فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

همنشینیهای بی حاصل

همنشینیهای بی حاصل 

گفتی: 

چراهمنشینیهااینهمه بی حاصل است؟

گفتم: 

(دلایلش زیاداست ولی آنچه اهمیت داردسنگینی وجودش 

درروابط آدمهاروی دوش ما چنان گران است که فکرچرائیش رابه حاشیه می برد 

اگرچه درقرنی که ماپشت سرگذاشته ایم ذوق وذائقه ها 

خیلی تغییرکرده.ولی آنچه هدایت درین زمینه گفته 

درستیش وواقعیت دردآورش 

همچنان باقیست

گفتی: 

(هدایت چه گفته؟

گفتم گفته: 

(...اینجاهمین است.چندنفری اگرپیدابشوندکه به ندرت 

پیدامیشوند.دورهم جمع میشوند 

قدری عیش ونوش میکنندبعدبه خون هم تشنه میشوند 

وبعد(گاومیری!)میافتدتویشان ویکی یکی 

شکارعزرائیل میشوند...) 

یادت هست؟نوبت شکارتو فرانرسیده؟ 

دست کم ازلت وپارشدنت بی خبرنیستم

هم خنده دارد هم گریه!

یه چیزدیگه...

یه چیزدیگه... 

وقتی امان ازمن بریده میشد.میپرسیدی : 

دنبال چه میگردی وهمیشه جواب این بود: 

هرکسی(به فتح کاف)غمو وغصه های مخصوص به خودشو داره 

منم ازین قاعده مستثنانیستم. 

مسلما هرچه هست چیزجالبی نیست.آدم دق میکنه 

بهت گفته بودم:چیزدیگه ای باید باشه.میفهمی؟ 

این چیزبخصوص هرچه هست برای خودم هم قابل حدس نیست 

ولی باید باشه یه چیز دیگه 

چیزی که برای کسی اتفاق نیفتاده باشه 

چیزی که هرروز باش سروکارنداشته باشی 

لذت نادروناشناخته ای باشه 

گفتی منم اینطورم 

من نیافتم 

تویافتی؟ 

فکرنکنم! 

دلم برای هردوتایمان میسوزد