فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

چه بایدکرد؟

چه بایدکرد؟ 

آن روز  

گفتی: 

(چه بایدکرد؟

گفتم: 

(تاجهان جهان بوده  

وانسان انسان.این یکی از پرسشهای اصلی واساس آن هم بوده 

هرکس به گونه ای به آن جواب داده ولی من جواب دوینی به این 

سوال را میپسندم

گفتی: 

(چه گفته؟

گفتم: 

(گفته): 

...نالیدن/زاریدن وگریستن اعمالی زبونانه اند 

دل قوی دارودرجاده های سرنوشت گام بگذاروباری 

راکه قرعه ی فال بردوشت نهاده برگیروآنگاه چون من رنج بکش 

ودرخلوت بمیر... 

چه میکنی؟کجائی؟چرااینقدردوری 

دیگرصدای قدمتهایت راهم نمیشنوم 

چه کردی قدم  به جاده های سرنوشت 

نگذاشتی؟ 

دلم برایت میسوزد!

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:42 ب.ظ http://title.blogsky.com

جالب نوشتی وزیبا .منتظر کارهای آینده شمایم

اگه حالشو داشتی به من هم سری بزن

http://title.blogsky.com

فروزان یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ب.ظ

قدم به قدم آمده ام با جنو نی که می گویند عشق است
حال در کنج عزلت
دلم می تپد و کسی نیست تا دلداریم بدهد
تنهایی سرنوشت من وما است

دستهای کیهانی یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:04 ب.ظ http://uh.persianblog.ir

من عاشق
نوشته های فیروزه ایت هستم

ستاره ی خاموش سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ق.ظ

اندوهم
همه از اینجاست
که دستان عاشق تو
تنهاست
بگذار پاهای کوچکم را
با یاقوتی
بیارایم
و دستانم را
با عطری آغشته کنم
که عشق را
جار زند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد