فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

رفیق دیرودور!!!

رفیق دورودیر!!!

آی رفیق دورودیر!یادت هست گفتی سهراب سپهری ازهمه چیزوهمه کس خوشش می آمدگفتم نه!اینجورنیست! گفتی پس چطوری است گفتم سهراب هم دلش به اندازه‌ی یک ابرمی گرفت وقتی حوری دخترهمسایه را میدیدکه زیرکمیاب ترین نارون روی زمین فقه می خواند!دلش می گرفت ازشهری که مردش اساطیرنداشت وزنش به سرشاری یک خوشه‌ی انگور نبود!افسوس میخوردوقتی بینش همشهریان/برمحیط رونق نارنج هاخطمماسی بود! آری اینگونه بودکه به خودمیگفت وسیع باش وتنها،سربه زیروسخت یادت هست گفتم توکجایی رفیق سهراب هم مثل هدایت ازرجالگان متنفربودنشنیده ای ماهها غیبش میزد،مردم گریزبودوحرفهای مردم راعادی وتکراری میدانست.یادت هست گفتی بااین حساب سهراب رابه دقت نخوانده ام-گفتم خوانده ای ولی هردمبیل وبازاری طوری خوانده ای که بروی پیش این وآن چون دخترکان تازه بلوغ یافته فیس وچُسش رابدهی!یادت هست چقدربا نشاط خندیدی وقتی گفتم چه حرفاافاده طبق طبق !چه مدت است که آرزوی آنطورخندیدن رابه دلت گذاشته ام؟نه  میدانی درقاموس من رنجاندن وناامیدکردن وحذف ومحو وطردراه نداردتوداغ خنده هایت رابه دل خودت گذاشتی چه غم انگیزی!!!  

ملولی

ملولی!

نه باورنمیکنم شب نخوابی یاکوهنوردی آن مردقله هاراخسته کرده باشد!ملولی! این کلمه راخودت میگفتی وقتی  کج رفتاری میکردند نسبت به تودرجمعی که هریک یگانه بودندبرایت ومیگفتی خدادرخلقتشان وقت صرف کرده وخودت خوب میدانی که چقدرشادشدم وقتی ازهمان روزهای اول مراپذیرفتی درجمع آن عزیزان دیده بودمت که هرکج رفتاری رامیبخشیدی به سبیل صاف کردنی یابحث عوض کردنی یابه آسمان نگاه کردنی یاراست ومستقیم شراره ی نگاه افشاندنی وبه ندرت زهرخندی اماآتش به جان عزیزت میزدنابخردی ومدعی ئی که به خردت به قلمت ناروائی میکردوقدرنمیشناخت به قول خودت سگ بیداری هایت راندیده بودمت ونمیبینم هرکه به تومی آموخت گرامی نداری حتی کودکی چون مرابگذارراحتت کنم که اگرملولت کرده اندچاشنی کنم نظرم رابه آنچه روزی نوشته بودی برای کسی!

چنین نوشته بودی:

"یکی ازتفاوت های اراجیف وهذیان باسخن خوش دراین استی که وجه نخست بی هیچ اراده وبرداشت عقلائی وعاطفی واحساسی- گاه وگهی ردیف شودی بی هیچ قوام وانسجامی دربیان مقصودومقصدی،درحقیقت فوران خلجانات روح وسیخوسیخوی اندیشه های خام درقلب های بیماراستی واما وجه ثانی که سخن خوش باشدی که اضاف کنم به آنچه گفته اند محصول شجره ی طیبه هنرهمیشگی سخنوردربیان آنچه قصدبیانش راداشته باشدی که ریشه درخرداومی بداردی-پُرهیمنه وسیراب ازچشمه لایزال عاطفه واحساس ومنسجم دربیان آنچه هائی که تازمان سرایشش هیچکس آنگونه که خواست هنروراستی قادربه بیان شاعرانه ی آن نبودستی واین استیکه تابه سرانگشت کشف وتدبیرجهانی درنیافته باشی وجانت به فریادنیامده باشدی آنچه راسخن خوش بخوانی،حکایت ننه قمروبی بی گوزک معروف!وتراوشات دمل چرکینی باشدی که ازغضنفروجوادریشمندیاپرریش وشایدهم بیریشی سربازکردستی وبی روی وریاوبی گمان وگزافه اگربه دادداوری دهمی این بدان جهت بگفتمی که قصدراه صواب کردمی وگرنه کیست که می نداندی ونفهمدی که این سینه چاک عرصه‌ی قلم وکاردربمب گذاری ومین کاری درعرصه های بحث ونظرهم متخصصمی واین مهم رابه منظورحفظ منزلت قلم ودرهم شکستن دهان مدعیان درمکتب پدرمعنویم صادق هدایت درحدوحدودیک سربازشجاع انتحاری درنبردقلم بیآموختمی منتهامرااباباشدی که فرصتهاازدست می بگرددی وازصدمه دیدن مدعی حقیوفقیرپشیمانی ِبزرگواری حاصل آیدمی!"

حال خودبگوجماعت شترگاوپلنگ مگرهدایت را چه کرامت کردند که شاگردش را نصیب دهند!؟

 

رجاله ها

رجاله ها!

یادت هست ازمن پرسیدی"چراوقتی ازدست ِبعضی هاعصبانی می شوی آنهارارجاله میخوانی؟"آن روززیرسایه‌ کاجهای مقابل ساختمان مرکزی قدم میزدیم،بعدازنهاربود،منتظربودیم ساعت شروع کلاسهافرابرسدبه توگفتم:"واژه وقتی رنگ توهین می گیردکه بکاربرنده‌ی آن شرم کندواباکندوجسارت نکندآن واژه رادروصف خودبه کارببردو من به راستی چنین جسارتی را ندارم چه رجاله ها حقیقت عریان رادشمن می دارند،آگاهان درآن هاتشویش ایجاد میکنند.آگاهی،زندگی معمولی رجاله هارادچاردرهمریختگی میکند،خواب حماقت بارآن هاراآشفته می کنداینستکه رجاله هارانمی توانم تحمل کنم."گفتی:"نمونه ای هم برای این نوع آدم هاداری؟"فرصت نبودبایددرهمهمه‌ی بچه هابه سردرس می رفتیم،ولی گفتم:"درکتاب بوف کورهدایت پیرمردخنزرپنزری نماینده‌ی احمق هاورجاله هاست اوسبب عذاب آگاهان ونابودکننده‌ی ذهنیت ویژه‌ی آنهاوفناکننده‌ی آگاهی،دانائی وارزش های والای انسانی است" گفتی:"هدایت را نخوانده ام!"بالاخره خواندی؟حالا چه روزی میگذردکه زندگی تحت تاثیرپیرمردان خنزرپنزری نباتشد؟

 

نبشتن یانانبشتن

نبشتن یانانبشتن!!!

 آنروزرابیادداری که باهم آنچه را عین القضات نوشته بودخواندیم که:

"...هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست وبیشترآنچه دراین روزهانبشتم هم آنست که یقین ندانم که نبشتن بهتر است یانانبشتن..."

نمیدانم آیامیتوانستی چنین حال وهوائی راحس کنی یانه؟ولی راستش رابخواهی شادمانی حاصل ازباتوبودن نمی گذاشت حس کنم،حس مردی راکه باآنهمه شعوروشرف ودادودانائی که داشت کهنه پرستان می بردنش بمقتل وچه افسوس که برده بودندش!ولی امروزکه تونیستی دلم میلرزدازنوشتن وقلم راکه اینهمه دوستش دارم چون سر انگشت چندش آوردیوقصه هایمان دردستان لرزانم گرفته ام ولی بگذارباشهامت گرگ بیابان هرمان هسه دل بدریا بزنم وبرایت بنویسم که ازقهرمان بازی،معصومیت نمائی وتظاهربه دوستی تو که به بهانه‌ی درک نسل سومی ها کارت به دُم لابگی رسیدبوی گندوتعفن به مشامم میرسید.دیگرتشنه ترازکینه،سیاه ترازانتظار،خسته ترازیاس وچه بساسیراب ترازنفرت بنظرمیرسیدی.میدانی رنج من ازاین استکه چه آسان عبورمان ازراههای ناممکن خیال به هرکجامیرفت ومیرسیدنبایدکارش درنقطه‌ی سیاه پایان به انحراف میکشید!تو خودت را کشتی!کسی را که من بی ریادوست میداشتم تونمردی هنوزهم میبینمت چه خوش خیال باخیل خوش باشان باورداری که همه ی حقیقت را قلنبه درانبان داری!تقصیرتو نیست آخرین جلسه که به کلاس نیامدی استاد منطق فازی را درس دادوتوآن رابی تردیدنفهمیدی این است که به جای رنگین کمان هر چیزوهرکس راسیاه یاسفیدمیبینی.آنروزاستاد گفت:اگریکی به شمابگویدیک راه(آنهم راهی که خودش پیشنهادمیکند)برای انجام مهمی(مثلارسیدن به حقیقت)وجودداردازلحاظ باورمندی وفیزیکی ازاوفاصله بگیریدچه او بدون شک ریگی درکفش یاپوشی درپالان دارد!دلم برایت میسوزد!!!