فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

بازهم من وتو

بازهم من وتو 

آن روزهم یک روزی خاکستری بود 

من بودم وتو 

دلم گرفته بود.تنهادلخوشی باقی مانده 

همراهی توبوددرآن کوچه باغ خزانی 

گفتی : 

چیزی بگو 

گفتم: 

 آدمی هراندازه هم که خوشبخت باشد 

نیاز به فراغتکی داردتادروابینی ازخود 

بپرسذ: 

کیست؟چیست؟ازکجاآمده؟وسرانجام به کجا خواهد رفت؟ 

ایکاش میدانستیم که همین با هم بودن 

آدمی راازجوابهای سخت این سوالها بی نیاز میکند 

بیا دلمان برای هم بسوزد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد