فرانس فرانس فرانس
غروب که ازدانشگاه بیرون آمدی کتاب تاریخ بیهقی دردستت بود.
گفتم:
(فرانس فرانس فرانس)
گفتی:
(آن راخوانده ای؟)
گفتم:
(آری وباره وبارها)
گفتی :
(فرانس فرانس فرانست برای چیست؟)
گفتم:
(آناتولفرانس!پادشاه بی تخت وتاج ادبیات فرانسه)
گفتی:
(اون چه ارتباطی با بیهقی دارد؟)
گفتم:
(میگوید:(تاریخ داستان وحشت انگیزی وبشر حیوان شروریست)فهمستی؟)
گفتی
(نه)
گفتم :
(برو داستان چگونگی بردارشدن حسنک وزیرراازقلم
ابوالفضل بیهقی بخوان تا بدانی آناتول فرانس چه گفته)
چکارکردی؟خواندی؟فهمیدی؟
باورم نمیشود.دلم برایت میسوزد.
چه بایدکرد؟
آن روز
گفتی:
(چه بایدکرد؟)
گفتم:
(تاجهان جهان بوده
وانسان انسان.این یکی از پرسشهای اصلی واساس آن هم بوده
هرکس به گونه ای به آن جواب داده ولی من جواب دوینی به این
سوال را میپسندم)
گفتی:
(چه گفته؟)
گفتم:
(گفته):
...نالیدن/زاریدن وگریستن اعمالی زبونانه اند
دل قوی دارودرجاده های سرنوشت گام بگذاروباری
راکه قرعه ی فال بردوشت نهاده برگیروآنگاه چون من رنج بکش
ودرخلوت بمیر...
چه میکنی؟کجائی؟چرااینقدردوری
دیگرصدای قدمتهایت راهم نمیشنوم
چه کردی قدم به جاده های سرنوشت
نگذاشتی؟
دلم برایت میسوزد!
میناومینو
آن روز شعری رازیرلب میخواندم
گفتی:
( ازکیست؟)
گفتم:
(عارف قزوینی)
گفتی :
(که بودوچه کردوچه شد؟)
گفتم:
(شاعرملی ماازعهدقاجارتا سلطنت پهلوی اول زیست
وتصنیف وترانه ساخت خواند ونواخت که خودگفته بود:
خدابه من سه چیزداد:صورت زیبا.خط خوش وصدای دلنشین
مثل همه ی هنرمندان وطن مغضوب رضا خان قرارگرفت
وبه همدان تبعیدشد.درانزوای دره مرادبگ همدان بادوتوله سگش به نام
میناومینو زیست تامرد.شعری که ازاوآن روز خواندم این بود:
حالا همه اش را به یادندارم.آنچه درخاطردارم برایت مینویسم)
دیگردلم هوای پری رو نمیکند
جزهمسری به کاسه ی زانو نمیکند
آن دل که ازتو بازگرفتم به نزدسگ
انداختم بیاوببین بو نمیکند
دیگرزترس عارف ومیناومینواش
یک بی شرف عبورازین کونمیکند
بازم دلم برایت میسوزد
گناه غیرقابا بخشش
یادت می آیدبعدازآن همه شقاوت باهم چقدرگریه کردیم
به تو گفتم:
(این یک بغض موروثی است که گاهی دربازمیکند)
گفتی:
(آره ما همیشه بغضی درگلو داریم)
وپرسیدی:
(ازنظرتو چه گناهی نابخشودنیست؟)
گفتم:
(اگرهمه ی گناهکاران عالم قابل بخشش باشند
کشندگان وقربانی کنندگان کلمات تاپایان کارعالم وحتی
بعدازآن اگردنیائی وجودداشته باشدقابل بخشش نیستند)
راستی
کجائی که دیگراگرتمام نردبانهای دنیارا
روی هم بگذاری دستت به دلتنگیهایم نمیرسد!
کاش بودی ودلت برایم میسوخت.
آزادی
آن روزازکوه برمیگشتیم
ازمیان آن همه حرف وحدیثهائی که به گوشهای مشتاق هم خواندیم
گفتی:
(آزادی چیست؟)
گفتم:
(به قدمت عمرآدمها درباره ی آزادی گفته ونوشته اند
اما تا اینجای کار.آنچه جوهرآزادی رامعرفی میکند-حق مخالفت کردن
درموردچیزهائیست که قلب نظام موجودرا هدف قرارمیدهد)
گفتی:
(دشواراست)
گفتم:
(هرچیزی بهائی دارد.باید پست بود وبهای هر
چیزی رانپرداخت.)
گفتی:
(بهای آزادی چیست؟)
گفتم:
(جان)
تاکجا تاچند؟
آره-روزی به توگفته بودم:
(قطاری که میگریزدودیریازودازریل خارج میشود
بگذارهرچه دلش میخواهدسوت بزند)
آخرتوبودی ومعرفتت-چه شد؟
چطوردلت آمدتنهارهایم کنی وبروی؟
نگفتی تنهادرغربت هزاربار
کشنده ترازغریبی دروطن است؟
دلت برایم نمیسوزد؟
چشم انداز
گفتی:
(که ای؟)
گفتم :
(ره جوئی درآستانه ی بیست ونه فصل سرد
درابتدای درک هستی آلوده ی زمین ویاس ساده
وغمناک آسمان.دلم میخواست شاعرباشم ونقاش که نشد
میخواهم فهمی ازحافظ بربایم ورویاهای
فروغ را کشف کنم.غرق شوم درتنهائی خودم
درفلسفه وادبیات وطبیعت.
آزادی راتجربه کنم درمدارمکررصبح وشام
آرزویم تکه نانی وآرامش وبینش.
نگران مردم ووطنم.
سالهاست پی برده ام که کسی به فکرعطش ماهی هانیست
ابری میخواهم باران زاکه برآسمانم ببارد
اشتیاق خواب ورویاوباران دارم
تاهمه رابشناسم
وآنچه درخوابهایم دیده ام تحقق یابد.)
گفتی:
( کمکت میکنم که همه را داشته باشی)
ولی کمک نکردی
آنکه به عهدش وفانکندکوتوله است
برای کوتوله هابایددل سوزاند.
دلم برایت میسوزد.
سیاست
گفتی:
(نقش سیاست درقوام عشق چیست؟)
گفتم:
(عشق ناب نیازمندچیزی نیست ولی چنین عشقهائی
دردنیای پرهیاهوی امروزکمیاب اند.امروزه
راهی نمی ماندجراینکه برای پایداری عشق
هنرواخلاق وسیاست رابکاربگیری مشروط براینکه
هدف برقراری عشق باشد.
ولی اجرای چنین اخلاق وسیاست وهنری ازچنان ظرافتی باید
برخوردارباشدکه تاثیری بررنگ آبی حساس عشق نگذارد.)
دیدی کارساده ای نبود؟
دلم برایت میسوزد
سکوت
یادت هست وقتی بین من وتو سکوتی بوجودمی آمد.
آرامش قبل ازطوفان بود.خودت میدانی سکوت بین دونفرکه
همدیگررادوست دارندبه ندرت اتفاق می افتد.بنابراین این سکوت
به هردلیلی که پیش می آمدبرای هردوی ما تحمل پذیرنبود
این بودکه همیشه تو این سکوت راباسوالی میشکستی
ومن مثل فنری که اززیر فشارشانه خالی کرده باشد
ازجاکنده میشدم.اززبانم آتش می باریدوتو
میدانستی این خشم خروشان سیلی
محکمی است که به صورت
آن سکوت میزدم.
آن روز شایدرخوت روزهای بهارمارا به سکوت واداشته بود.
به هرحال تو گفتی:
(ازعشق بگو)
ومن گفتم:
(تورانمیدانم ولی یک مردتااززندگی بیزارنشده باشددل به
عشق
زنی نمیبندد)
توازین گفته بوجدآمدی وگفتی:
(خوشا زنی که مردش بابیزاری اززندگی به او رو کند)
گفتم :
(زیادخوشحال نباش نمیتوان به زنی عشق ورزید وچشم به
زشتیهای زیرپوست
ظریفش نبست)
خندیدی وگفتی:
(چنین عاشق چشم بسته ای خواست هرزنیست چون عاشق
درمعشوق عیب نمیبیند)
گفتم:
(ندیدن وچشم بستن برای ندیدن باهم فرق دارد
عاشق بایدچشم برهم نهدوحقیقت راانکارکند)
گفتی:
(این هم پسندیده است)
گفتم :
(ولی درعمل این دروغ گفتن به خودوندگی دروغین
علیرغم جاذبه های عشق مرگ مجسم است)
گفتی:
(دم من مسیحائیست ومرده زنده میکند)
حالا مدتها میگذرد خوشحالم که به خودم دروغ نگفتم
ودلم برایت میسوزدکه تو دروغ میگفتی
الماس
گفتی:
(میخواهی چه باشی؟)
گفتم:
(میخواستم الماس باشم سخت وشفاف)
گفتی:
(تو هستی)
گفتم :
(نه نتو انستم الماس باشم.لازمه ی الماس شدن
خوش بینیست)
گفتی:
(خوب خوش بین باش)
گفتم :
(میخواستم خوشبین باشم ولی دیدم اگرخوشبین باشم
این حقیقت دردآورراندیده گرفته ام:
که روزی که خدابشرراازگل آفرید.چشمانش را به قهردرید
این چشم دریدگی بشرنمیگذاردخوش بین باشد
به همین دلیل است که دلم برای همه ی چشم دریده ها
میسوزد.فرق هم نمیکند.من تو او
وهرکس...
ما جماعت چشم دریده ای هستیم)
بهاران خجسته باد
چهارشنبه سوری
باافروختن این شمع
جشن شادی بخش وشورانگیزبرافروختن
آتش پاک راگرامی میداریم
عدم پذیرش ارج واعتباراین جشن فرخنده نمیتواند
نافی ارزش آتش وتاثیرآن درنجات بشریت ارتاریکی
جهل وخرافه پرستی باشد.
چهارشنبه سوری راگرامی
میداریم
سرشک
گفته بودی:
(تادل نسوزداشکی ازچشم نمیچکد)
آن وقتهانمیدانستم چه میگوئی
اماحالاکه ازسوزش جهنمی که به پاکرده ام
نه تنها دلم که جگرم هم میسوزد
باورش کرده ام
توراست میگفتی
وقتی دل میسوزدتنهااشک میتواند
مرحم خنکی باشد
برزخم دلی
که شکسته
وسوخته
ولی وقتی دلی میسوزدوچشم
خسیسی میکندوچون آسمانهای کویر
نمی پس نمیدهد
چه بایدکرد؟
اینرادیگرنگفته بودی
ایکاش بودی ومیگفتی
دلم برای خودم میسوزد
اماتو هم پیغام دادی که:
(دلت میسوزدواشکی نیست)
دلم برای تو هم میسوزد
پس دلت برای من بسوزد
چون دل من بیشترمیسوزد
این بارسهم من ازدل سوختن بیشتراست
شکوه
نه
شکوهی نداردداما ضعف زبانیست
که دوکلمه بایک املا دوشکل تلفظ میشود
ودومعنی ایجادمیکندومگربدبختی های این زبان
حرامزاده ی مادرقحبه ی شلخته یکی دوتاست؟این زبان وبدبختی
هایش مثل بدن انسان فرو افتاده از
بلندائیست که چنان درهم شکسته که به هرکجایش دست بزنی
ازدردناله اش به آسمان بلندمیشود
نه شکوهی(به ضم شین)ندارد
تا دلت بخواهد شکوه(به کسرشین )است
ومگردرین روزهای خاکستری ونمناک
ازدوستی که نیست وبه تو بدکرده است جائی جز
شکوه وگلایه باقی میگذارد؟
ومگرآدمی توپ گله رابه زمین کسی نمی اندازد
که همیشه برایش عزیز بوده است؟
توپ توی زمین توست
چه میکنی؟
دلم برایت میسوزد
به کحای این شب تیره...
میدانی وقتی تو میمانی وتنها یک لاقبا-
قبای کهنه ی یک دوستی- هرچه نخ نماترشده باشد
بیشتردلبسته اش هستی.دل کندن ازآن دشواراست-دشوار-
اصلا دل کندن ازدلبستن اگردشوارترنباشد
آسان ترنیست ومگرنه اینکه قبای دوستی زخم بندزخمهای کهنه ونو آدمیست
کسی دوست نداردزخمهای دردناک کهنه ونوش سربازکند.
چه میشود؟چه پیش می آیدکه چنان ازدست این قبائی
که به آن دلبسته ای چنان جان به لبت میرسد
که میگوئی:
به کجای این شب تیره
بیاویزم قبای ژنده ی خودرا؟؟؟
میدانی اندوهباراینجاست که جائی
برای آویختن ورهاشدن ازدستش هم
دردل چنان شبهای تیره ای
نیست.
گیرم رهایش کردی
دادیش به دست تاریکی وگذشتی
تازه بدبختی شروع میشود.غیراینکه زخمهایت
درمجاورهوامیسوزدتاپایان عمر
سنگینی ونیازتو
به آن
روی روحت سنگینی میکندوتواین بارراباید بکشی
بی آنکه اورا داشته باشی
درست نمیگویم؟
تو قبای دوستی مراازتن کندی ورفتی
زیربارافسردگی محنت بار نداشتنش
چه میکنی ؟
دلم برایت میسوزد!