ای دخترِنازپروردهی بهار،به ستاک پُرشکوفه ی باشکوه عطرآگینی ازنارنجستانهای باغ صفاکیشان ِانسان دوست میمانی که دستان نرم وبلورآجین ِخواب شیرین ِهزاران دخترِعاشق تورادرربوده است،نفس هایت به من رندگی می بخشند.درآن پرنیان سبزی که به تن طنازت داری تجلی حجم ِوهم آلودومرموزی هستی به لطافت نسیمی که از هفت دریابه ساحل ِانتظارهای من میوزی وکوچه باغهای خیالم رابامرواریدهای گنجینهمملوازوفاوصفایت ستاره باران میکنی،انبوه گیسوان بلندت باآن تارهائیکه گوئی ازتارهای حریری آسمانی بافته شده برچهرهی مهتابیت ریخته ودرکنارت روی تختخواب افشان است،تردیدندارم که دستی غیبی مادونفررادروجودواحدی بهم پیوندداده ودرروز مبارکی تقدیر ِمان رابهم گره زده.بگذارازرنگینه های رویاهایت رنگین کمان ِشادمانیهایم رابردروازهی جهان برفرازم،تاصبح ِروشن وآرام وآبی امیدهای کودکانه خوشترازخواب ِنرم ِابریشم های بافتهی سرزمین چین خوش بخواب تامن خوابهای خوش تورابرتارک بلند ِدیوار ِبلندذِهنم نقاشی کنم."تاازتوابدیتی بسازم"
وسوسه
آنگاه که دانه ای نمی میرددیگرجوانه ای درکارنخواهدبودتازندگی ازسرگیردحال که چنین است بایدپذیرفت که زندگی پیوسته هروجهش ازنهایت اندوه ونومیدی آغازمیشودکه شایدبازتاب ِآن اندوه،رقص ِاشک مستان باشد.
سرشک میکندامشب به چشم مستان رقص
که داده است ندانم به یاد مستان رقص؟ (بیدل شاعرِآینه ها)
پس جامی گران ازآن می برگیرکه چون مست شوی عشق به سراغت می آیدوچون عاشق شوی مستیت پایدارمی شودوترس ازتومیگریزد.چگونه میتوان صاحب قلبی نبودکه پیوسته درآن مقدس ترین آتش جهان شعله ورباشد؟ مگرجزاین میتوان سرمای گورِزندگی رابه گرمای گهوارهی کودکی تبدیل کرد؟
به دل غمبارمباش که سرانجام درجدالی که درروح تابناک ِجوانت برپاست جنسیت خاکی توبرتقدس آسمانی غلبه میکندوبه هنگامهی این پیروزی ِفخیم،وسوسهی چیدن،انگشتان ِآتش گرفتهی پنجه اشتیاق ترابه سمت شاخه ای خواهدبردکه سیب سرخی ازآن آویزان است حتی اگراین شاخه به درختی ازباغ خداتعلق داشته باشد!
برای فردا میگوید:
دلم هوای شراب می کند،بریزبرایم به یادآن شبی که دیشب بودوتوبودی وآن پیالهی نوشین ومن که هنوز هستم وشبی دیگروپیاله ای دیگرکه خالی مانده است مثل دلم مثل دستم.دلم هوای شراب می کندودلم می میرد برای وقتی که می گفتی"سلامتی"دلم می سوزدبرای خودم که نیستی تادوباره برایم شراب بریزی.بریزبرایم ازآن خوش تلخ مردافکن کهنهی هفتصدساله که چوب تکفیرمی خوردهزاروچهارصدسال است.شبی غروبی هروقت خوشی که باشدبیا تادلخوشی های کودکیمان را جرعه جرعه بنوشیم.دلم هوای شراب میکند.
آن روز
"چه وقت بودنش"ضرورتاًمهم نیست ولی یکی ازروزهائی است که به هیچ وجه"به کجاختم شدنش"قابل تشخیص نیست.آنقدرآدمی گیج وگم وگول ِلذتها،ترسهاواضطرباتش هست که گذرزمانراحس نمیکند.شایدشبیه روزهائی است که دخترک شیرین زبان تازه بالغی تغییرات شگفت انگیزتازه ازراه رسیده ای رادراوج حیرت وناباوری در خودکشف میکند.حس میکندناشناخته ای ازدرونش سربرکشیده که هم دوست داشتنی است وهم هراسناک.شایدجای پای غول ترس آوری است که هم قصدگریزازآن راداردوهم به اندازهی طعمهی نوک قلاب که برای ماهی جاذبه دارداوراوسوسه میکند.چنین روزی بی تردیدشبیه اولین روزی است که زنبورعسلی به دنبال بوی عطرشهدگلی بی باک وسراسیمه کندوراترک میکند.شکوه این روزجاذبه هاودافعه های خارج ازعرصهی اراده اش به نوع حادثه ای بستگی داردکه دربطن آن رخ مینمایدکه اگرنماد ِآن حادثه نگاهی باشد که چون الماس درخشانی که دراشک می افتدازحادثات عشق ترگرددباتوجه با اینکه عزیزترین چیزهاآنهائی است که داغشان برجگرمی ماندچون حس نوستالژِک آن تاپایان ِعمرباقی میماندوشایدبعدازمرگ هم چون ستارهی پرنده ای هرازگاهی بادرخشش خویش درآسمان انظارکسانی را جلب میکند که داغی برجگردارتدمیتواندخودرا جاودانه کند.