صبر(۲)
ازیکی ازکتابفروشیهای روبروی دانشگاه که بیرون می آمدیم
باران میبارید.خودم راکشاندم به کناره ی پیاده رووتندکردم به پاهایم
که ازعقب سر
گفتی:
(صبرکن)
ایستادم تارسیدی.
گفتی:
(چرااینهمه عجله میکنی؟صبرکن)
گفتم:
(کسی میتواندصبرکندکه فرصت داشته باشد.ازآدم بی فرصت صبربرنمی آید)
گفتی:
(این همه انرژی درتو چه میکند؟)
جوابت را ندادم ولی درمن گذشت که:
(ازدل آدم که خبرندارند.نمیدانندهرآدمی سنگی است
که پدرش پرتاب کرده است.پوسته ی ظاهری چه اهمیت دارد؟
درونم ویرانه است.خانه ای پرازدرخت که سقف اتاق هایش ریخته است.
تنهایک دیوارمانده بادری که باددرآن زوزه می کشد.یا نه.
درونم چناریست که پیرمردی درآن کفش نیمدار
دیگران راتعمیرمیکند.گیرم
شاخ وبرگی هم
داشته
ب
ا
ش
د )
یادت هست؟آن چناررابه یادمی آوری؟
دلم برایت میسوزد