دل نوشته!
چی؟؟؟فراموش کنم؟؟؟
این کلاه گذاشتن سرِفرزندِبرومندِخردنیست که ازیک پسرک ِشرقی ِدرون نگرِعمیق ِلجوج ِتک منو ِیک دندهی معجب ِخیره رای ِسرتیزِسبک پای که هردم هوسی می پزدوهرلحظه رایی میزند وهرروزیاری می گیردکه بی عشق وعاشقی وی را زندگانی ممکن نباشدباآن ذخیرهی واژگانی غنی حافظه درخشان ِحساس وحسود که پیوسته غبارِوهمی دردل واندوهی درچشمان وداغی نفس ِتب داروآه های آتشین که لبهایش راسوزانده وبایک جغرافیای خیال بی حدومرزِبیکران ِانسانی که به فراوانی وپیچیدگی طبع ونظر چون پیاز لایه برلایه وپوست برپوست فرزندروز وروزگارِناسازوناهمواری است که سراسرتاراج خزان است درنکبت ودربدری ِبغض آلودِستاره هاواشک ریزان حزن انگیزشبنم درچروک خوردگی آئینه هاگیرم نه در واقعیت ِعریان که دررویائی وسوسه انگیزازاوبخواهی که فراموش کند؟؟؟وندانی وقتی فراموشی روی دیگرِسکه یادآوری است وقتی درهندسهی فضائی ِذهن فعل وانفعال فراموشی برمداریادآوری میچرخدفراموش کردن چه ادعای بیهوده ای است ؟آخرچگونه میتوان قطارِافسارگسیخته یادگیری راوادارکرد تادرایستگاهی به هربهانه ای بایستدتا تو بسته های خاطراتی را که ازموزهی تخریب شده ای ربوده ای پائین بیندازد؟؟؟تازه آنهائی که سرشان به تنشان می آرزد میگویند:"می بخشم ولی ولی ولی فراموش نمی کنم!"
خلوت نوشته
"...درنوشته های هرخلوت نشینی پژواکی ازبیابانهای تهی به گوش میرسد..."
(نیچه)
"...ورقی فرض کن که یک روی درتویک روی دریار،یادرهرکه هست،آن روی که سوی تو بود خواندی،آنروی که سوی یارست هم ببایدخواندن..."
(مقالات شمس)
بدون تردیدمن تنها کسی نیستم که درراه ِبرپایداری بهشتی برزمین این گوی ناپایداروسرگردان شکست خورده-محاکمه ومحکوم می شوم- اما،شایدوفقط شایدبه جرگهی محدودافرادی تعلق داشته باشم که ازآنچه کرده اند ناراضی پشیمان وسرافکنده نیستند- پیوسته محکومان ازیکتاوبلندنگری است که به کوتاه نگری میرسندبنابراین فرض ِدیروزازامروزبهتربوده یافرداازامروزبهترخواهدبوددرست جزهمان باورهای رعشه آوروشگفت انگیزی اندکه بدانهامشکوکم به هرروی تاریخ توالی فصول نیست چشم اندازهای گاه کمترشادوگهی بیشتراندوهبارومحتوم بی بازگشتی هستند- باچنین دریافتی است که روزی بی هیچ خیره سری وخفت رای ونظرگفته بودم:نالهی آب ازناهمواری زمین است واینکه اگرهمهی رشته های دنیاپس ازگسیختن قابل ترمیم باشدرشته محبت یک استثناست که اگرگسیخته شدغیرقابل ترمیم خواهدبود.
این روزهاازپس پشت تاریک خاطره های انباشته درتاریکخانهی ذهنم تابلوِ"گرگهالب پنجره"اثرلیمونسورابا همان بی پروائی معلق بین نقاشیهای زنده سبکهای کلاسیک وامپرسیونیسم به خاطرمی آورم.دراتاقی کودکانی هراسان ووحشت زده چشم به گرگهائی دارندکه با چشم های گرگرفتهی سرخ زبان های سرخ ترودندانهای پیداازپنجره سرک میکشند.شگفت آنکه دیدن گرگها درتقابل باهراسی که درکودکان ایجادکرده است برای ما لذت بخش است آیا آن هراس واین لذت ریشه درواقعیت وضع کودکان وتصورحاصل ازآن درعدم واقعیت برای ما ندارد؟وآیا زندگی ماآدمها نتیجه تعویض فرضی بین واقعیت وعدم واقعیت کودکان وبینندگان این اثرتابناک نبوده است؟
ومگرنه اینکه:
"...سویهی شاعرانهی یک اثرآشکارکننده عنصرنادیدنی آن است..."
پایان کارِپائیز
زمین ِنمی باران خورده،بوی خاک ِتازهی شخم شده،آسمان ِگرفته وابرآلود،فضای محووبُهت زدهی خاکستری اندودوبرگهای فروریخته درختان ِمغموم ِسربه فلک کشیده ی عریان ولرزان ِمحزون ِبی برگی بصدهاهزارلون ِپرِطاووس درنجواهای جگرسوزوگله مندازتاراجگری جانشکارِپائیری بسااندوهبارکه دیگردیرگاهی است پای اصرارفشرده ودندان ِکین خواهی فشرده برجگرِخونین ومجروح درتقلای بقای خویشِ ِازنفس افتادهی درگردش پرملال وملول ِچرخ ِفلکی دردایره دلگیربلاخیزِمینائی،زمزمه،جویباروهیاهوبانگ ِپررازِنهفته درگیج سری باد ِپرغروردرکرشمهی افق به طنازی ودلبری خویش باتوده های ابرِگران بارودشت ِبی منت ِگشاده دست ِبیکران وهوای پاک وتازه وروحبخش و"کلاغی که پرید ازفرازسرماوفرورفت دراندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد"ومن به یاداو مبهوت ِکارجهان ِدرهم وبرهم ِ به جهل سمرشدهی یکسرشترگربه گشتهی دغاودغل واندیشناکی ودلواپسی زمستانی که به هرحال درپیش است.
لحظه
انگاراین همان لحظه است- نه که آن لحظه باشد- راستش دارم آن لحظه را بین خواب و بیداری بین بودن ونبودن به یادمی آورم: که روزی مثل همیشه بی هیچ منظورومقدمه وتکلفی شبیه ژاله ای که ازسراشیبی برگی به آرامی راه میگیردتاروی خاک ِخشک ِزیرِبوته پرگل ِنسترنی محوشود- برایم تعریف کرده بودکه:"به اوکه نگاه کردم اگرچه مردمک چشمهای خندان وجذابش برق می زدولی ازاعماق ِآن نگاه- اندوه ِناشناخته ای خودراشبیه ِگذرِکند ِآفتابِ بی رمق ِغروب ِپائیزِدلگیری که پاورچین پاورچین ازروی موج های نرم وآرام برکه ای عبورکند-نشان میداد-اورابا چنین نگاهی درهمان چشم هابارهادیده بودم که خیره می ماند به نقطه ای که هیچ مرکزی نداشت وبه نظرمیرسیدآن نقطه درهمهی کائنات به سرگردانی وآوارگی باداست که این باددرچرخش سرگیجه آوری اوراباخودمی بردومی بردبه دورهای دورتاآنجا که به فکربشرمی تواندبرسدبه صحرائی که ازآسمانش ستاره می بارید"
بدترین نامه ها
خوب اگرکسی ازاندکی ذوق وسلیقه برخوردارباشدوسامانهی زیبا شناسی اش به علت فعالیت امواج افکارهشت ونه ریشتری دلالان محبت دچارتزلزل نشده باشددراین بدلوش ولاشه زاردرانتخاب بدوبدتروبدترین دستش بیش ازهروقت دیگربازاست.بنابراین دراین برهوت معرفت وبازارحراج شرف حدس من اینست که بدترین نامه شایدنامه مردکه چلنبری است که به معشوقه اش نوشته ولی دراثرسهل انگاری به دست زنش افتاده خوب اگراین بدترین نامه نباشد میتوان تصورکردبدترین نامه نامه ای است که طلبکار دست خشکی برای بدهکارش روانه کرده البته نامه ای راکه درآن خبرمصیبت باری نوشته شده باشدمیتوان جزنامه های بدقرارداد.نامه بدشاید نامه ایست که باخط ناخوانانوشته شده وعلیرغم اینکه دریافت کننده به محتوای ان نیازمبرم داشته نتوانسته آن را بخواند وچیزی ازآن دریافت کند.بدترین نامه میشوددرشمارنامه هائی قراربگیردکه کافکا به پدرش نوشته ولی برعکس آن نامه به دست گیرنده رسیده باشد.چه بسابدترین نامه ها نامه ای باشدکه به دنبال صف طویل بدترین نامه ها نوشته شده ولی فرستاده نشده است.در ارشیو بدترین نامه ها میتوان نامه های بدی را دیدکه نوشته شده ولی به دلیلی به دست گیرنده نرسیده باشد.من نامه ای را که نویسنده در آن با چاچولبازی وسرهم بندی چاخان پاخان میکندودست به آسمان ریسمان میزندرا دررده نامه های بد ارزیابی میکنم.بدترین نامه هاازدیداعاظم قوم ِبرمامگوزید ِبرمسند نشسته درهمه دنیانامه سرگشاده ایست که متفکرین وصاحب نظران واندیشمندان وهنرمندان بابی باکی وشجاعت برای آنهانوشته اندودرآن هشدارداده اندکه بابادیگه بسه!چه بساتر،بدترین نامه نامه ای باشد که باخطی کج ومعوج همان جمله معروف برای گیرنده درش نوشته شده باشد که:راس ساعت فلان بادردست داشتن شناسنامه برای پاره ای مذاکرات به فلان آدرس رجوع کنید.راستی آیا شما نامه ای را که از دوستی دریافت کرده ایدکه درآن نوشته ازاین پس هرچه بین ما بوده تمام شده ودیگرنمیخواهم آن ریخت مسخره مسخ شده راببینم راجزبدترین نامه هانمیدانید؟درفرنگستان هرنامه واجدمهراکسپرس دررده بدترین نامه هاقرارمیگیرد.شما اگرباهوش ودرایتتان هرچه برطول لیست این نوع نامه های غیرقابل تحمل اضافه کنیدصرفنظرازنامه های منجربه اخراج ازکاروقطع مواج که به نامه های نان بُری مشهورندونامه هائی که درحال نشئگی نوشته میشوندبگذریم نظرنهائی اینجانب این است که نامه ای میتوانددرشمول بدترین نامه هاقراربگیردکه کسی به دنبال اشتباهات مکررش برای رفع ورجوع مشت ِبازشده برای سروته بندی امورنوشته وسریع پی برده که کارراداردبا دروغگوئی وماست بندی بدترمیکند بنابراین بااستفاده ازامدادهای غیبی سریع توسط قوه ی برق خودرابه صندوق پستی گیرنده رسانده وباشیوه دست کجان آن مرقومه شریفه را قبل ازاینکه به دست طرف برسد کش رفته است.
آخرین روزها
...ازآن آدمهائی شده بودکه سرانجام پی می برند:"حال که این همه امکان برای دروغ گفتن فراهم است چه لزومی دارد به حقیت بسنده کنند؟"
اوبه توده ای ازتکه های نامربوط تبدیل شده بود،پازلی که قطعه هایش باهم جورنمی شدندبه همین خاطربه سوالی واحدجوابهای متعددمیدادمثل خرچنگ ازهفت سرراه میرفت.
بنظرمیرسیدپیوسته می کوشدچیزی راپنهان کند.شایدبیش ازاینکه به فکرآزار کسی باشدبه دنبال راهی برای رهائی خودبود.
ازبس کارمهمی انجام نداده بودکارش به خودویرانگری بی دلیل کشیده بود دلش می خواست بالاخره به کاری دست بزندکه به مناسبت وقوع آن خودش رازنده احساس کند.این علت همه قیقاج رفتن هایش بود...
حضورگرم سالوادردالی درتذکره الاولیای عطارنشابوری
به نظرمیرسدتصاویرزیرکه ازمتن تذکره الاولیای عطارانتخاب شده تنها بانقاشی های سالوادردالی قابل قیاس باشد.
_"رابعه سودای دیدارحق داشت نداآمدکه" تو هنوزدرهفتادحجابی ازروزگار خویش وجَنم دیدارنداری"ولیکن برنگررابعه برنگریست:دریائی خون دید در هوا ایستاده!"
_ذوالنون گفت"به صحراشدم،عشق باریده بودوزمین ترشده چنانکه پای مرد به گلزارفروشودپای من به عشق فروشد.
_"چون ذوالنون درگذشت جنازه اش برداشتندآفتاب عظیم گرم بودمرغان ِهوا بیامدندوپردرپرگذاشتندوجنازه اودرسایه داشتندازخانه تالب گور"
بوزینگان
"جماعتی بوزینگان درکوهی بودندچون شب شدسرمابرآنان هجوم آوردکرم شب تابی دیدندکمان کردندآتش است هیزم براومی نهادندومی دمیدندبرابرآنها مرغی دادمی زدکه این آتش نیست بدوتوجه نمی کردندمردی ازآنجامی گذشت به مرغ گفت رنج مبراینان حرف ترانمیشنوندمرغ سخن اونشنودوجلو ترآمدتابه بوزینگان بفهماندکه آتش نیست اورابگرفتندوسرش راجداکردند"
(کلیله ودمنه)
این حکایت بدان آرندکه بیماری سفاهت ونادانی رادارونیست حماقت دردبی درمانی است!
چاک حمق وجهل نپذیرد رفو............
برکه
گفته بود: "دریا باش و ...." گفته بودم : " دریا نیستم برکه ای کوچک بنشسته درکنارجاده ای بی رهگذر، دور و پرت و بی انتها، مغرور به هستی خویش، چشم انتظار یک پری دریائی عاشق که بیاید وخود را در من ببیند"
او...
اندیشیدن به اوداروئی بودکه سالیان درازهرروزوشب بی رعایت زمانمندی می خوردم تااندکی ازاندوه مزمنی راکه پیوسته بدان دچاربودم بکاهدودرون آشوب زده وپرهراسم راآرام کنداینکه آیاآن دارواثرمیکردیانه مطلب دیگری است ولی حالاکه دیگرکفگیراین دوستی رابه نازلترین قیمت به ته دیگ جدائی زده به هروسیله ای متوصل میشوم بلکه پایان مسخ شده اش به ذهنم راه نیابد.اینکه آیاچنین کوشش طاقت فرساوصبرسوزی چنان خواست بغرنج وپرزحمت ودردآوری رابرآورده نمیتواند بکندامردیگری است ولی احتمال داردآنرا پذیرفتنی ترکندآخرین باری که درابتدای این دوره ی دوساله دیدمش ادای دوستی رادرمی آورد.شازده کوچولویکباره به پیرمردخنزرپنزری مبدل شده بودباورش برایم غیرممکن که نه ولی دشوار بود.نام هائی هستند که بودونبودشان فرق میکنداین نام ها نام های فراموش شدنی نیست نامهائیست که به زندگی معنی میدهد انتظارفراموش کردن آنها انتظاربیهوده ایست چه که بافراموش کردن آنها زندگی به اندازه وجودآنهاتهی میشوداین بودکه ترس وهراس ورم داشته بودکه اوداردبا به گورسپردن نام خود موزه ای عظیم ازیادهاراباخودبه گورمیبرد.اگرچه پیوندطولانی ماباهم بی هیچ امرعجیب یاجدی پیوسته بقربان وتصدق هم رفتن گذشت وهیچگاه امری خارق العاده ای بین مانگذشت تامعلوم کندمردکی ونامرد کیست ولی با وجودیکه دوستش داشتم همیشه سوالاتی ذهنم را نیش میزدکه اواگربخواهددروغ بگویدچگونه دروغ میگوید؟اگربخواهدبفروشدبه چه بهائی وبه چه کسانی میفروشد؟ واگر بخواهد بجنگدبه چه شیوه ای خواهدجنگید؟ این بود که درعنوان اولین نامه برقیم به اوبه زبان انگریزی نوشتم آخرین کوشش برای آخرین شروع وافسوس که اومثل همیشه بازهم نفهمیدحالاجوابهای تاسف باراین سوال هاراپیش رودارم که مثل جنازه روی دستم مانده.ولی دیگرشکی برایم باقی نیست که او مرده است-مرده ها ازقبربیرون نمی آیندبعلاوه یک مرده میتواند زمانی چنین طولانی مخفی شود.
".....قصه ی ماندگاروتکراری ِسرنوشت ِمحتوم ِ سه خردمندرابه روزگارِسیاه و ِپراز تباهی ِحکومت جهل وجوروجنون وفساد ِجباران ِکوتاه قد ِتهی مغز نشنیده ای؟؟؟
_یکی راکه ناسازگاروآشتی ناپذیربود وشعرمیگفت وقصه میساخت دررسوائی کوتوله های نوکیسه ی تازه به دوران رسیده ی جاهل_رگ زدند به صبحگاهی زیر بوته ی پیرپرگل نسترنی!!!
_دومی با چشمان خون بارودل پردرد واندوه سربه بیابان ِغربت ِگمنامی وآوارگی نهادوگم شدهمچون خاطره ی ازیادرفته ی ترانه ای زیر برف ِسنگین ودیرپای فراموشی!!!
_سومی قبای ِسرخ وکلاه ِ سبزوشلوار ِسیاه و پوزار ِنقره ای دلقکان پوشیدوکمربند زرد بست به خدمت حکام جور_به سالهای سیاه ِننگ وبد نامی!!! "
(برگرفته ازمنشوراشک)
با من بمان
شاید
شاید
دَردَم اندکی
فقط اندکی
تسکین یابد
*
با من بمان
شاید
شاید
تبَم اندکی
فقط اندکی
فرو کش کند
*
با من بمان
شاید
شاید
هَراسم اندکی
فقط اندکی
تخفیف یابد
*
با من بمان
شاید
شاید
اندکی
فقط اندکی
سنگ ِصبورم باشی
*
با من بمان
شاید
شاید
اندکی
فقط اندکی
آسوده تر بمیرم
فرق
عزیزی پرسید فرق فیروزه باخیزران چیست؟عزیزی که به عادت خوی خوش صلح جویش سوال نمیکندیاکم سوال میکندبه دلایلی که صاحب مناعت طبع است ودرایت وذوق ومعنی ودانائی وبی نیازی.این است که با تامل ویاری ازبزرگی چون پل استرمیتوانم به سوالش جواب دهم که در اشاره به کتاب اوهام ِخویش نوشته است:" این کتاب کتاب تکه هاست،ترکیبی ازحسرت ورویا هائی که کامل به یادم نمانده اند"واضافه کنم ازخویش که فیروزه پاره ای بریده وخون چکان از پیکرطناز خیزرانی است که سربرکشید ازدل نیلوفرآبی هم به یاری ومددبی نظیر همان عزیز به آهنگی آرام وپُرتانی تکه هائی وبه یاد مانده هائی از رابطه هائی برخوردهائی کشمکش هاوجدل هائی ورخدادهائی پُر التهاب ازدلتنگیهای حاصل ازکردارآدمی که عمق جان میگزد با ضرب آهنگی ملودرام وار یا تراژیک از آنچه هائی که ازدست رفته است وبازخلق ِافسردگی های عبوس وعبث،عصاره بغض هائی که سالیان درازبسته راه گلورابخش های ناچیزی ازاندوه ماندگاری که اگر چه هریک آغازومیانه وپایان خود داردولی در کل حکایت دامن دراز خود ویرانگری قطعات واقعی ولی ابرآلود پازل یک روح از اسارت گریخته آزادولی نابسامان وسرگردان باعزم جزمی پایداربه قهررفته ناسازگاروآشتی ناپذیر ومغرور وبه انگاره خویش گاه وگهی قابل توجه وچه بسا دوست داشتنی ومخلص کلام نغمه های مرغی تنگ حوصله دردام هستی که خوروخفت وخشم وشهوت راضیش نداشته است که رضایت را انگاره آگاهانه توقف حیات میداند.به سنت کهن داستانهای عاشقانه،عشق وبهائی که هرکس باید بابتش بپردازد ویا پرداخته است.
تریلوژی
مدخل _پایان آن روز،بادسردی درفضای خاکستری شهربرگهای خزان زدهی درختان رابه تاراج میبردوبی رحمانه تن بی پناه آنهارابرهنه میکرد،بغضی راه گلویم رابسته بود،کلاغ بال شکسته ای دورمانده ازهمپروازان مهاجرش به زحمت خودرابه کناره های افق میکشید.
اپیزود یک _ناگهان ملودی های حزن انگیزو فراموش شده ی یک آهنگ قدیمی را که آن وقت ها با هیجان سوت میزدم به خاطرآوردم که انگاردرذهنم هرکدام مثل حبابهای صابون درمجاورنوربه آسمان میرفتندوبررنگین کمان هریک تصویرمینیاتوری دنیائی جادوئی واثیری وخیال انگیزی نقش میگرفت ومتکثرمیشدکه تصویری تابناک ازتوراکه بدون شک تصورش حتی خارج ازوهم بشراست درذهن من زنده کرد.
اپیزود دو_چه کسی را می شددرآخرین خم این مسیر پیچ پیچ بلواوآشوب یافت که دل بدهدبه صدیک هزاران نغمه ای که من ازسردرد با حزن واندوه ازگلوی گرگرفته و لبهای خشک خونین خویش درغیاب توسرداده بودم؟
اپیزود سه_وای که دراین جهنم وقتلگاه استعداد،ازقدم زدن درآن غروب ِغم انگیزپائیزی درآن جاده ی نمناک و ابرآلود،پرت ودوروبی انتهای بی رهگذر، ازسردادن مجددآن آهنگ قدیمی وساده ی فراموش شده ای که آن را روزی برایت سوت میزدم چه آرامشی به من دست داده بودآرامشی ژرف وپایداروحیرت آورمثل آرامش سردفضائی که ستاره های دور دست درآن بدون اینکه به کسی منتی بگذارندبا وقاری خدائی درحال گردشند.