فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

دریچه...

دریچه... 

آن روز به تو گفتم :(سوتفاهم ریشه ی  

روابط آدمهاراازبیخ برمیکند میترسم آنچه میگویم نفهمی وبامن دل گران کنی! 

بنا به آئین من.هرکه دوستی ببیند وبدکندکافرنعمتی کرده وسزای 

کافرنعمت شمشیربرانی است که دست طبیعت به گردن  

تندیس امیدخیانت پیشه اش میکشد.) 

آری میگفتم ونمی دانستی   

که قلب من پشت  

میله های زندان 

 سینه ام شده قبرستان ازیادرفته ی 

هزاران آرزو ومیل واشتیاق. 

باری اینگونه بودکه هذیانهای بادپریشان اوهام هرزه گرد 

درفضای سربی روزهای غبارآلود پائیززندگیم طنین داشت.همیشه 

زوزه های باد.مارش حزن انگیزقصه ی دردی 

نهفته رادرباغکوچه های خیالم 

بامن همراهی میکرد 

که گوئی داستان 

پردردی رااز 

گلوی گرفته ی 

نودامادی 

رانده از 

کاشانه ی 

معشوق 

درگوش کرعجوزه ای زشت به زبان گله بیان میکند 

که راهی جزتباهی پیش پایش نمیگذارد 

این هولناک بودومن صبور بودم درکشیدن باردردی 

که سنگینیش خارج ازطاقت 

شانه هایم بود 

گذشت... 

وامروزدلم برایت میسوزدکه اگرزندگی همه ی درهای 

عالم رابه روی تو بسته است هم او 

دارددریچه ای هراندازه کوچک

رابرویم میگشاید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد