عصرهرسه شنبه
عصرهرسه شنبهی یکی ازسالهای
جنگ رابه یادداری؟تاساعت پنج عصرهمهی کارهای مربوط به
درس ومشقم راتمام میکردم.کتابی دردست میگرفتم ودرباغ قدم میزدم ووانمود
میکردم که دارم درس میخوانم.چشمهایم به درباغ بود.
ازپچپچه های لبان اشتیاق دردلم غوغائی به پابود.تاهمراه مادرت بادفترو
کتاب ریاضیت بیائی.مادرت ازپله هابالامیرفت،من میماندم وتوزیر
سپیداربلندی که تاآسمان قدکشیده بودتاتوهمهی آنچه راازمن بهترمیدانستی
بپرسی.خودت بعدهاگفته بودی که آن ساعات حس میکرده ای که درسیارهی دیگرزیرآسمان متفاوتی بامن به تنهائی دراوج شادمانی زندگی
میکرده ای که حاضرنبوده ای آن راباتمام دنیا عوض کنی.بعدها خودت
میگفتی که همهی آنچه میپرسیدی بهانه ای بودبرای
اینکه بگوئی دوستم داری ومن بعدتربه توگفتم که همهی
آنچه درجواب به سوالات ریاضی تومیگفتم
بهانه ای بودکه گفته باشم تورامیپرستم.پائیزوزمستان وبهارآن
سال پربوداز عطرخوش عصرسه شنبه هاکه
بوی خوش تن ونفس های تورامیداد.همهی مدادها،خودکارها،روسری
هاودستمالهائی که برایم به عمدجامیگذاشتی وسایلی بودندکه بتوانم طولانی ترین
زمان عصراین سه شنبه راتاسه شنبهی بعدتاب بیاورم.همه رادارم وباآنهاو
دیگرچیزهائی که روزی به تو تعلق داشت شبهاوروزهایم راتکرارمیکنم.
توچه آنچه رازمن نزدت ماند نگاه داشته ای؟به چه کسی
بگویم بیاید دلش برای هردوی ما بسوزد؟
سلام دوست عزیز من وبلاگ عالیه . وقت کردی یه سری هم به ما بزن.خوشحال میشم یه یادی از ما بکنی.
باز هم روزها را زیبا به تصویر کشیدی و این بار بیاد عصر های سه شنبه نه چندان دوری افتادم که زیبا بود و باران می بارید !جایی خواندم روز مبارک بهاری ها سه شنبه ست و دلپذیر تر شد