فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

من وآوازمادرت

من وآوازمادرت 

همه ی سعیم اینست که هرچه مربوط به توراازته ذهنم  

بیرون بکشم.همیشه هرطورشده ازتو چیزی به یاد 

می آورم.خوشبختانه دربیانشان هم راحتم 

همیشه باتو.راحت بودم. 

این باریادآواز ساده ی پرشکایت یاهمان ترانه ی 

تلخ زنانه ای افتاده ام که مادرت 

زمزمه میکرد! 

یادت هست؟ 

هیچکس رنج نبرد 

گرچه این قصه شنید: 

(...که مرایاری بود 

که به فرمان کسی دورازمن 

باکسانی میجنگید 

وبه من می اندیشید 

نامه ای آمد روزی 

لاک ومهروهمه چیز 

مطلبش قطع امید 

خبرمرگ عزیز 

نازنینت به همین آسانی 

ترک جان کرده 

ترک جانان گفته 

کاکل زرینش 

به همین آسانی 

بادغربت آشفته 

دل پرمهرش را 

مرگ بی مهرافسرده 

وکلاغی به خدا به همین آسانی 

چشم خندانش راتوک زده.کنده وبا خودبرده 

به همین آسانی 

آری به همین آسانی)

نظرات 1 + ارسال نظر
فروزان شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ق.ظ

نمی دانستم مرا یادت هست
ولی آواز مادرم را حق داشتی بشنوی
وقتی صدایش را در گلویش می انداخت و در حال گرد گیری و خاکروبی از خانه آواز می خواند
من هم یه گوشه ای می نشستم و گوش میدادم
نمی دانم چرا اوکه به عشق رسیده بود
در آغوشش آرمیده بود
و خلاصه در راه معشوق خود را فدا کرده بود
اینچنین غمگین می خواند
وقتی می پرسیدم
با حیرت جواب میداد : نمی دانم!!
ولی من می دانستم
که غم در سرشت عشق هست
و اینکه قبل از او ننه ها و ننه بزرگها به عشق نرسیده بودند
و همیشه یاد گرفته بود که غمگین بخواند
غم را یاد گرفته بود
و دانسته بود عاشق غمگین است
و دانسته بود شادی مثل لبخند زود گذر بهار بر فراز باغها موقتی است
و اینکه بهش عادت کرده بود
حتی خبر غصه دیگران او را غمگین نمی کرد
چون خودش غمگین تر بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد