فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

چشمانی بی نیازوبیزارازسرمه ورمه دان

چشمانی بی نیازوبیزارازسرمه وسرمه دان 

 امشب بایدببینم چگونه میتوانم ازخوانده ها وشنیده ها ودیده هایم 

کمک بگیرم تابشودوشایدبشودوبتوانم به یادبیاورم وبیان کنم  

جاذبه ی دوچشم سیاه وبراقی که میشدومیتوانستم وشد 

که خودم رادراعماق آنهاغرق کنم وازخودبی خودشوم 

که مدتهابودخراب توبودم.توبودی وسپیدی تنت 

آن سپیدی خالص یکدست چون ماه 

درخنکای شبهای کویر 

همه تورابه حسن خلق میشناختندوزیبائی شگفت انگیزغیرقابل 

وصفت.آه اندوهبارست که به هرروی زیبائی حسود 

بسیارداردوزیبائی بخل بخیلان رابرمی انگیزد 

وآنچه حسدحاسدان میکرداشکهائی 

بودکه روان میشدوروان شد 

ازپس آنهمه بخل 

بخیلان 

وچون سیل بنیان کنی کند ریشه ی جانم رااززمین دشت جان تووبرد 

آری اشکهای همان چشمانی که بی نیازبودوبیزاربودند 

ازسرمه وسرمه دان.وه که زیبائی تو هزارهزار میشد 

به هنگامه ای که سخن پیرامونت بسیارمیشد 

وبه چشم میدیدم چشمانت راکه به 

قرق حیاپناه میبردومن مست 

آن هاازخود 

ب 

ی 

خ 

و 

د 

م 

ی 

ش 

د 

م 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد