فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

آدمی؟

آدمی؟

یادت هست ازپدرت دلخوربودی وباعصبانیت

گفتی:"چطورمیشودآدمهاراشناخت؟"

گفتم:"هرکوششی برای دست یابی به کنه وجودآدمی به مانع برخوردمیکندهیچ راه نهائی برای شناخت کامل آدمهادردست نیست.آدمهابسیارپیچیده اندوبه علت سرشت ژله ای خویش مرتباتغییرمیکنند.روزانه درسراسردنیا هزاران قاضی وحقوقدان دست بکارندتاقوانین جدیدی برای بستن راه تخلف آدمیان بیابندولی تخلف ازقانون گوئی پایانی ندارد.بشرموجودبدیختی است اینجاعشق میورزد چندقدم پائین ترآدم میکشد.عجیب است که ماهادرتقصیروتخلف هم مثل هم هستیم.بایدموقعیتش پیش بیاید.آب نیست وگرنه همه شناگرهای قهاری هستیم"

گفتی:"درچه شرایطی آدمی مشت خودراتاحدودی بازمیکند؟"

گفتم:"خوب این شدیک چیزی!این"تاحدودی"کارراقدری آسان میکنداگرچه آنچه درموردآدمی میگویندقطعی نیست.به هرروی درسفر،زندان،میدان جنگ،هنگام شادی هاوغمهای بزرگ آدمی مشت خودرااندکی بازمیکند،اماراستش رابخواهی من به دنبال شناخت آدمها نیستم"

گفتی:"پس درآدمهاچه چیزی راجستجومیکنی؟"

گفتم:"من درهرآدمی درپی ظرفیتش هستم،ابعادظرفیتش راکه تشخیص دادی برایت تخمین بزرگی یاکوچکی کارهای خوب وبدش روشن میشود.آدمهای حقیرکارهای خوب وبدشان به یک اندازه کوچکندوانسانهای بزرگ خوب وبدی درخورتوجه دارند."

گفتی:"شنیده ام برای درک چگونگی خلق وخوی آدمهابایدآنهاراعصبانی کرد."

گفتم :"برعکس برای کشف ظرفیت آدمهاباتیدبه آنها عشق ورزیددررابطه های عاشقانه احساس آزادی بوجودمی آیدودراین احساس آزادیست که فردازبازکردن مشت خودنمیهراسد"

حالا دانستی چراآنهمه دوستت داشتم؟راستش درهمین دوست داشتن بودکه توظرفیتت رابه من نشان دادی.ظرفیت توبه اندازه‌ی یک قوطی حلبی کنسرولوبیابود.به همین دلیل است که دوستی ودشمنی توهردوکوچکند.

دلم برایت میسوزد.

گریزازشهربزرگ

گریزازشهربزرگ

یادت هست وقتی به تو گفتم ازین شهرمیروم.

گفتی:"چرامیروی توکه موقعیت خوبی داری؟"

گفتم:"این شهر ِبزرگ !است اینجا جائی نیست که من درپی آنم،جائیست که همه چیرراازکف خواهم داد.چراازمیان این لجن زارعبورکنم؟راستش به پاهایم رحمم می آید،همان به که به دروازه های این شهر تفی بیندازم وبروم.اینجادوزخ اندیشه های بی قدراست،اینجا اندیشه های بزرگ را زنده زنده می جوشانندوچندان میپزند که کوچک شوند،اینجا احساسهای بزرگ همه پست میشوند،هم اکنون بوی کشتارگاهها وپُختارخانه های جان به مشامت نمیرسد؟مگرهوای شهرازدمه های کشتارشده دمناک نیست؟"

اینگونه نبود؟آیاتوکه ماندی مامورکشتارگاه وپُختارخانه نشدی؟

دلم برایت میسوزد!

آنالیزکامنت یک تاشخص(۵).پایان کارمحمودک مرحول

آنالیزکامنت یک تاشخص (5)وپایان کار محمودک مرحول

من نثررکیک وباردومغلوط مملوازدشنام راچون یک سربازانتحاری ِ مکتب پدرادبیات نوین ایران صادق هدایت میدانم واگرپایش بیفتدوابلهی رانیازمندشنودن آن بیابم به بیان آن شمشیرغیرت تیزهمی گردانمی ودمارازروزگارناکسان برکشم آنهم برکشیدنی چه شرافت برای دفاع از خوددردنیای رجاله هاباید شمشیربه کمر ببندد.

درپایان این روزکه یاداشت حاضرراروی آنتن میفرستم دیگرازآن مردک قرشمال خبری نیست.اگرچه جاهل بودونادان وریش درآسیاسفید کرده وسردرخشتک سلیطه ای فروبرنده وانس والفت مردان بزرگ رابه زنک وقیح بی آبروئی که جگرش لک زده برای یک قلاج ازآن چیزفروخت ولی به هرروی ازاندکی شرف وجوَکی وجدان برخورداربودکه بداندراهی جزگریزنیست.بیچاره باطناب پوسیده‌ی سلیطه ای به چاه رفت که این روزهاانگشت عبرت به دندان زردوچنگ درپستان خشک میکشد وازاین وآن می پرسدازوخبرندارید؟واضافه میکندکه شایدسیستم اشکال داردیابه دنیای قشنگ تری کوچیده؟غافل ازاینکه سردرخشتک فروبردگانی چون آنان وته کشیدگان ذوق اگربه بهشت هم برده شونددوروزه آنجارابه گند میکشند.اگرچه محمودک مرحول با انتشارکامنتش ونوشتن پست"ازماست که برماست"خودتیشه به ریشه‌ی خودزدوگورخودراکندولی چون دیگر درمیان مانیست ازنظراخلاقی ادامه ی آنالیزآن کامنت رادیگرضروری نمیدانم اگرچه تاآنجاکه اخلاق وشرف اجازه میداد تازمانیکه خودنخواست من اسمی ازاو نبرده بودم ونوشتارخودرانقد جهل میخواندم ولی ضروری میدانم گوشه‌ی کوچکی ازاشتباه آن روح نادم مرحول راروشن کنم آنجاکه ازخردفاع ازضعفا پائین پریده وچون بوزینه ای به منبرنقدمن چنگ میزندکه من ادبیات رامیشناسم ولی درحروفچینی وتایپ مشکل دارم وهمین نکته دُم ِاورا به چنگ داد که مردک اگرتو پوشی درپالان وریگی درکفش نداری میان آب چراکرایه خرطی میکنی این مدت پس چه چیزی دهان تورا بسته بود؟دیگرازاظهارحماقت اومبنی بربرنتافتن من هرمخالفتی را چیزی نمینویسم ولازم نمیدانم بنویسم که اوکه مردمیدان نبودازچه رابطه ای نوشت که ادعای لطمه خوردن به آن راداشت؟

باری این دورباخاک سپاری جنازه‌ی روبه زوال اوپایان میگیرددراین دنیای مجازی امکان تولد مجددهست مطمئنم اگربرای اوتولدمجددی وجودداشته باشداین بار می آموزدکه:

بزرگش نخوانند اهل خرد

که نام بزرگان به زشتی برد.

میماندکارآن سلیطه.اومانده وسوته دلانی ازجنس خودش که ازته کشیدگی وواماندگی که جزتکراروابتذال چیزی برای هم ندارندبه جاوبی جاگفته ونوشته ی این وآن رابه جاونابجا قرقره میکنندازاستثنابایدگذشت بوی گندِ تعفن آن سلیطه مشامهای حساس راخواهد آزرد.من ازین پس تارسوائی کامل اودروبلاگ کدوکه لینکش درخیزران موجوداست به اوودله دزدی های ادبیش وآنالیزپریشانگوئی هایش چون آناتومی مالیخولیاخواهم پرداخت ازیراکه چنین سلیطه ئی را بهترین وسیله برای نقدجهل وطنز میشناسم.باوجودیکه ده ها کامنت دررابطه باآنالیزموجودرسیده من باپوزش ازنویسندگانش به علت گریزناگزیرآن مردک آنهارا انتشار نخواهم دادیادمان باشد که درقشقرق اخیر پای موجودات موذی دیگری هم درکارست که به موقع به کارآنهانیز خواهم پرداخت با پوزش از فیروزه یاداشتهارا برای روزگاران همینجا باقی میگذارم واز حضورش به مناسبت جریانات اخیر پوزش میطلبم که فرداروزدیگریست  

آنالیزکامنت قرشمال(۴)

آنالیزکامنت قرشمال(4)

حسین آقاخواسته که اراجیف آنمردک قرشمال رااینجابگذاریم ،جهت اطاعت امردوستانه‌ی ایشان این کاررامیکنیم تاظرته دیزه هاوجفتک انداختن های حاصل ازمالیخولیاوسرفروبردن درخشتک "آنکه آنچیزرادیدولی کدوراندیدن" ِوی مبنی برایجادتغییردرنوشته اش سبب گرددباردیگربه ریشش بخندندخندیدنی وبعدازآن به انالیز بخش دیگری ازاراجیفش خواهم پرداخت.

الحاج شیخ مشنگ ابن قرشمالیه فی البلادالیالقوزآبادیه،آن قلتبان جاهل وآن بی ادب جاهل وسفیدگرداننده‌ی ریش درآسیاخیرسرش مینویسد:

 سلام ژانوس

بعد از قضایای زینب و "مریم نره"(این نام را خودتان برایش انتخاب کرده بودید) و افراد قبل از او که به بیتای عزیز هم بیحرمتی کرده بودند این چندمین بار است که شما و گل ارغوان (به تبعیت از شما!) یک نفر را مورد تاخت و تاز قرار میدهید. دفعات قبل چندان پیگیر نبودم و اهمیتی نمیدادم . ولی این بار به علتی که برای خودم هم در چند کامنت فتوا صادر کرده بودید کنجکاو شدم از مسئله سر در بیاورم. وقتی نام مینا را دیدم خداخدا کردم همان مینای صاحب وبلاگ "گفتی دوست میدارم و ..." نباشد چرا که با رفت‌وآمد بیصدایی که از چندماه گذشته به وبلاگش داشتم او را دختری غمزده یافتم که راست یا دروغ از فقدان کسی رنج میبرد و احتمالا برای آرام شدن، احساساتش را مینوشت. حالا نوشته‌هایش در چه مرتبه ای از ذوق یا بیذوقی بودند مهم نیست. من هم به جز یکی دو مورد که برایش کامنت گذاشتم بیشتر مواقع نوشته اش را میخواندم و سرسری میگذشتم . مدتی هم بود که به وبلاگش نمیرفتم. اینها را نوشتم که گفته باشم مینا را خیلی کمتر از شما میشناسم.

1 - بعد از کامنت تقریبا پر سر و صدای شما به وبلاگش رفتم و دیدم برخلاف آن چه شما نوشته‌اید قضیه چندان هم بغرنج نیست. حالا اگر شاملوی بزرگ زمانی این شعر را برای مراسم اعدام شخص خاصی سروده است چه عیبی دارد که در تمام مراسم اعدامها یادی از آن شعر نشود. اگر اینطور که شما میگویید باشد پس شعر اهل کاشان سپهری را هیچکس غیر از کاشانیها نباید بخواند. (ابتدای شعر صدای پای آب)

2 - ظاهرا ابتدای این مناقشه برمیگردد به کامنتی که مینا نوشته و در آن با شما مخالفت کرده است که ارزش هر انسان به تعداد کلماتی که میداند نیست و افکار و اندیشه‌های انسان هستند که به او ارزش میبخشند. اثبات درستی یا نادرستی این عقاید کار من نیست اما جوابی که به مینا داده بودید از شما انتظار نمیرفت.

3 - اگر ارزش  انسانها به کلمات باشد این کلمه‌های بزرگ و دراز و خوشمزه و "کس با فتح کاف" و کلماتی از این قبیل چه ارزشی برای انسان میاورد. کلمه‌هایی که شاید به تنهایی معنای خاص خودشان را داشته باشند اما هر عقل سلیم یا نیمه‌سلیمی میداند که شما به چه منظوری این کلمات را به کار برده‌اید و در کنار آن همه نوشته‌های غنی وقتی این ادبیات سخیف را میبیند شگفت‌زده میشود. اگر بزرگ و دراز با معنی مورد نظر شما ملاک ارزش باشند برخی حیوانات ارزش والایی دارند.

4 - قصد من دفاع از مینا نیست، همانطور که گفتم چندان علاقه‌ای به پیگیری نوشته‌هایش ندارم . نه ارتباطی با او دارم و نه هدفم مطامعی غیر از ارتباط است (بر اساس قسمتی از کامنت خودتان).

هدف از نوشتن این کامنت، تنها انتقاد یک دوست از دوستی دیگر است و اگر در جایی از نوشته‌هایم اهانتی دیده میشود تکرار کلماتی است که خودتان از آن سرشارید. خدا کند اگر پاسخی به کامنت من میدهید از پاسخ مینا و مریم‌نره و ... بدتر نباشد.

5 - باری ژانوس‌جان! با تمام هوش و فهم و کمالاتی که در شما دیده‌ام و اذعان میکنم که در ادبیات و نگارش (البته نه در حروفچینی و تایپ) چیره‌دست هستید اما تنها عیبتان شاید این باشد که نظرات مخالف را برنمیتابید. اگر فرض را بر این بگیریم که مینا تمام اشتباهات را مرتکب شده است، مخالفتش با شما (ارزش انسان به کلمات) اشتباه بوده باشد. گذاشتن شعر شاملو نابجا باشد و چشمه ذوقش هم ته کشیده باشد باز هم اشتباه شما بزرگتر است. اشتباه شما این است که چرا به صورت خصوصی این نقایص را به مینا گوشزد نکردید و برعکس رفتید و در بوق و کرنا جار زدید که یک تا شخص در وبلاگش ...

6 - مینا آدم خوبی بود. شما هم شخصیت قابل احترامی هستید. من هم روحیه آرامی دارم و تا حدودی بی‌حوصله ام. اما آنچه وادارم کرد (با همه احترامی که هنوز هم برایتان قائلم) این کامنت طولانی و منتقدانه را بنویسم چیزی نبود جز اینکه دوستتان هستم و این برخوردهای ناشیگرانه و "تکانشی" به روابطمان لطمه میزند.

خداحافظ ژانوس محترم

آهونمی شوی بااین جست وخیزها،ای گوسبند!

همه میدانندکه من ازین دوسردرخشتک ِهم فروبرده نه اسمی برده ونه آدرسی نوشته ام (بااینکارحرمت سلام وعلیک راحفظ کرده ام )واگروی خودآنچه رانوشته نمی انتشا(رید)ونمیخواست من اگرچه درکارخودم به بخشهای لازم اشاره میکردم ولی انتشا(ریدن)آن رالازم نمیدانستم.بعلاوه اودروبلاگ دوستی خودخواستارجواب بودوحالاازچنین جواب دندان شکنی نبایدآنچنان زوربه فشارش بیایدکه سردرخشتک آن دیگری کند.به هرروی کاراین هفته پرداختن به آن بخش ازخُزَعبلات اوست که به رنگ سیاه درنوشته اش مشخص شده.

درک مطلب این موضوع نه احتیاج به نبوغ داردونه عقل سلیم باعقل نیمچه سلیمی (این تعبیررااخیراازمن کش رفته)هم میتوان به نیت قرشمال پی برد.این مردک که گویامدتهاست ازمن بره‌ی مرده به دل داردازهمین ابتدابه شیوه‌ی لمپن هابرای رسیدن به اهداف خودمشتی معلوم الحال مثل خودش رایارگیری کرده اززینب ومریم نره نام میبردوذهن وافوریش ابوالوبلاگ ودیگران رابه یادنمی آورد.کسی نیست ازوبپرسدکه اگرتوپالانت کج نیست چرااسم دیگرانی رابه میان میکشی که جزشباهت به خودت قابل طرح نیستند.اینجا ذکردومطلب لازمست یکم اینکه بدبخت کسی که دریک جامعه‌ی پرازفسادوتبعیض همه دوستش داشته باشنددراینگونه جوامع نداشتن دشمن نشان بی غیرتیست ازقرشمال بگذریم که بقدری بی اهمیت است که نه دوستی دارد ونه دشمنی فقط جان میدهدبرای نقدجهل!دُیُم اینکه زینب هم چون توابلهی بودکه پستی نوشته بودوازمن خواست بروم نظربرایش بنویسم ازعشق به جوجهکی مثل خودش چنان سخن گفته بودکه مراوادارکردبرایش بنویسم به عشق پرداختن تومرابه یادجفت گیری لاکپشتهامیاندازدکه ازهمه‌ی اعمال شنیع دنیامشمئزکننده تراست این بگفتیم وظرته دیزه آغازگشت وبراوهمان راندم که برهموهمان رفت که داردبه قرشمال میرود.مریم نره هم که داستان توهینش به آن بانوی محترم راخودت اعتراف میکنی،آیاتوپوشی درپالان وریگی درگیوه های یالقوزآبادیت نداری؟وسرانجام تودرزی نبودی که درکوزه افتادی؟میبینم که بوزنتی قرشمال خودش را جزیارگیری پشت بانوئی پنهان میکندکه همگان میدانندمن همیشه برای اواحترام فراوانی قائل بوده ام.پس ِگردنیهائی هم که ازگل ارغوان خورده ایدنوش جان تووآن سلیطه باشدبروبه وبلاگش تاببینی درافشای جهل چیزی ازمن کم ندارد.توکه تاخت وتازمرامیشناختی بوزنتی بیچاره همین حالاهم که پیگیرشده واهمیت داده ای چیزیست که خورده ای وبایدقاشقش راسرکمرت بزنی چاره ای نداری.بایدمغزقورباغه سان یالقوزآبادی داشت تابه خوداجازه دادتاواردمعرکه ای شدکه درموردش گفته اند:

ای که ازکوچه‌ی معشوقه‌ی مامیگذری

برحذرباش که سرمیشکنددیوارش

فتوائی هم که صادرفرمودیم همان بودکه برای همه منجمله توفرستاده شدبرای من شکی باقی نیست که منطق قوی وانشای محکم اودرسوزانیدن آنجای توبسیارموثربوده من میدانم که تواگرقصدوبلاگنویسی داشته باشی آن رابه علت اعتبارزبانشناسانه اش ازقول خودت به دیگران گوشزدخواهی کردولی یادت نرودکه آن دوفتوادرموردکامنت گذاری تحشیه ای هم دارد ومن میدانم آن تحشیه چه بلائی به سرتو آورده آوردنی.میدانم پشیمانی میدانم کف آخ میزنی ولی شهامت پذیرش حق رادرتوسراغ ندارم.بروخداراشکرکن که دستم شکسته واینهارابایددیکته کنم تادیگری تایپ کند

اگرآدم بودی آن همه علامتهای تعجب  وسوال درابتدای کامنت آتنابرایت کافی بوداگرچه تومخ اوراهم زده ای ونزدمن دیگرآن گردن افراخته راندارد.دراثرمجاورت باتوپشم وپیله‌ی اوهم ریخته وبه بزگری تبدیل شده

ادامه دارد