بازهم من وتو
آن روزهم یک روزی خاکستری بود
من بودم وتو
دلم گرفته بود.تنهادلخوشی باقی مانده
همراهی توبوددرآن کوچه باغ خزانی
گفتی :
چیزی بگو
گفتم:
آدمی هراندازه هم که خوشبخت باشد
نیاز به فراغتکی داردتادروابینی ازخود
بپرسذ:
کیست؟چیست؟ازکجاآمده؟وسرانجام به کجا خواهد رفت؟
ایکاش میدانستیم که همین با هم بودن
آدمی راازجوابهای سخت این سوالها بی نیاز میکند
بیا دلمان برای هم بسوزد