فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

تاوان هوس حضوردرمیکده

تاوان هوس حضوردرمیکده!

یادت هست به من گفتی:"چراجامهائیراکه مردم باآنهاآب میخورنددرسقاخانه هابه اسارت بسته اند؟به تو گفتم:"ظاهرادلیلش این استکه آنهاراندزدندیازیردست وپاآلوده نشوندولی درافسانه هاست که جامهائیکه درسقاخانه هابه چنگال انتقام به زنجیرکشیده میشوندتاوانی است که به خاطرهوس ِحضوردرمیکده میپردازند"حالاچه؟چه کسی برایت این ناگفته هارامیگوید؟میخواهی دلم برایت بسوزد؟

درندگی!

درندگی!

یادت هست پرسیدی:"چراهدایت گیاهخواربود؟"ومن گفتم:"میخواست بین آنان که میدرندوآنانکه درنده میشوندبه تکلیفی عمل کندکه وجدانش راآسوده کند"وبازپرسیدی عریان ترین شکل بیان رابطه‌ی بین آنان که میدرندوآنان که دریده میشوند چیست؟"گفتم درین موردداستانی میدانم بیابرایت تعریفش کنم":

"...همیشه به این اندیشیده ام که بره هابالاخره درهم دریده میشوند.به هرحال بره بره است ودرنده هرکس (به فتح کاف)باشدنقش گرگ راداردحتی اگرگرگ نباشدزیراکه شیوه‌ی دریدن هرگونه باشدنتیجه به هرحال برای بره فرق نمیکند.اینکه بره ها چگونه عمل کنندکه دریده نشوندهم بایددردنیای برگان مسئله ای باشدومسئله دشواراست چون اولاخاصیت بره بودگی دریده شدن وویژگی ِبی چون وچرای گرگان دریدن است.حال اگراستفاده‌ی درست ازممکنات راراه حل بسیاری ازمسائل بدانیم،یکی ازقدیمی ترین راه ِحل ِممکن ِمُعضل این است که بره برای نجات خویش به جلد ِآقاگرگه!برود که دست یابی بره به جلدگرگ نظربه اینکه صرفا دریدن راوارونه میکند مسئله لاینحل باقی میماندواصل اصیل و پایدارِدریدن به قوت خویش باقی میماند..."

کافکا هم که گیاهخواربودمیگفت:"کسی که گیاهخواراست ازگوشت تن خودش تغذیه میکند!"آدمهائی مثل کافکاوهدایت سخت ترین راه رابرمیگزینندآنهاباتغذیه ازخودنه میدرندونه میگذارندکسی آنهارابدردمیبینی آنهابایکتائی خویش اصل اصیل وپایدارِدریدن را نقض میکنند.یادت هست گفتی:"مرده شورهرچه درنده راببرد!"حالاچه بادریدن آن هم باآن شیوه‌ چه حالی داری؟این بار دیگر دلم برایت نمیسوزد!حالم ازتوبه هم میخورد!

 

حالابه چه تکیه داری؟

حالابه چه تکیه داری؟

یادت هست گفتی میخواهی اززبان خودم چیزهائی درموردمن بدانی؟بادت هست کفتم:

"آهوی کوهی دردشت چگونه دوزا؟

اونداردیاربی یارچگونه دوزا؟"

باورت نمیشودآهوباشم،پرنده ای بخوانم،غریب که ازریشه های تلخ تغذیه میکند،نمیبینی لبخندم از شادی نیست درحقیقت اشکهائی است که جاری نمیشوند!نگفتم من درگیرطولانی ترین عصیان علیه

محدودیت هاهستم؟تک رو،تاآنجاکه دلم میخواهدنانی که میخورم خمیرش راخودم گرفته باشم ودرکوره‌ی خودم بپزم.ایکاش میشدلباسهایم راخودبدوزم.تعبیرهای ثابت وسخنان عوامانه‌ی بدیهی حالم رابه هم میزند،عرفِ پذیرفته‌ی همگان برای من حکم ِجامعه‌ی یک شکل ویک زبان مبتذلی راداردکه درآن احساس خفقان میکنم به همین دلیل آنهارامثل لباس ِخفت آورزندانیان ازخوددورمیکنم،راستش یک غیرنظامی تمام عیارم،درکشیدن باروجودنمی توانم باهرکس سهیم شوم،ای چه بگویم یکه وتنهابادلی بی قراروغوغائی دانسته وبه اختیارمیروم واین تنها جنبه‌ی نظامی غیرقابل تغییرشخصیت من است.آیاهمه‌ی اینها کافی نیست که هرکس بامن است باورکندبه ستون محکمی تکیه کرده است؟یادت هست گفتی من توراستون نمیبینم برای من کوه بزرگی هستی؟حالا به چه تکیه داری؟دلم برایت می سوزد

درددل

درد ِدل

نائی بیابازبان خودمان بی هیچ خجالتی باتودرددل کنم:زبان نَفَس ِخوش آهنگ زادگاه آدم است.درددل باآن به آدم آرامش میبخشدچون ریشه دروجوددارد.چیزی راکه بایدازباطنت سرچشمه بگیردنمی توان ازخارج بدست بیاوری.بنابراین فقط میتوانم این رابرای توبگویم:وقتی نمیتوانم بفهمم غم ِملایمی دروجودم احساس می کنم،غمی تلخ ودرعین حال شیرین که چیزی است شبیه نسیم،شبیه وزش ملایم نفس مرگ!

 خسارت

اینکه گفته بودم:درمملکت شما کدام شرکت بیمه‌ خسارت قلبهای مچاله رامیپردازد."قصدم گرفتن خسارت نبود.انتظارگرفتن خسارت ازخوش بینی ناشی میشودوخوش بینی یعنی اینکه:اگرگنجشگکی روی سرت خرابکاری کندخوشحال باشی ازاینکه گاوهاپروازنمیکنند!