فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

یادبهاران

یاد بهاران

روشن ازپرتورویت نظری نیست که نیست

منت خاک درت بربصری نیست که نیست

ناظرروی توصاحب نظرانند آری

سرگیسوی تو درهیچ سری نیست که نیست

              (حضرت حافظ)

این استعدادشگرف حافظه‌ی خاکستری رنگ وعبورپرشتاب اندیشه وخیال ازآوندهای عصب های ابرآلودمن است که درکوچه پس کوچه های ذهن ِهمیشه درگیرم-پیوسته درکاراست تابهاران کم شمارِعمررایک به یک ودانه دانه مرورکندوسرانجام ازتلخ ناکی غمبارفرجامین خویش گریبانم رابگیرد.بهارهای شادی-بهارهای هیجانهای عاشقانه بهارهای گردش های سبک بالانه-بهارهای اشتیاق های سوزان ِبدنهای عریان ِرنگین کمانی-بهارهای خرمی های ارزان-بهارهای شادیهای ازدست رفته وبهارهای اندوهناک گمشده درآذرخش وهای وهوی گریه های پنهان ِبغض آلودِابرونم وباران درورطه های هولناک دربدری های دلی همیشه خون چکان وجگری داغ ِدق داروچاک چاک.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
بیتا یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 03:26 ب.ظ http://www.bita22af.persianblog.ir


شاخه بید مرا مجنون کرد
من گذر خواهم کرد یا بهاران از من ؟

سلام بیتای بی همتا
برو یک باردیگرپشوتن رابخوان (اگرحفظ هستی قبول نیست)تاببینی غیبت دوست چه دشواراست
باری
ازآنجا که گفته اند:
نردبان زندگی ما ومنی است
عاقبت این نردبان افتادنی است
لاجرم آنکس که بالاترنشست
استخوانش خردترخواهد شکست
مطمئنافرزانه ای چون تو از من خویش عبورکرده حتی اگر بهاران زیادی هم پشت سرنداشته باشد
با ادب احترام ومحبت بی پایان

سنجاقک سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 09:18 ق.ظ

سلام و درود
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده ازین رهگذر دریغ مدار

سلام
من که ازآتش دل چون خم می درجوشم
مهربرلب زده خون میخورم وخاموشم
با احترام

خارا سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:03 ب.ظ

ترسم از روزی که این اشفته دل ویران شود
در خیال ، بی تو بودن ، روز و شب، نالان شود
ترسم از ان روز که در فکر و خیال بی کسی
در تمنای نیاز با تو بودن ، ناز سر گر دان شود
وای اگر ، در سینه اماج درد خسته ام
غم نشیند ، ناله هایم درد بی درمان شود
اتشی در سینه دارم زیر خاکستر خموش
خرمن جانم بسوزد ، دیده ام باران شود
در غم تو همصدا بانی بنالم روزو شب
از نفیرم اتشی بارد ،که سوزد در جگر پنهان شود
گر دلم را می بری مال تو ، بستان ببر
نسپرش در دست غم ، هجران صد چندان شود
بر سر کشته خود ای و مسیحا نفسی
تا که این مرگ دمادم ، لحظه ای اسان شود
چهره در هم می کشم از رنج و خنده بر لبم
کس نبیند ، دل درون سینه ام بر یان شود

خارای عزیز وگرامی
غزلت به راستی زیباست اگر میل داشته باشی از غزلهایت برایم بفرست تا در لینک ژشوتن چتژش کنم
دوستت دارم
درضمن به لینک خورشید برو وبه آی حرومزاده ها هنوز هم زنده ام نگاه کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد