فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

پایان غم!

پایان غم! 

یادت هست؟ 

اشکهای شبنم برگهای درخت آلبالوراباد 

ازپنجره ای که تازه بازشده بودبه کف اتاق میریخت 

که گفتی: 

پایانی هم برای غم هست؟ 

گفتم: 

غم چیزی نیست که ازش خلاصی داشته باشی... 

هرچه هم بدوی وجان بکنی وهرجورکه 

خودت راقایم کنی بازتو چنگولاش گیری... 

بذارباشه.چه عیب وترس وباکی ازش هست؟ 

مگرهمه ی خلاقیتهای بشر 

برکوهی ازغمهابنانشده؟ 

چه شد؟ 

ازغم خلاص شدی؟ 

دلم برایت میسوزد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد