پایان غم!
یادت هست؟
اشکهای شبنم برگهای درخت آلبالوراباد
ازپنجره ای که تازه بازشده بودبه کف اتاق میریخت
که گفتی:
پایانی هم برای غم هست؟
گفتم:
غم چیزی نیست که ازش خلاصی داشته باشی...
هرچه هم بدوی وجان بکنی وهرجورکه
خودت راقایم کنی بازتو چنگولاش گیری...
بذارباشه.چه عیب وترس وباکی ازش هست؟
مگرهمه ی خلاقیتهای بشر
برکوهی ازغمهابنانشده؟
چه شد؟
ازغم خلاص شدی؟
دلم برایت میسوزد