فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

همبازی با مرگ

 

                     

همبازی با مرگ !

چه میشودکردکه من ازهمان آغازگاه دلبسته‌ی سنگلاخ ترین جاده های پرفرازونشیب وعاشق کویرهاوخارزار های سوزان وسینه چاک صعودبه قله های بلند وازآنجاکه بازی جذاب ترین فعلیت بشر است بی هیچ حرفی همبازی همیشگی مرگ.این اشتیاق هاهمیشه مرابه دشت گشاده دست وبی منت خوشبختی میکشد.همان خوشبختی ساده ای که یک لاقبا وسربزیروخجالتی است وبوی گل میدهد،صدایش که کنی می پرد در آغوشت تاوقتی فکرش رانکنی رهایت نمی کند.این که چگونه می توان درهمبازی بامرگ روبه دشت خوشبختی داشت برمی گرددبه این که درزندگی خریدوفروش،دوستی وزیبائی وجوانی وسلامت وحتی خودخوشبختی گارانتی ندارندولی تنهاحریف قوی وچالاک وپایدارومحتومی که در همه‌ی هستی گارانتی معتبری داردمرگ است

 

 

خاطره-آغازگاه زندگی

 

             

خاطر،آغازگاه زندگی

برای:نیکو

هرکس به کندوکاودریافتن آغازوپایان کارخویش یا دیگران نشسته باشدبی تردیددریافته است که برای هرکس همه جیزبایک خاطره مربوط به دوران کودکی وبیشترخانواده آغازمیشودهمین یک خاطره است که می توانداورایا به رستگاری برساندیاچون سیل خروشانی همه‌ی بدبختیهارادربسترزندگیش جاری سازدبااین خاطره است که هرکس کولبارش راازهرچیزی پرمیکندآن راازعشق،آرزوها،ودوستیهاو...پرمیکندوقدم درراه صعب زندگی میگذاردولی درمسیرپرپیچ وخم زندگی درهرکاروانسرائی چیزی ازره توشه اش رابه هر دلیلی جامی گذارد،چون نیام پرتخمک گیاهی که حاصل خودرابه بادمی دهدوسرانجام تنها وتهی دست میماند.

 

یاد تو

یاد ِتو!

این بارهم دراوج اندوه تنهائی هایم لبخندتو تصویرشکوفه های بهاری رابرسطوح هندسه‌ی حزن انگیزاین اتاقک دلگیرنقش میزند.دیگرتنهانیستم،نسیم ترنم صدای گرم توبرزورق یادبودهایت برزلال روان ذوق واشتیاق وتمناوهمه وهمه‌‌‌ی هوسهایم پرده های پرغبارحزن انگیزترین غم نامه های فراموشی راازپنجره هاپس میزند.دراین کوچه‌ی پریاس با حقارت انزوایش با دیوارهای بلندی که مراازتودورمی کندکولباری ازغم به دلم میریخت اگریادت بامن نبودتنها افسوس من این است که درتعجیل صبرسوزمن کودک بازیگوش اشتیاق فاصله های بلندرا با گامهای کوچک طی می کند.