سرمان گذشت ومن آه سختی کشیدم!

گفتی:"چه شد؟"

گفتم:"روزی باپدرم شاهد قتل عام ِکبک هابودم-رسم است که سحرگاه شکارچیان،اطراف چشمه خودرامخفی میکنندوچون کبک های تشنه برای نوشیدن آب می آیند صیادان دسته‌ی کبکهای تشنه رابه تیرمیبندندوقطعه ای راکه ازآن حادثه‌ی دردآورنوشته بودم برایت خواندم:

"کبک های تشنه سحرگاهان به آبشخوری میرفتندکه قتلگاه آنها بود.کسی ندیده بودکه چگونه گلوله های آتشین جوابی بودبه نیازتشنگی!کسی ندیده بودپرهائی راکه بادباخودمیبردوخونی که سنگهارارنگین میکردوشوق صیادان دردست یابی به کبکهای غرقه به خون وآفتابی که ازافق سربرمیکشیدآرام آرام تاروزدیگری راآغازکند"

گفتی:"ما گله واربه سوی چشمه نمی رویم؟"

گفتم :"چرا!"

ترس رادرچشمان قشنگت دیدم وهراس که چنگ زدبه دلم.یادت هست چون مرغی ازترس طوفان خودرا به من چسباندی؟

علت

علت؟

گفتی:"امروزازصدایت میشود فهمیدکه دراعماق روحت دردی داری که صدایت رابه سمفونی دردناک تلواسه ونگرانی مبدل کرده،علتش چیست؟"

گفتم:"چه بگویم؟چه میتوانم بگویم؟گاهی برای حالات خود،این که چراشادیاغمگین وگریانی واقعا دلیل قانع کننده ای نداری.ولی هرچه فکرش رامیکنم میبینم ماچه بی باکانه درجاده‌ی اخته کردن اندیشه وتبدیل خلاقیت به موجودی بی یال ودم واشکم وخنثی راه درازی راطی کرده ایم!چنین وضعی مارابه موجودات حرف سازتعارف بازمجامله کنی تبدیل کرده واین مرزارتباط رابرایمان به غرقگاه دهشتناکی تبدیل کرده که گریزازسقوط درآن رااجتناب ناپذیرکرده.آیا این خودکافی نیست که یک هرمان سورئالیستی کافکائی همیشه سایه انداخته باشدروی زندگیمان؟

ازطرفی وقتی ساده ترین نشانه‌ی زیستن به شیوه‌ی انسانهاجستجوی حقیقت،عدالت وهنروزیبائی است وپایان این جستجو ابتدای خروج ازدایره‌ی انسانیت تلقی میشود ووقتی دورت رامینگری حقیقتی نیست که بدان دلخوش باشی میخواهی اندوهی عمیق چنگ به دل آدم نیندازد؟مگرنه اینکه جائی که حقیقت نباشدزندگی انسانی غیرممکن است؟"

گفتی:"همینطوراست"

ودیدی که ازفهم این مطلب بوسیله‌ی توچه به وجدآمدم؟یادت هست؟من همیشه غصه هایم رادرحضورتوفراموش میکردم.حالا فرق میکند.تو چطور؟

تو،نی نامه‌ی مولانا،هدایت،نصرت رحمانی ومن

تو،نی نامه‌ی مولانا،هدایت،نصرت رحمانی ومن

زیبائیهای احتمالی این پست راتقدیم میکنم به بانومریم اسحاقی

یادت هست،شعرهای نصرت رحمانی راکه میخواندم چه دلهره‌ی دلفریبی چنگ میزد به دلمان؟یادت هست ازتعبیرهای یاس آلودواعتراضات نفرت بارش دست وپایمان یخ میزد؟

جاذبه‌ی اعجاب انگیزوحیرت آورشعرهای اوبودیالذت باهم بودن که ماندیم تادیوان اشعارش به پایان رسید؟

یادت هست وقتی رسیدیم به"شمشیرمعشوقه قلم

دراشاره به "نی نامه"ازهدایت نقل کرده بود:

"...صادق هفده بیت اول آن را از"سمفونی پنج بتهون"بزرگتردانست

صادق خلف ترین فرزند عشق بود

وبه دیوارقرن بسته‌ی تاریک،پنجره ای بازکرد

تا آفتاب بتابد..."

یادت هست باعشقی که به هدایت داشتیم ازدریچه‌ی سمفونی پنج بتهون چگونه گذرکردیم تابه "نی نامه"رسیدیم؟

هنوزهم یک قفسه نوارازآهنگهای کلاسیک درگوشه ای ازغاری که درآن زندگی میکنم مراپیوسته ولی غمزده وتنهاازواقعیت به رویاهای نجیب وسکرآوروازرویاهابه واقعیت های عریان وحسودوبی حیامیبرد.

هنوزدرجاده هاوقله های مه گرفته وکوچه باغهای ابرآلودوطن درتکرارتووآن روزهاروزگارخودم رالگدمال وسیاه میکنم ولی هرجابروم وازهریک ازآوندهای آبی خیال که بگذرم به رشته کلاف کاموائی میرسم که توازآن این شال گردن رابرایم بافتی.دست که به آن میکشم همان دستی است که باترکه های نازک انگشتانش موهایت راشانه میزدم.ولی هربارنمیدام چراچه میشودکه درخواب وبیداری درمیانه‌ی مستی وهوشیاری یکی ازهمین انگشتان ازرویاهای رشته های حریرموهای توبه ابتدای نی نامه‌ی مثنوی کهنه وقطورپدربزرگ میرسدوباعبورازآن هفده بیت چشمان سوخته وخسته ازبی خوابیم رابه دنبال خودمیکشد

" بشنوازنی چون شکایت میکند

ازجدائی هاحکایت میکند

کزنیستان تامراببریده اند

ازنفیرم مردوزن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه ازفراق

نابگویم شرح درداشتیاق

هرکسی کودورماندازاصل خویش

بازجویدروزگاروصل خویش

من به هرجمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان وخوش حالان شدم

هرکسی ازظن خودشدیارمن

ازدرون من نجست اسرارمن

سرمن ازناله‌ی من دورنیست

لیک چشم وگوش راآن نورنیست

تن زجان وجان زتن مستورنیست

لیک کس رادیدجان دستورنیست

آتش است این بانگ نای ونیست باد

هرکه این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندرنی فتاد

جوشش عشق است کاندرمی فتاد

نی حریف هرکه ازیاری برید

پرده هایش پرده های مادرید

همچونی زهری وتریاقی که دید

همچونی دمسازومشتاقی که دید

نی حدیث راه پرخون میکند

قصه های عشق مجنون میکند

محرم این هوش جزبی هوش نیست

مَرزبان رامشتری جزگوش نیست

درغم ماروزهابی گاه شد

روزهاباسوزهاهمراه شد

روزهاگررفت گوروباک نیست

توبمان ای آنکه چون تو پاک نیست

هرکه جزماهی زآبش سیرشد

هرکه بی روزی است روزش دیر شد"